پارت دهم

7.6K 954 129
                                    


سونگهو: پدر جیمین (»)
ایون: مادر جیمین (^)
کانگ: پدر جانگوک (*)
یونسو: مادر جانگوک (~)
(پدر و مادر جیمین و جانگوک از مدت ها پیش با هم دوستن)

............

ضربه ی محکمی به صورتش خورد دستشو روی صورتش گذاشت
×آمَ!
~این همه سال چیزی بهت نگفتم اما دیگه باید تمومش کنی .....این مسخره بازیارو تموم کن جانگوک
×من تصمیمو گرفتم .....من...فلیکسو دوست دارم!
~یادته چند سال پیش وقتی یه پسر نوجوون بودی اومدی روبروم وایسادی و محکم گفتی من جیمینو دوست دارم
کوک اخم کرد و چیزی نگفت
~اون پسرنوجوون قوی ترین مردی بود که دیدم اما مرد جوونی که الان روبروم ایستاده ضعیف و بی ارادس
×من حق زندگی کردن دارم! مثل اینکه یادتون رفته اونی که خیانت کرده جیمین بود نه من
~اسم جیمینو‌ نیار
اینو گفت و به طرف در رفت .
×آمَ صبر کن کجا میری؟!
~مطمئن باش اگه یه روز جیمینم بخواد ببخشتت من نمی‌ذارم!
اینو گفت و از خونه خارج شد ....جانگوک دست به کمر ایستاد و به طرف پنجره برگشت...از این بهم ریختگی متنفر بود .
یونسو سوار ماشین شد و درو محکم بست
کانگ که تو ماشین نشسته بود گفت:
*حرف زدن باهاش بی فایدست چرا خودتو خسته می‌کنی ؟ تو که می‌دونی اون هر تصمیمی بگیره انجامش میده و کسی نمیتونه جلوشو بگیره
~بریم خونه ی ایون و سونگهو
*اونجا برای چی ؟
~چون نیاز دارم با بهترین رفیقم (ایون ) تنها باشم
*فکر نکنم اوضاع خوبی داشته باشن من صبح با سونگهو صحبت کردم خیلی ناراحت بود
~حق دارن...
*باشه بریم ولی باید زود برگردیم
~نگو که میخوای تو مراسم ازدواجش شرکت کنی
*چاره ی دیگه ای دارم؟
~تو اینکارو نمیکنی
*می‌دونی که نمیشه
~میدونی جیمین چقدر ناراحت میشه ؟
*مطمئن باش جیمین برا من خیلی مهم تر از توئه اما متاسفانه نمیشه جلوی یه سری چیزارو گرفت. فقط باید کنترلشون کرد هرچند که خیلی تلخ باشن.....
.........
+آبا....حالت چطوره ؟
صدای ناراحت پدرش از پشت گوشی شنیده شد
»متاسفم پسرم ...متاسفم که نمیتونم جلوی این وضعیتو بگیرم
+آبا!
»اما خودت می‌دونی که این اتفاق دیر یا زود میفتاد فقط باید باهاش کنار بیای باشه؟
+چه اتفاقی؟
»پس هنوز خبر نداری
+نه چیشده؟
»چطوره چند روز بیای پیش ما ؟
+نه آبا خودت می‌دونی خونه ی خودم راحتم
»چرا انقدر یه دنده ای جیمین
+شما بیایم
»میدونی که با وضعیت پیچیده ی کارم نمیتونم بیام
+آبا نمیخوای بگی چه اتفاقی افتاده؟!
»جیمین من باید برم مهمون دارم ....پدر و مادر کوک اومدن
+باشه
............

یونسو ایون رو بغل کرد و گفت :
~ایون عزیزم....!
^خوش اومدین
بعد همگی وارد سالن شدن پیشخدمت فنجون های طلا کاری شده رو روی میز گذاشت و درحال تعظیم عقب رفت.
*من خیلی سعی کردم جلوشو بگیرم اما موفق نشدم
سونگهو نفس عمیقی کشید و گفت :
«ما باید بهشون حق بدیم ....اونا سالهاست که با هم رابطه ای ندارن شاید جیمینم بخواد وارد رابطه ی جدیدی بشه
~اما اونا هنوز جفت همن ...همه ی این مدت منتظر بودیم بلاخره یه روز رابطشون درست شه اما حالا ....
^جانگوک فکر می‌کنه جیمین بهش خیانت کرده خب...اشتباهم نیست ....خیلی سخته بخوام اینو بگم اما نمیدونم چرا جیمین چنین اشتباهی کرد!
~خب اون بچه بود ....من بهش حق میدم
*صحبت کردن راجب گذشته چیزیو درست نمیکنه ما باید به فکر آینده باشیم من نگران هیونم
»نظرت چیه هیونو بیاریم پیش خودمون ؟
^هیون نمیتونه از جیمین‌ دور بمونه بعدشم ما دائم تو مسافرتای خارجی هستیم اون مدرسه میره
~من میرم پیش جیمین یه مدت پیشش میمونم تا اوضاع آروم شه
*اینجور موقع ها جیمین ترجیح میده تنها باشه
^من میرم پیشش
»رفتن‌ تو چیزیو درست نمیکنه بعدشم اونا بزرگ شدن بچه که نیستن بخوایم از نزدیک مراقبشون باشیم ما باید به فکر یه راه حل خوبی باشیم
~اگه کوک بخواد ازدواج کنه جیمینم باید ازدواج کنه
*ما که نمی‌تونیم جیمینو مجبور به انجام دادن کاری بکنیم بعدشم یه چیزی این وسط مشکوکه
»توام به همون چیزی شک داری که من دارم؟
ایون و یونسو به هم نگاه کردن از حرف شوهراشون سر درنمیاوردن
*من فکر کنم جانگوک داره عمدا اینکارو می‌کنه یعنی داره جیمینو تنبیه می‌کنه
»اره منم همین فکرو میکنم وگرنه اون اگه به فلیکس علاقه داشت همون موقع ها باهاش وارد رابطه میشد
~اون امگا اصلا در شأن خانواده ی ما نیست هرگز قبولش نمیکنم تازه پدرش خلافکاره !
^این حقیقت داره ؟!
~اره فکر کنم بهشون میگن مافیا
»نه در اون حدم نیست !
*از کجا معلوم؟
~مهم نیست اون کیه مهم اینه که زندگی جیمینم خراب شده
ایون با ناراحتی گفت:
^نگران جیمین نباش اون قویه
»دخالت ما فقط کارو خراب تر می‌کنه به نظر من اونا میتونن با هم کنار بیان این وسط هیونه که مهمه
*اره باید حواسمون به هیون باشه ...شاید بهتر باشه تو یه مسافرت یا مهمونی خانوادگی دور هم جمع شیم و اوضاعو بسنجیم
»اره ولی نباید عجله کنیم
~یعنی هر سه تا خانواده؟
*آره
^پس میگین فعلا دست نگه داریم و جلو نریم ؟
»اره
^امروز به جیمین سر نزنیم؟
»من فکر میکنم جیمین با این مسئله کنار اومده واقعیت اینه که جیمین خیلی وقته عاشق جانگوک نیست!
~اما کوک هنوز عاشق جیمینه من مطمئنم
^منم فکر‌ میکنم جیمین تو کارش غرق شده و به تنها چیزی که اهمیت میده هیونه
»پس فقط باید از دور حواسمون بهشون باشه
*تو یه فرصت مناسب برای مهمونی خانوادگی تدارک میبینیم
»همین کارو میکنیم
بعد از رفتن کانگ و یونسو ایون به همسرش نگاه کرد و گفت :
^تو فکر می‌کنی جیمین مقصره؟
»نمیدونم ولی هر اتفاقی بیفته باید حواسمون بهشون باشه
^دلم میخواد ببینمش
»میدونی که فرصت مناسبی نیست لطفاً یکم دیگه صبر کن
^کاش اینجوری نمیشد
ایون اینو گفت و به گریه افتاد
»عزیزم لطفا آروم باش من مطمئنم همه چی درست میشه
^سفر فردارو کنسل کن
»فکر می‌کنی با کنسل کردن سفرای کاری چیزی درست میشه ؟
^حق با توئه!
»بیا بریم قدم بزنیم باید در مورد این مسئله حرف بزنیم
^باشه
........
جانگوک دستای فلیکسو گرفت و لبخند زد بعد به جمعیت نگاه کرد با چشاش دنبال جیمین‌ میگشت انتظار ابلهانه ای بود اما دلش میخواست جیمین اونو تو این لحظه ببینه تا شاید یکم دلش خنک شه.
پدر جانگوک روی صندلی بین مهمونا نشسته بود سرش پایین بود و فکر‌ میکرد ......هیون کنارش نشست.
_هربوجی؟
*پسرم!
کانگ هیون رو بغل کرد
*دلم برات تنگ شده بود
_همسر خوشگلت نیومد؟!
*نه ....به نظر خوشحال میرسی
_چرا ناراحت باشم ...جئون داره ازدواج می‌کنه
*حال آبات چطوره؟ خبر داره؟
_نه بیمارستانه بعد از مراسم بهش خبر میدم
با صدای تشویق مهمونا جانگوک‌ فلیکسو بوسید کانگ از جاش بلند شد و رو به هیون گفت :
*پسرم من دیگه میرم مراقب آبات باش! هر اتفاقی افتاد بهم خبر بده
_چه زود میخوای بری! ...باشه
*هروقت خواستی بیای پیشمون بهم زنگ بزن برات ماشین بفرستم
_حتما!
بعد از رفتن کانگ هیون هم از جاش بلند شد و به طرف جانگوک رفت
فلیکس مشغول صحبت با یکی از مهمونا بود
_جئون ....جئون؟
×اوه هیون!
_من میرم خونه ی جیمین‌ فردا میای دیگه ؟
×اره حتما مراقب خودت باش
_باشه
...........
جیمین به حرفای پدرش فکر میکرد به اینکه اون اتفاق چی بوده و چرا کسی راجبش حرف نمیزنه درو باز کرد و وارد خونه شد همون لحظه صدای پای یه نفر دیگه شنیده شد وقتی برگشت هیونو دید.....
هیون بدون هیچ‌ حرفی وارد خونه شد، جیمین هم همینطور..... بعد از اینکه لباساشو عوض کرد وارد سالن شد..... هیون با ناراحتی روی مبل نشسته بود
_نمیخوای بپرسی چی شده ؟
+مگه به من ربطی داره؟ من اصلا چیکارم که بهم توضیح بدی
_منظورت چیه ؟! کسی که باید ناراحت باشه منم نه تو ...من خرو باش که بازم دلم برات سوخت اومدم اینجا
جیمین قهوه سازو روشن کرد
_خودتو به نشنیدن میزنی؟
+چیزایی که باید میشنیدمو قبلاً شنیدم
_اینو که نشنیدی!
+چیو؟!
_من دارم از مراسم عروسی کوک و فلیکس برمی‌گردم هوسوک و نامجون چیزی بهت نگفتن؟
جیمین دستاشو مشت کرد و آب دهنشو قورت داد.....سعی کرد خودشو کنترل کنه....لباشو تر کرد و برای خودش قهوه ریخت جوری که انگار چیزی نشنیده....اما شنیده بود بدترین خبر زندگیشو شنیده بود.....ازدواج عشقش با دشمنش!
چقدر راحت کنار گذاشته شد ...دلش میخواست فریاد بزنه ...دلش میخواد از اینجا تا ته دنیا بدوئه.....نه امکان نداشت ....دوست داشت داد بزنه و بگه به همون سر زدن های کوتاه کوک هم راضیه اما فقط باشه ....فقط خیالش راحت باشه که جانگوک تمام و کمال برای کس دیگه ای نیست.
اما انگار همه چی تموم شده بود جانگوک‌ مثل یه ماهی از دستش سر خورده بود و تو‌ یه اقیانوس عمیق افتاده بود و دیگه هیچوقت نمیتونست پیداش کنه ....از اقیانوس متنفر بود ....از همه ماهیا حتی از خودش هم متنفر بود!
_شنیدی چی گفتم؟
سعی کرد با خونسردی جواب بده
+باید چیکار کنم ؟ برقصم؟
_ناراحت نیستی؟
جیمین روی مبل نشست و کمی از قهوش خورد
+برای چی ناراحت باشم؟!
_اوکی......پس برات راحته
+حالا چرا اومدی اینجا؟
_ناراحتی میرم
+زیاد خوشم نمیاد کسی خلوتمو بهم بزنه شاید شب برم‌ بیرون حوصله ی مزاحم ندارم
_من مزاحمم؟
+بیشتر از هرچیزی که فکرشو بکنی
هیون بغض کرد
+خب می‌دونی از بچگیت خیلی بهم وابسته بودی ...هرجا میرفتم دنبالم میومدی وقتی دو سالت بود یه دقیقه ازت دور میشدم به هر زحمتی که بود دنبالم میگشتی بعد که پیدام میکردی دستاتو دور پاهام حلقه میکرد و سرتو میچسبوندی به پام‌.....میترسیدی ولت کنم .....خسته شدم از این وابستگی!
یه قطره اشک از چشم هیون پایین ریخت
+به نظرم دیگه وقتشه ازم جدا شی و با پدرت زندگی کنی
_چقدر راحت حرف میزنی
+توام خیلی راحت بهم گفتی برات مردم یادت رفت ؟
هیون که حالا صورتش از اشک‌ خیس شده بود گفت:
_تو حتی نیومدی نجاتم بدی ...من منتظرت بودم .....تو هیچوقت نمیذاشتی از چیزی بترسم
بعد با هق هق گفت:
_وقتی بچه بودم هروقت میترسیدم بغلم میکردی میگفتی نترس آبا پیشته پس چرا ایندفعه پیشم نبودی ؟
جیمین فنجون قهوه رو روی میز گذاشت و چیزی نگفت
_از کی انقدر بی رحم شدی؟
+شب بخیر
جیمین اینو گفت و بلند شد
_صبر‌ کن دارم باهات حرف میزنم
جیمین بی توجه به هیون به طرف پله ها رفت
_جیمینننننن
هیون داد کشید
_با توام ؟!!!!
جیمین بلندتر داد کشید
+من دیگه برای تو وجود ندارم .....برو پیش فلیکس و کوک مگه نمیگی فلیکس نجاتت داده برو‌ پیش فرشته ی نجاتت
_برات مهم نبود نه؟ خیلی وقت بود که میخواستی از دستم خلاص شی دوست داشتی بمیرم ولی متاسفانه زنده موندم
+فلیکس بهت نگفته چجوری اومد نجاتت داد؟
_گفت
+خب؟!
_گفت اومده بود اینجا باهات حرف بزنه ولی تو به حرفاش گوش نکردی بعدش چشمش خورده به گوشیت و عکس من بقیشم که مشخصه
+که اینطور!
_اون گفت تو حتی اهمیت ندادی همراهش بیای تا ببینی من سالمم یا نه
هیون با هق هق ادامه داد
_چرا؟ فقط بگو چرا ؟ من انقدر بی ارزشم برات ؟
+آره بی ارزشی.... خیلی بی ارزشی
_پس آرزو میکنم زودتر بمیرم تا دیگه منو نبینی کاش همون روز میمردم
+حرف زدن من چه فایده ای داره وقتی باور نمیکنی ؟
هیون دستاشو روی صورتش گذاشته بود و بلند بلند گریه میکرد ...بین‌ گریه هاش گفت:
_تو خیلی سنگدلی جیمین .....خیلی سنگدلی که به جای تو یه غریبه باید نجاتم بده
جیمین با قدم های تند خودشو به هیون رسوند بعد محکم به شونش ضربه زد و باعث شد هیون چند قدم عقب بره بعد داد کشید و گفت:
+کی تنهات گذاشتم ؟ هان؟ کی کنارت نبودم ؟
هیون اشکاشو کنار زد و اخم کرد.
+چرا لال شدی؟
جیمین بازم به شونه ی هیون ضربه زد
+با توام
هیون با چشمای عصبی و اشک‌ آلودش به جیمین نگاه کرد .....
+دیگه خستم کردین ....خسته شدم میفهمی؟
هیون چیزی نگفت
+من سنگدلم ...آره من سنگدلم
بعد وارد اتاقش شد کشوی قرصارو بیرون کشید و وارد سالن شد بعد اونو محکم زمین زد ...صدای برخورد کشو با کف زمین هیون رو ترسوند
جیمین هنوز داد میکشید
+سنگدلم که این وضعیتمه.......میبینی؟
هیون با تعجب به قرصا نگاه کرد ...قرصای زیادی که هیچی ازشون نمیدونست.
هیون با تعجب به جیمین نگاه کرد
+دیدی؟ فهمیدی چقدر سنگدلم؟ حالا گمشو بیرون
جیمین اینو گفت و وارد اتاقش شد و درو محکم بست
هیون سردرگرم شده بود....چندتا از قرصارو از روی زمین برداشت نگاشون کرد و بعد به در بسته ی اتاق جیمین نگاه کرد.
گیج بود ....دلش میخواست به نفر بغلش کنه و ارومش کنه به خودش اومد و دید پشت در اتاق جیمینه ...چندبار در زد جوابی نشنید با صدای گرفته گفت:
_این قرصا چین؟ .....برای چی اینارو میخوری ؟
جوابی نشنید
آروم درو باز کرد جیمین پشت بهش روبروی آینه ایستاده بود و چسبای ضد دردو روی کبودی هاش میزد
هیون با دیدن پشت جیمین که اکثر جاهاش به طرز وحشتناکی کبود بود شوکه شد
_چی....چیشده؟
بعد به طرفش رفت به صورت بی تفاوت جیمین نگاه کرد
_جیمین پشتت چی شده؟
+تو هنوز اینجایی؟! نگفتم گمشو بیرون؟
_میگم‌ پشتت چی شده؟
+پشتم چی شده؟ بخاطر سنگدلیه!
_جیمین!
+برو بیرون
_چرا بهم نمیگی چی‌ شده؟
+چیزی نیست همه ی این کبودیا دروغن همشون الکین
_تو اونجا بودی؟
_جیمین جواب بده
+برو بیرون خستم
_اون صندلی.....تو....تو جلوش وایسادی ؟...پس فلیکس!
جیمین با اخم مشغول زدن چسبای ضد درد بود و هیچ اهمیتی به حرفای هیون نمی‌داد
_برا همین نیومد بیمارستان! من به جانگوک میگم
+وای به حالت اگه اونا چیزی بفهمن
_ولی چرا باید دروغ بگه
_جیمین چرا نگام نمیکنی ؟
+چرا باید به کسی که همش مایه ی عذابمه نگاه کنم
_من نمی‌دونستم اومدی فکر کردم فلیکس .....آخه اون بغلم کرد
+چون خیالش راحت بود خطری تهدیدش نمیکنه... فرصت مناسبی بود برای خر کردنت
_میدونم منو نمیبخشی
+من؟ من اصلا کی باشم که بخوام ببخشمت
_جیمین اینجوری نگو
+میتونی بری
هیون با ناراحتی همونجا نشست ...بعد از دقایقی جیمین‌ خوابید اما هیون همچنان کنار جیمین نشسته بود
خم شد و بازوی جیمینو آروم بوسید بعد کنارش دراز کشید و خیلی آروم انگشتاشو روی دست جیمین کشید ..... پشتشو می‌بوسید و گریه میکرد .....
انقدر گریه کرد که خسته شد و نفهمید کی‌ خوابش برد.
صبح زود از خواب بیدار شد سعی کرد یه صبحانه ی مفصل و خوشمزه درست کنه به آشپزخونه رفت اما چیزی بلد نبود ....بعد از اینکه چندبار دستشو برید و‌ سوزوند تونست یه چیزایی درست کنه میزو چید .همون لحظه جیمین در حالی که کت شلوار پوشیده بود و داشت گره ی کراواتشو سفت میکرد از پله ها پایین اومد .....با دیدن میز صبحانه کمی تعجب کرد اما توجهی نکرد
_برات....صبحانه درست کردم
جیمین به طرف در رفت
هیون به طرفش دوید
_جیمین نرو بیمارستان بمون استراحت کن
+برو کنار
همون لحظه زنگ در به صدا در اومد.....جیمین درو باز کرد جانگوک و فلیکس پشت در بودن فلیکس یه کت و شلوار سفید رنگ پوشیده بود جانگوک هم مثل همیشه استایل رسمی تیرشو حفظ کرده بود
جیمین اخم کرد
×اومدم حرف بزنیم
+حرفی ندارم
×لطفا!
جیمین کنار رفت کوک وارد شد پشت سرش فلیکس اومد تو
÷سلام جیمین!
به سرعت جیمینو بغل کرد و بعد رفت کنار جانگوک‌......جیمین نگاه غضبناکی بهش انداخت و چیزی نگفت
×نمیای بشینی
+زود حرفاتو بزن برو می‌خوام برم بیمارستان
فلیکس به میز صبحانه ناخنک میزد هیون با انگشتاش بازی میکرد و نمیدونست چی بگه
×لطفا بیا بشین
جیمین نفسشو با حرص بیرون داد و نشست
×انتظار داشتم دیروز بیای
جیمین چیزی نگفت
×به هرحال اومدم اینجا صمیمانه صحبت کنیم دور از کینه
+جالبه
×ما‌ تصمیم گرفتیم زودتر مراسم ازدواجو بگیریم چون فلیکس بارداره
هیون با تعجب گفت:
_چی؟!
جیمین از درون می‌سوخت اما سعی کرد چهرشو عادی نشون بده
+به من چه ربطی داره؟
×میخوام این بحثا و دعواها تموم‌ شه حداقل بخاطر هیون .....می‌خوام با هم رفت و آمد کنیم مثل دوتا دوست.... هیون هم می‌تونه اینجا بمونه و هروقت دلش خواست بیاد پیش ما
جیمین در کمال خونسردی گفت:
+لزومی نمی بینم باهاتون رابطه داشته باشم
جانگوک لبشو گاز گرفت و با حرص گفت:
×باشه! ما دیگه میریم ....فلیکس
÷بریم‌ عزیزم ....منتظرت هستیم جیمین ...آنیو‌ هیون
بعد از رفتن کوک جیمین دستاشو روی سرش گذاشت این دیگه بیش از حد تحملش بود..... بارداری فلیکس !
_جیمین؟
جیمین وارد اتاق شد کشوی قرصارو باز کرد اما وقتی با کشوی خالی مواجه شد اخم کرد
_من برشون داشتم
+تو غلط کردی
_برات ضرر دارن تو هنوز خیلی جوونی نباید اینهمه قرص بخوری
+عه؟ از کی تا حالا به فکر من افتادی ....زودباش بیارشون
_من برات دمنوش درست کردم به جای قرصا اونو بخور
+گفتم قرصامو بیار
_خواهش میکنم
+اووووف
هیون با ناامیدی قرصای جیمینو‌ اورد
+بقیش؟
_خواهش میکنم نخور
+گفتم بقیش
_نمیخوام اتفاقی برات بیفته
جیمین پوزخند زد
_برات ضرر داره
+بیارشون
هیون بقیه ی قرصارو آورد و با ناراحتی به جیمین داد
_من با کوک‌ حرف میزنم بهش میگم اون روز چه اتفاقی افتاد
+وای به حالت اگه اینکارو بکنی
_اخه چرا؟
جیمین جوابی نداد
هیون نزدیک شد دستشو روی صورت جیمین کشید اما جیمین دستشو پس زد
_ناراحت نباش باشه؟ ......من خودم ازت مراقبت میکنم خودم پشتتم
+تو پشت منی؟ تو دشمن منی نه تنها پشت من نیستی بلکه بارها از پشت به من خنجر زدی
_جیمین!
+فکر کردی رفتاراتو یادم رفته .....تو با اون فلیکس لعنتی کمر به قتل من بستین تا منو نکشین ول نمیکنین
_من؟
+آره تو
_حق داری این حرفارو بزنی من خیلی اذیتت کردم.... می‌دونم
جیمین ساعتشو انداخت تو دستش
_صبر کن دمنوشتو بیارم
هیون با عجله به سمت آشپزخونه رفت اما با شنیدن صدای در با عجله دمنوشو برداشت و به طرف در رفت وقتی درو باز کرد متوجه شد دیر رسیده..... اسانسور درحال حرکت به سمت پارکینگ بود هیون با دمنوش توی دستش از پله ها پایین رفت انقدر عجله کرد که فقط یکی از صندلاشو پوشید و اون یکی پاش برهنه بود .
وقتی به پارکینگ رسید جیمین با سرعت خارج شد
_آبااااااا
دیر رسیده بود ......هیون همیشه دیر می‌رسید! جیمین ولش کرد اینبار نتونست مثل بچگی پاشو محکم بغل کنه و سرشو بهش بچسبونه آبا ترکش کرده بود!
فکر میکرد اینبارم جیمین میبخشتش اما این اتفاق نیفتاد با سوزش کف‌پای چپش پاشو یکم بلند کرد و با دیدن خون متوجه شد یه خورده شیشه وارد پاش شده ....شیشه رو از پاش بیرون کشید و اونو تو سطل زباله انداخت دوباره به پاش نگاه کرد و زیر لب گفت :
_زخمی شدم.......فدای سرت جیمین .....دیگه نوبت منه بخاطر تو از خودم بگذرم...همه ی تلاشمو میکنم تا منو ببخشی آبا......دیگه نمیذارم کسی اذیتت کنه.....


هیون کوچولو و جیمین آبا🤤انقدره🤏🥺

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

هیون کوچولو و جیمین آبا🤤
انقدره🤏🥺

∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆∆

سلام⁦>.<⁩
حال شما؟⁦(◕દ◕)⁩
امیدوارم دوست داشته باشین 🌼☘️
ووت و کامنت فراموش نشه 🥴💚
جمعه ی خوبی داشته باشین✌️🌄
داریم به جاهای حساس فیک میرسیماااااا😁🥝













The little fatherWhere stories live. Discover now