پارت سی و دوم

6.9K 819 154
                                    

بعد از اینکه هیون از آغوش آباش دل کند کوک نوزاد آلفارو تو بغل جیمین‌ گذاشت .....جیمین دستاشو دور پسر کوچولوش حلقه کرد و شروع کرد به گریه کردن
×چرا گریه میکنی؟
هوسوک گفت:
=طبیعیه خب بعد پونزده سال یه آبنبات کوچولو بهتون اضافه شده
جیمین از یاد آوری اینکه یه روزی میخواست این موجود کوچولورو از بین ببره گریش گرفته بود از خودخواهی خودش ناراحت بود
×گریه نکن عزیزم حالت بد میشه امروز به اندازه ی کافی اذیت شدی
گریه ی نوزاد بلند شد با بیتابی جیغ میکشید و گریه میکرد
یونسو گفت:
£گشنشه شیر میخواد
جانگوک به جیمین نگاه کرد
+شیر خشک و بطری شیرش تو کیفی که همرام آورده بودم هست
£الان خودم درستش میکنم
نزدیکای عصر کم کم همه رفتن خونه تا جیمین‌ بتونه استراحت کنه نوزاد هم آروم و بی صدا خوابیده بود ......هیون هم رو تخت بغلی خوابش برده بود جانگوک کنار جیمین نشست دستشو رو سرش کشید موهاشو از روی پیشونیش کنار زد و پیشونیشو بوسید
×امروز خیلی درد کشیدی
+اشکال نداره دیگه تموم شد
جانگوک لبخند غمگینی زد و گفت:
×طاقت ندارم درد کشیدنتو ببینم با اینکه خودم خیلی وقتا باعث شدم درد بکشی
+دیگه حرف گذشته رو نزن
×منو بخشیدی؟ 
+نه
×خوبه!
+چیش خوبه؟
×همین که اجازه میدی تلاش کنم تا بخشیده شم!
جیمین چیزی نگفت
×اسمشو چی بذاریم؟
جیمین به پسر کوچولوش نگاه کرد ....وقتی بهش نگاه میکرد  رایحه ی شیرین یه موچی کوچولو و نرم رو حس میکرد .....لبخند زد و گفت:
+سوک
×یعنی قوی و سخت؟
+درسته
×خیلی قشنگه پس سوکی صداش میکنیم
جیمین لبخند زد جانگوک دستشو نوازش وار روی صورت جیمین کشید
×مثل فرشته ها شدی آبا کوچولو!
............
جیمین بعد از دو روز از بیمارستان مرخص شد......سه روزی از استراحتش می‌گذشت هنوز نمیتونست تنهایی کاراشو  انجام بده همه برای دیدن جیمین و سوک‌ کوچولو بهشون سر زده بودن و حالا وقتش رسیده بودن که این خانواده ی چهار نفره با هم خلوت کنن و بیشتر کنار هم باشن.....
جیمین سوک‌ رو بغل کرده بود و بهش نگاه میکرد هیون وارد اتاق شد
_خسته نمیشی انقدر نگاش می‌کنی ؟
+نه خیلی کیوته
_خب دیگه بسه حالمون بهم خورد
+هیون این چه رفتاریه؟! تو پسر بزرگی شدی جای اینکه کمکم کنی مثل بچه ها بهونه میگیری
_چیکار کنم؟
+میتونی لباسای نوشو از تو کمدش بهم بدی؟
_نه به من چه
+اوووف هیون پس کمکم کن بلند شم
_بگو کدوم لباسشو بیارم
+نمیخواد تو‌ نمیدونی من چی نیاز دارم فقط کمک‌‌ کن بلند شم
جیمین سوک‌ رو روی تخت گذاشت هیون دستاشو زیر کتف جیمین گذاشت و جیمین به سختی از روی تخت بلند شد چهرش از درد جمع شده بود
جانگوک در حالی که پیشبند آشپزخونه تو گردنش بود وارد اتاق شد
×جیمین! چرا بلند شدی
_میگه می‌خوام سوکو ببرم حموم
×خب چرا صدام نکردی
جانگوک پیشبندو باز کرد و بازوی جیمینو گرفت
×خودتم میخوای حموم کنی؟
+آره
×هیون پودر بچه و حوله و شامپوی مخصوصشو بیار
هیون با اخم وارد اتاق داداش کوچولوش شد تا وسایل مورد نیازو برداره و همینطوری زیر لب غر میزد
_فسقلی مزاحم! شدم نوکر یه نیم وجبی
صدای داد کوک شنیده شد
×هیون چی شد پس
_دارم میارم دیگه اه
هیون در حمومو باز کرد و وسایلو به کوک داد
×ممنونم پسرم
+کوک نزنیش زمین!
×نگران نباش
جانگوک پیرهنشو درآورد و سوک‌ رو توی وان کوچولوی مخصوصش گذاشت و با یه دست نگهش داشت و با دست دیگه آروم شروع کرد به شستنش
+خیلی کوچیکه کوک
× هیون که از سوکی کوچیکتر بود
جیمین که توی وان نشسته بود و با چشمای قلبی شکل داشت به پسر کوچولوش نگاه میکرد گفت:
+سردش نشه
×نگران نباش جیمینم حواست هست
جیمین به حرکت دستای عضله ای و پر از رگ‌ کوک نگاه میکرد که با ظرافت تمام پسرکوچولوشو میشست....نمیدونست چرا ولی با دیدن اون صحنه انگار همه ی گذشته رو فراموش کرد و چقدر دلش میخواست توسط اون دستا نوازش بشه......
جانگوک نوزادو بین حوله پیچید و از حموم خارج شد
×هیون بیا مراقب سوکی‌ باش من برم کمک آبات
هیون دست به کمر وارد اتاق شد دیگه نزدیک بود از عصبانیت منفجر شه!
جانگوک وارد حموم شد یکم شامپو رو کف دستش ریخت و بعد دستاشو بهم مالید ....بعد شروع کرد به شستن موهای جیمین
+نمیخواد خودم میتونم
×حرف نباشه تو فقط باید استراحت کنی
+دیگه خوب شدم
×به این سرعت!
+آره
×اگه فکر کردی میذارم به این زودی بری بیمارستان سخت در اشتباهی
+سوکیو چیکار کنم
×باید براش پرستار بگیریم
+نه پرستار نه
×حالا چون یه بار هیون بچه بود پرستار بدبختش اشتباهی دستشو زد به در یه کوچولو زخم شد باید از هرچی پرستاره بدت میاد!؟
+نه من به پرستار اعتماد ندارم
×پس میخوای چیکار کنی؟
+با خودم میبرمش بیمارستان
×جیمین این دیگه مدرسه نیست که با خودت ببریش محیط بیمارستان آلودس
+نمی‌دونم الان فکرم کار نمیکنه
×باشه حالا یه فکری به حالش میکنیم
............
_بیخود اونجوری نگام نکن اصلا ازت خوشم نمیاد
سوکی با لپای گردالو و چشمای درشت زل زده بود به هیون و با تعجب نگاش میکرد
_فکر کردی میتونی جای منو بگیری؟
سوکی خندید
_نخند بابا زشت تر میشی
سوکی بغض کرد
_خب خب گریه نکن حوصله ندارم
هیون به ناچار سوکی رو بغل کرد تا از گریه کردنش جلوگیری کنه....نمیدونست چرا حس بدی نداشت اون نرم و خوش رایحه بود.....
کوک همراه جیمین از حموم خارج و بعد در حالی که  سعی داشت جیمینو روی تخت بشونه گفت:
×بوی سوختگی میاد فکر کنم غذام سوخت
و بعد با عجله از پله ها پایین رفت تو این مدت همه ی کارارو جانگوک تنهایی انجام میداد و کل مسئولیت خونه با اون بود...
+هیون
هیون سوکی رو روی تخت گذاشت
_فقط چون نزدیک بود دهنش باز بشه بغلش کردم
+از دست تو! میشه بری بیرون می‌خوام لباسامو بپوشم
_میتونی؟
+آره
_میخوای ب کوک بگم بیاد کمک؟
+نه خودم میتونم
هیون از اتاق بیرون رفت و درو بست سوک دستاشو تو دهنش فرو کرده بود و میمکید جیمین لباساشو بهش پوشوند و بعد بغلش کرد
+گشنته؟
سوک با ولع انگشتشو میمکید و جیمین با لبخند بهش نگاه میکرد کم کم نا امید شد و انگشتشو ول کرد حالا آماده ی گریه کردن شده بود
جیمین یاد حرف پرستار افتاد وقتی با سوک تنها بود پرستار توضیحات لازمو بهش داده بود اون گفته بود بخاطر اینکه یه امگای نره نمیتونه مثل یه امگای ماده به بچش شیر بده اما به این معنی نیست که قدرت شیردهی نداشته باشه فقط تغییری تو سایز سینه هاش ایجاد نمیشه و نوزادش با تغذیه ازش غذا و انرژی لازمو دریافت نمیکنه و حتما باید در کنار شیر خودش بهش غذای کمکی و شیر خشک بده!
اما جیمین فکر میکرد اینبارم مثل زمان هیون لازم نیست اینکارو بکنه چون وقتی هیون به دنیا اومد دکتر بهش گفت قابلیت اینو نداره که شیر بده اما حالا اوضاع فرق کرده بود! این قضیه اصلا برای جیمین خوشایند نبود اون خجالت می‌کشید و اصلا دوست نداشت اینکارو بکنه ....یه جور حس غریبگی با این کار داشت!
برای همین سعی می‌کرد به شیر خشک اکتفا کنه اما طاقت نگاه  معصوم و منتظر سوکی رو نداشت .......اون بغض کرده بود و لبای کوچولوشو باز کرده بود و دنبال یه چیزی میگشت .....
+من اصلا دلم نمی‌خواد اینکارو بکنم سوکی! چرا اینجوری نگام میکنی؟
جیمین یه نفس عمیق  کشید
+باشه ...باشه ولی فقط یه بار!
جیمین با ترس به در اتاق نگاه کرد سوک رو روی تخت گذاشت آروم از جاش بلند شد و درو قفل کرد بعد دوباره روی تخت نشست بند حولشو باز کرد و سوکو بغل کرد برای اینکار خیلی استرس داشت تا حالا انجامش نداده بود و اصلا دلش نمی‌خواست انجامش بده
سوکی رو به نیپلش نزدیک کرد نوزاد حریصانه دنبال شیر میگشت اما توانایی اینو نداشت که نیپل جیمینو وارد دهنش کنه جیمین سر سوکی رو به طرف نیپلش چرخوند
نوزاد شروع کرد به میک زدن لپای تپلش تند تند تکون می‌خوردن و لبش با صدا حرکت می‌کرد......
+هیس سر و صدا نکن
سوک انگشتای کوچولوشو روی لب جیمین‌ گذاشت و لبشو چنگ زد جیمین خندید یه موجود نقلی و گرد که به نظر می‌رسید خیلی شیطونه داشت با چشای سیاهش بهش نگاه میکرد اما خیلی زود لبخند جیمین‌ محو شد چرا که صدای در زدن اومد جانگوک بود
×جیمین ....چرا درو قفل کردی؟!
جیمین هول شد سریع سوکی رو از سینش جدا کرد اونقدر سریع و شتابزده اینکارو کرد که نوزاد جیغ کشید و شروع کرد به گریه کردن
جیمین بند حولشو بست و به طرف در رفت و درو باز کرد جانگوک با دیدن سوک که روی تخت دست و پا میزد و بلند گریه میکرد گفت:
×چیشده؟
+هیچی فکر کنم گشنشه
×چرا درو قفل کردی
+من قفل نکردم!
جانگوک به طرف نوزاد رفت اون با تمام وجود گریه میکرد و صورتش قرمز شده بود جیمین از خودش بدش اومد اما چاره ای نداشت
×جانم عزیزم الان ددی برات شیر درست میکنه کوچولوی قشنگم
جانگوک همراه سوکی از اتاق خارج شد........

••♪•♥••♪•♦••♪•♥••♪•♦••♪•♥••♪•♦••♪•♥

سلام 🧡
امیدوارم دوست داشته باشین 💝
نویسندتون سرماخورده(شایدم امیکرونه) ولی حالم خوبه فقط یکم خمارم🤧
ووت و کامنت یادتون نره 💕💜

🍭💦

The little fatherWhere stories live. Discover now