پارت هشتم

7.3K 949 90
                                    

یک هفته بعد

هیون بعد از اون اتفاق وسایلشو جمع کرد و رفت پیش جانگوک و این باعث میشد جیمین هر روز نگران تر از روز قبل باشه حالا علاوه بر همسرش پسرش هم پیش فلیکس بود و این چیزی بود که می‌تونست جیمینو بیشتر از همیشه بترسونه
تو آینه ی بخار گرفته ی حموم به مارک کمرنگ شدش نگاه کرد اون یه هفته ی تمام رو با نگرانی گذرونده بود هیون هیچ کدوم از زنگا و پیاماشو جواب نمی‌داد.
چندتا مسکن خورد تا درداشو حس‌ نکنه اما دیگه مسکنا هم تأثیر زیادی نداشتن.
لباساشو پوشید و از خونه خارج شد تو مسیر به همه چی فکر کرد به همه ی راه های برگردوندن هیون...به اینکه فلیکس چطور سر از خونه ی جانگوک درآورده ...به اینکه زندگیش تا چه حد نابود شده.....
با باز شدن در هوسوک  بدون معطلی بغلش کرد
=اوه پسر چرا انقدر داغونی ؟
جیمین وارد خونه شد
=ببینمت
به چشای جیمین‌ که از شدت گریه و کمبود خواب گود افتاد بود نگاه کرد ....با ترس پرسید
=جیمین چیشده؟
همین کافی بود تا بغض جیمین بشکنه
=جیمینا؟!!
هوسوک دستشو گرفت و اونو آروم روی مبل نشوند و بعد با یه لیوان آب برگشت
=چه اتفاقی افتاده؟! با هیون بحثت شده؟هیون کاری کرده؟
جیمین اشکاشو پاک کرد کمی از آب خورد و گفت:
+معذرت می‌خوام هوسوک...ببخشید نگرانت کردم
=نمی‌خوای بگی چی شده؟
+طولانیه
=خب بگو می‌شنوم
هوسوک کنار جیمین نشست دستشو روی پاش گذاشت تا بلکه بتونه کمی آرامش بهش تزریق کنه و با چشمای نگران بهش نگاه کرد
=انقدر حالت بد بود و من خبر نداشتم !
جیمین نفس عمیقی کشید و گفت:
+میشه پنجررو ببندی ؟ خیلی سرده
=آره حتما
هوسوک به سمت پنجره رفت بارون می‌بارید و هوا خیلی سرد شده بود با بستن پنجره هوای گرم خونه جون گرفت
دوباره کنار جیمین‌ نشست و گفت:
=میخوای یه نوشیدنی گرم برات بیارم؟
+نه هیچی نمی‌خوام .....فقط می‌خوام باهات حرف بزنم
=حتما جیمین
+فلیکسو یادته؟
=فلیکس؟
+آره همون پسره که جانگوکو دوست داشت
=آهااااان یادم اومد
+اون برگشته
=مگه رفته بود خارج؟
+اینطوری میگفتن
=خب؟
+یادته چطوری دور و بر کوک می‌چرخید
=آره البته تا زمانی که نمیدونست تو و کوک ازدواج کردین و بچه دارین
+نه اون از اولش همه چیو میدونست
=اشتباه میکنی جیمین‌ اون بعد از فهمیدن این قضیه کشید کنار
+خواهش میکنم حداقل تو حرفمو باور کن
=باشه جیمینا آروم باش حالا چیشده؟
+تو می‌دونی چرا من و کوک تصمیم گرفتیم جدا زندگی‌ کنیم؟
=خودتون گفتین برای آرامش هم بهتره جدا باشین چون فکر کردین دیگه با هم تفاهم ندارین خب حالا چرا اینارو میپرسی؟
+علت جدایی ما فلیکس بود
=چرا؟!!
+یادته کوک دوبار تصادف کرد یادته چقد ترسیده بودم ؟
=آره
+اونا تهدیدهای فلیکس بود
=شوخی نکن!
+اون شب مهمونی رو یادته؟
=کدوم شب؟
+شب تولد یکی از بچه ها همون پسره که همیشه موهاشو قهوه ای میکرد و قدش بلند بود اسمشو یادم نیست
=آهان خب؟
+اون شب فلیکسم بود
=آره
+هیونو برده بود طبقه ی اخر تو‌ پنت هوس نشونده بودتش لب‌ پرتگاه از خیلی وقت پیش تهدیدم میکرد اما اون شب که با جون هیون تهدیدم کرد دیگه نتونستم مقاومت کنم
=چرا تا حالا نگفته بودی ؟
+چون میترسیدم....چون تهدیدم کرده بود .....بعدشم پیشنهادشو قبول کردم اون می‌گفت تنها چیزی که میخواد اینه که من و کوک رو از هم جدا کنه
=تا جایی که یادمه کوک اصلا از فلیکس خوشش نمیومد هربارم دست رد به سینش میزد انقدر اینکارو جدی انجام میداد که من دلم به حال فلیکس سوخته بود
+مشکل همینجاست مشکل اینه که.....
=چی؟
+الان با همن!
=اوه جدی؟
+اون شب که من اون پسر آلفارو بوسیدم یکی ازمون عکس گرفته و بعد این همه سال عکسو فرستاده برای هیون شک ندارم کار خودشه
=چه فاجعه ای ! هیون چی گفت؟!
+رفت خونه ی کوک ....نتونستم جلوشو بگیرم
هوسوک دستشو روی شونه ی جیمین گذاشت و با مهربونی گفت:
=جیمین آروم باش من مطمئنم اوضاع آروم میشه هیون برمیگرده پیشت
+هوسوکا احساس میکنم همه چیمو از دست دادم
جوابی که هوسوک داد گرچه از سر دلسوزی بود اما باعث سوزش قلب جیمین شد!
=من خیلی از این بابت ناراحتم‌ و قول میدم هر کاری از دستم برمیاد انجام بدم تا هیون برگرده پیشت هرکاری......اما جیمین بعضی وقتا یه سری اشتباهات باعث میشن همه چی خراب شه من بهت حق میدم تو سنی نداشتی هر آدمی تو‌ اون سن ممکنه اشتباه کنه
+منظورت چیه هوسوک؟
=این چند وقت خیلی اذیت شدی شاید بهتر باشه دوتایی بریم مسافرت هوم؟
+مسافرت ؟
=آره
+تو این وضعیت ؟
=لطفا نگران هیچی نباش من قول میدم همه چی درست شه راستش جیمین همه ی ما میدونستیم فلیکس یه پسر مظلومه که بخاطر خانوادش خیلی قضاوت میشد اما اون واقعا نمیدونست تو و کوک ازدواج کردین
+چی میخوای بگی؟
=جیمین من نمی‌خوام بگم تو دروغ میگی من فقط حس‌‌ میکنم ذهنت بدبین شده ....اون شب هیون حالش بد شد تو بغلش کرده بودی و از طبقه ی اخر اومدی پایین بعد به نامجون گفتی ببرتش بیمارستان .....واقعیت اینه که تو اون شب اصلا تو حال خودت نبودی و بعدشم رفتی با اون آلفا......!
+هوسوکا!
=من نمی‌خوام ناراحتت کنم ولی بچه ها میگفتن   دیدنت وقتی داشتی تو آبمیوه ی هیون ماده ی بیهوشی میریختی تا .....
+تا بیهوشش کنم و راحت به خوش گذرونیم برسم ؟
=خب هیون خیلی بهت وابسته بود همش بهت می‌چسبید تو اصلا وقت نمی‌کردی تفریح کنی
+چطور دلت میاد این حرفارو بزنی؟!
=جیمینا خواهش میکنم گوش کن من این همه سال این حرفارو نزدم امشبم نمی‌خواستم بزنم فقط می‌خوام بهت کمک کنم تو که می‌دونی چقدر برام اهمیت داری تو و کوک از اولشم درگیر یه اشتباه شدین این هیون بود که باعث شد با هم ازدواج کنین
+من و کوک عاشق هم بودیم !
=واقعیت اینه که شما اصلا تعریفی از عشق نداشتین ....نمی‌خوام سرزنشت کنم اما همه چی تموم شده تو باید به فکر خودت و هیون باشی اینکه فلیکس و کوک با همن  مسئله ی بزرگی نیست پس فقط باهاش کنار بیا
+یعنی میخوای بگی من دروغ میگم؟
=نه من اینو نمیگم فقط میگم شاید اون شب مست بودی و ذهنت این خاطره رو ساخته
جیمین به خوبی میدونست که نه مست بود نه خواب بود نه دروغ می‌گفت و نه بهونه می آورد با ناامیدی گفت:
+باشه هوسوک
=خواهش میکنم از دستم ناراحت نشو من فقط می‌خوام حالت خوب باشه تو انتخابای زیادی داری موقعیت خوب داری خوشتیپ و جذابی کیه که نخواد با تو باشه ؟ پس بهتره کوک‌ رو فراموش کنی و زندگی جدیدی رو در پیش بگیری چه اهمیتی داره که اون با کیه
جیمین‌ چیزی نگفت
=راجب هیون هم  خودت می‌دونی اون حق داره بعضی وقتا با جانگوک‌ باشه به هرحال اون پدرشه
+فلیکس چی؟ اونم‌ پدرشه ؟
=فکر نکنم اشکالی داشته باشه بعضی وقتا با اون دو نفر وقت بگذرونه من مطمئنم رابطه ی خوبی خواهند داشت اینجوری توام میتونی بیشتر استراحت کنی
جیمین سرشو تکون داد و از جاش بلند شد
=چرا بلند شدی ؟
+یکم خستم فردا هم باید برم بیمارستان
=چند روز پیش من بمون
+نه باید برم
=جیمین خواهش میکنم خودتو اذیت نکن یکم‌ به فکر خودت باش و اصلا خودتو بخاطر اون اتفاق سرزنش نکن
+شبت بخیر
=حالا نمیشد یکم‌ بیشتر بمونی ....میخوای من بیام؟
+نه نیازی نیست
=میخوای با هیون صحبت کنم؟
+نه به موقش برمیگرده
=خیلی مراقب خودت باش منو بی خبر نذار
+حتما شبت بخیر
بعد از اینکه از خونه ی بهترین رفیقش خارج شد پوچِ پوچ بود پاهاش سست شده بود و سرش سنگین بود ....سوار ماشینش شد و حرکت کرد.
حالا یه وزنه ی سنگین روی قلبش بود با هر نفسی که میکشید  راه گلوش بیشتر بسته میشد.....چقدر دیگه میتونست قوی باشه ....!
همه فکر‌ میکردن اون مقصره پس چه فایده ای داشت اگه این موضوعو به تعداد بیشتری از اطرافیانش می‌گفت وقتی هیچکس باورش نمی‌کرد.
صورت فلیکس یه لحظه هم از جلوی چشاش کنار نمی‌رفت اون با مظلوم نمایی همه چیزو ازش گرفته بود حتی پسرشو.....اگه میتونست برای همیشه از بین میبردش شاید اگه یکم بی رحم بود و میتونست فلیکسو کنار بزنه وضع زندگیش بهتر میشد اما مشکل اینجا بود که قلب ضعیفش توان اینکارو نداشت .
جلوی خونه ی جانگوک نگه داشت پیاده شد هنوز بارون می‌بارید و جیمین با اون تیشرت نازک احساس سرما میکرد اما فکر دیدن هیون گرمش میکرد
آرزو میکرد ....هیون درو باز کنه اما وقتی فلیکس جلوی در ظاهر شد یه نفر به قلبش چنگ زد
÷جیمین ...حالت چطوره ؟
+می‌خوام پسرمو ببینم
÷خسته بود خوابید
+گفتم می‌خوام ببینمش
÷چرا انقدر عصبی هستی گفتم که اون ......
جیمین حس‌ کرد بعد همه‌ی اون اتفاقات دیگه حتی نمیتونه یه ثانیه هم فلیکسو تحمل کنه دیگه نمخواست صداشو بشنوه دستاشو روی سینش گذاشت و محکم‌ هولش داد و بعد وارد خونه شد
فلیکس به تابلوی پشت سرش برخورد کرد و باعث شد تابلو از روی دیوار بیفته و بشکنه جیمین بی توجه به اون دنبال هیون میگشت کوک از سر و صدا متوجه ی حضور جیمین شد بعد با دیدن فلیکس که رو زمین افتاده بود و دستاش خونی بودن وحشت زده گفت :
×چیکار کردی ؟
به طرف فلیکس رفت و کمکش کرد بلند شه.....فلیکس که عمدا دستاشو روی شیشه ها کشیده بود با گریه ی ساختگی گفت:
÷چیزی نیست کوک ...من فقط بهش گفتم هیون‌ خوابه
جیمین داشت از پله ها بالا می‌رفت تا هیونو ببینه کوک‌ با عصبانیت به طرفش رفت و دستشو محکم کشید
×کی بهت اجازه داد وارد خونه ی من شی؟
+می‌خوام پسرمو ببینم
هیون از اتاق بیرون اومد
_اینجا چه خبره ؟
جیمین با دلتنگی گفت:
+هیون!
_مگه نگفتم نمی‌خوام ببینمت؟
هیون اینو گفت و به طرف فلیکس رفت و اونو به طبقه ی بالا برد
جیمین از چیزی که می‌دید‌ شوکه شد پسرش داشت به دشمنش کمک میکرد!
+هیون باید با هم حرف بزنیم ...هیون یه لحظه صبر کن
جانگوک مچ دستشو گرفت و کشید و اونو به طرف در هول داد
×با اومدنت به اینجا فقط ارامشمونو به هم‌‌ میزنی
جیمین داد زد
+اون پسر منم‌ هست
×اگه یه بار دیگه به فلیکس نزدیک شی بهت رحم نمیکنم
جیمین باورش نمیشد کوک این حرفارو بهش میزنه
×به‌ چه جراتی بهش آسیب زدی عوضی؟گمشو بیرون
اینو گفت و بعد جیمینو هول داد
جیمین  میخواست تلاش های اخرشو بکنه یه زمانی جانگوک تکیه گاهش بود حتی بعد از اینکه از هم فاصله گرفتن وجود کوک‌ باعث دلگرمیش میشد اون نمیتونست انقدر راحت عوض بشه و کس دیگه ایو جایگزینش بکنه با این فکرا به طرفش رفت
+کوک من....
اما جانگوک اینبار با شدت بیشتری هولش داد و درو بست طوری که زانوهای جیمین از برخورد با کف سخت و خشن زمین زخمی شدن
چند لحظه به همون شکل روی زمین نشسته بود و اشک‌ میریخت آسمونم همراهیش میکرد یعنی انقدر بد بود که هیچکس باورش نمی‌کرد....؟!
شونه های خستش از شدت گریه میلرزیدن تن خیسشو از روی زمین بلند کرد با زانوهای زخمی و پاهای خسته راه افتاد اشکاش صورت یخ زدشو میسوزوندن نه کسی اشکاشو پاک میکرد نه زخماشو مداوا میکرد......کسی به قلب خستش گوش نمی‌کرد.
جانگوک اون جانگوکی نبود که وقتی فهمید بارداره با گریه بغلش کرد و گفت من قوی ترین پدر دنیا میشم خودم از هردوتون مراقبت میکنم تا آخرش....
هیون همون پسر کوچولوی تپل و سفید که تو آغوشش آروم می‌گرفت نبود ....همون پسری که وقتی بعد از ساعت ها درد کشیدن به دنیا اوردتش با وجود درد و خستگی  زیاد بهش لبخند زد ....و واقعیت این بود که اون همیشه اینکارو میکرد همیشه درد و غم‌هاشو پشت لبخندش مخفی میکرد تا پسرش خوشحال باشه
اما چرا کسایی که برای خوشحال کردنشون از خودش گذشته بود اینقدر راحت ناراحتش میکردن
سوار ماشین شد و حرکت کرد دیگه حتی نمیتونست دست چپشو به خوبی تکون بده.....ماشینو کنار خیابون نگه داشت و با عجله خودشو کنار خیابون رسوند روی زمین نشست و محتویات ناچیز معدشو بالا آورد
بعد از چندبار عوق زدن بیحال تر از قبل شد
-آقا حالتون خوبه ؟
سرشو برای مرد رهگذر تکون داد مرد بهش کمک کرد از روی زمین بلند شه و سوار ماشینش شه
-شما حالتون خوب نیست میخواین ببرتمون بیمارستان؟
جیمین سرشو به دو طرف تکون داد و بعد راه افتاد.......




»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«»«

سلام قشنگای من 😍
امیدوارم حالتون خوب باشه 💜
منتظر ووتا‌ و‌ کامنتاتون هستم و امیدوارم این پارتو دوست داشته باشین 💝💐
از اینجا به بعد فیک وارد فاز جدیدی میشه 🤍🍥
دوستووووون دارم💕


The little fatherWhere stories live. Discover now