پارت سی و سوم

7.2K 858 188
                                    

هیون تند تند گله و شکایت میکرد و تهیونگ با خونسردی و لبخند نگاش میکرد
_تایگر حواست به منه؟
~اره
_پس چرا میخندی؟
~دلم برای تند تند حرف زدنت تنگ شده بود
_ای بابا من چی‌ میگم تو چی میگی!
~خب حالا چرا انقدر حرص میخوری بچه همینه دیگه نیاز به مراقبت داره
_همش میزنه زیر گریه خیلی جیغ جیغوئه خرابکارم هست هنوز هیچی نشده نزدیک بود گوشیمو بندازه زمین بشکنه
~معلومه آلفای قدرتمندیه ها
_تایگر دلم میخواد خفش کنم
~این فکرا چیه می‌کنی آخه
_شبا خودشو لوس می‌کنه تو تخت خودش نمی‌خوابه میره پیش جیمین و جئون .....مثل کوالا به جیمین میچسبه
~خب بچس دیگه
_دلم برای جئون میسوزه...هم کارای خونه رو می‌کنه هم بچه داری می‌کنه هم میره مطب هم مراقب جیمینه
~جیمینم میره بیمارستان؟!
_نه فعلا نمیره فقط نشسته خونه  میخوره می‌خوابه ....انقدر میخوره که نگم برات
~خب بچه به دنیا آورده باید تقویت شه
_بچه نه بگو اژدها
تهیونگ سرشو تکون داد و از جاش بلند شد
~شام چی میخ.....
حرفشو قطع کرد و دستشو پشت گوش هیون کشید
~این چیه؟
_چی؟!
~پشت گوشت چرا زخم شده؟
_نمیدونم شاید خورده به یه جایی نفهمیدم
~چرا مراقب خودت نیستی؟
تهیونگ وارد اتاقش شد و بعد با چسب زخم برگشت اول یکم ماده ی ضدعفونی کننده به زخمش زد و بعد چسب زخمو روش زد
_یه زخم کوچیکه چرا شلوغش می‌کنی
~کوچیک و بزرگ نداره زخم زخمه و باید خوب بشه
_ممنونم تایگر
~میخوای فردا بریم سینما؟
_وای آره میشه؟
~چرا که نه
_عالی شد
.
.
.
.
.
جیمین روی مبل نشسته بود آلبالوهای خشک شده رو تند تند میخورد و تلویزیون تماشا میکرد سوکی هم مثل یه گوله ی برفی گرد کنارش نشسته بود و با اخم سعی میکرد در شیشه ی  مربارو باز کنه جانگوک تو آشپزخونه بود و برای شام تدارک میدید کمرش در حال شکستن بود ولی سخت کار میکرد!
×هیون دیر کرد
+شام پیش تهیونگ میمونه
×اهان
سوکی با لباس دایناسوری آبیش مثل یه توپ گرد از پشت افتاد ولی چون روی مبل نشسته بود برخورد دردناکی نداشت!
ولی اون عادت کرده بود لوس بازی دربیاره! قیافه ی اخمویی به خودش گرفت و لباشو جمع کرد تا آماده ی گریه کردن بشه جیمین نگاش کرد و خندید
+پسر لوس من
بعد بغلش کرد و اونو رو پاش نشوند سوکی شروع کرد به مکیدن انگشتاش این آلارم گشنه بودنش بود!
+کوک سوکی گشنشه
×الان شیرشو درست میکنم
+میخوای بیام کمک؟
×نه عزیزم
کوک با عجله شیر سوکیو درست کرد و اونو داد به جیمین بعد دوباره به آشپزخونه برگشت تا برای جیمین غذاهای تقویتی درست کنه
جیمین یه قطره شیر رو دستش ریخت و بعد از اینکه مطمئن شد داغ نیست اونو به دهن سوکی نزدیک کرد اما سوکی‌ سرشو تو سینه ی جیمین‌ فرو کرد و یقه ی پیرهنشو میکشید
+پسر خوبی باش سوکی‌!
جیمین اینو گفت و شیشه شیرو به دهن سوکی نزدیک کرد سوکی‌  شروع کرد به خوردن اما با چشای اشکیش که مثل دوتا تیله ی براق شده بود به جیمین نگاه میکرد....
جیمین میفهمید علت اون نگاه ها چیه اما خودشو به اون راه میزد! جانگوک وارد سالن شد ظرف غذارو جلوی جیمین گذاشت و سوکیو از دست جیمین گرفت
×من شیرشو بهش میدم تو شامتو بخور
جیمین که اشتهاش زیاد شده بود ظرف شامشو برداشت و شروع کرد به خوردن
+از فردا میخوام برم بیمارستان
×نه جیمین فعلا باید استراحت کنی
+خوب شدم دیگه
×گفتم نه بذار خیالم راحت باشه
×تو نمیخوری؟
+میخورم بذار سوک شیرشو بخوره
بعد از اینکه سوکی شیرشو خورد همونجا رو مبل خوابش برد جانگوک هم انقدر خسته بود که چرت میزد جیمین مشغول تماشای سریال مورد علاقش بود.
+کوک خوابت میاد برو بخواب
× چرا هیون نیومد
+میاد حالا نگران نباش برو بخواب
×تو خوابت نمیاد؟
+سریالم تموم شه میخوابم  دیگه آخرشه
×باشه پس من سوکو میبرم توام بعدش بیا
+باشه
کوک سوکو بغل کرد ‌و‌ به اتاقش برد تو تخت مخصوصش گذاشتش و لپ نرم و تپلشو بوسید و درو بست بعد وارد اتاق مشترکشون شد جایی که هنوز هیچ معاشقه ای صورت نگرفته بود!
جیمین هم بعد از چند دقیقه اومد جانگوک با بالا تنه ی برهنه روی تخت دراز کشیده بود و نگاه جیمین‌ روی عضله هاش میلغزید.....کنارش دراز کشید مثل هر شب با فاصله!
دلش میخواست کوک بغلش کنه اما انگار خبری نبود
+کوک؟
×جانم؟
+یه سوال؟
×بپرس
+چی شده که انقدر ازم فاصله میگیری؟
×من فاصله نمی‌گیرم فقط نمیخوام اذیتت کنم
+آهان
جانگوک که با این سوال فهمیده بود جیمین بدش نمیاد بهش نزدیک شه به خودش جرات داد تا فاصلشو کم کنه .....به طرف جیمین برگشت و آروم آروم بهش نزدیک شد .....جیمین احساس گرما میکرد حرارت بدن عضلانی همسرش انقدر زیاد بود که بدون هیچ برخوردی باعث میشد گر بگیره ......
جانگوک بدون هیچ حرفی لبشو روی لب جیمین‌ گذاشت هردو حس عجیبی داشتن ....این بوسه، بوسه ای بود که بعد از سالها احیا شده بود!
جیمین هم بدون هیچ مخالفتی باهاش همکاری میکرد ....جانگوک لباسای جیمینو از تنش خارج کرد و خودش هم به سرعت آماده شد!
بعد با احتیاط روی جیمین‌ خیمه زد تا به جای عملش فشار نیاره ......بوسه های خیس و هاتشون ادامه داشت تا جایی که کوک نمیتونست عضو سفت شدشو کنترل کنه .....از لبای شیرین جیمین دل کند و گردنشو بوسید بین‌ بوسه هاش گفت:
×دلم.......برای لمس تنت پر میکشید بیبی من
جیمین بلند نفس میکشید و صدای ناله های ضعیفش اتاقو پر کرده بود
×بگو ....هیون... امشب... نیاد
جیمین خندید و سر کوک رو با دستاش گرفت و بالا آورد تا دوباره طعم لباشو بچشه
×تو ......شیرین ترینی......تو‌....فقط....مال....منی
+اووم....
جانگوک بعد از اینکه روی ترقوه ش جیمین کیس مارک به جا گذاشت پایین تر رفت همین که خواست نیپلشو وارد دهنش کنه جیمین کنار کشید و با خجالت گفت:
+میشه.....میشه..........من...دیگه....نمیتونم
کوک خندید و گفت:
×اینجوری نبودی! فکر کنم بعد از به دنیا آوردن سوکی‌ هورمونات بهم ریختن
و بعد سرشو به گوش جیمین نزدیک کرد و زمزمه‌وار گفت:
×شایدم دیگه طاقت دوری نداری
جیمین چیزی نگفت همین که تونسته بود حواس کوک رو پرت کنه کافی بود!
جانگوک پاهای جیمینو باز کرد و گفت:
×اجازه هست ؟
جیمین خندید ....کوک زبونشو روی حفره ی جیمین‌ کشید و زبونشو دایره وار حرکت داد
+آهههههه.......
بعد از اینکه کامل خیسش کرد یکی از انگشتاشو آروم وارد کرد جیمین تقریبا داد کشید
+آییی .....کوک
جانگوک سریع لبشو روی لب جیمین گذاشت و نرم بوسیدش همزمان با انگشتش حفره ی تنگ جیمینو باز میکرد ......هردو غرق لذت بودن ....
×اماده ای جیمینم؟
جیمین سرشو تکون داد
جانگوک آروم دیکشو وارد حفره ی جیمین کرد جیمین از درد به ملافه چنگ زد جانگوک آروم آروم حرکت میکرد تا جیمین عادت کنه .....و بعد از اینکه مطمئن شد جیمین عادت کرده حرکتشو تندتر کرد......
جانگوک دوباره به طرف نیپلای جیمین رفت جیمین‌ که چشاشو بسته بود و غرق لذت بود متوجه نشد چه اتفاقی داره میوفته با حس کردن لبای کوک روی نیپلش سریع چشاشو باز کرد و با کشیدن موهای کوک سرشو کشید بالا !!!
×آه....چقدر خشن شدی
جیمین لبخند زد و با لذت کوک رو بوسید.....
چند دقیقه ی بعد جانگوک در حالی که نفس نفس میزد کنار جیمین دراز کشید و بعد از اینکه نفساش به حالت نرمال برگشت لاله ی گوش جیمینو بوسید و گفت:
×عزیزم اذیت شدی؟
جیمین با لبخند و خجالت سرشو تکون داد کوک هم خندید و گونه ی تب دار جیمینو بوسید
×دوست دارم
+ولی من نبخشیدمتا!
کوک لبخند زد
× ولی من دوست دارم
صدای در باعث شد جفتشون بلند شدن
+وای هیونه درو قفل کن
جانگوک با دستپاچگی درو قفل کرد
× عقلش میرسه نیاد تو نمیرسه؟
+نه!
هیون وارد اتاقش شد و درو بست انقدر خسته بود که خیلی زود خوابید .......!
.
.
.
.
صبح روز فردا

The little fatherWhere stories live. Discover now