پارت17

4.4K 658 236
                                    

سمت در قدم برداشتم ،قبل اینکه پامو از کلبه بیرون بذارم یکی از پشت منو کشید ،جوریکه روی زمین افتادم ودرد بدی توی باسنم حس کردم
+آخخ لعنتی
دستی به کمرو باسنم کشیدم

"ملکه شما با اینکه قوانین دربارو میدونین چطور به خودتون جرعت دادین بیاین اینجا ؟؟
شوکه به مرد ناشناس روبروم نگاه کردم این دیگه کی بود؟از جون من چی میخواست؟
+تو ...کی هستی
چند قدم بهم نزدیک شد نیشخندی زد
"خب بذار اینجوری خودمو معرفی کنم، کسی که تا پای چوبه ی دار میبرتت
ناخودآگاه آب دهنمو قورت دادم، میخواستم جوابشو بدم اما یهو سردرد بدی سراغم اومدکه باعث شد به زانو دربیام وناله کنم
+آههه چی...چیکار کردی؟؟؟
"هنوز کاری نکردم ملکه ی عزیزم، ولی خیلی حیف شدچون وقتی دارم از بدن رویاییت لذت میبرم بیدار نیستی که ببینی
هرچی زمان جلوتر میرفت بیشتر احساس خطرمیکردم ،چشمام تقلای زیادی برای بسته شدن میکردن ومن نتونستم علیهشون پیروز شم
خاموشی همراه یه صدای سوت مانند تنها چیزی بود که تا یه هفته احساسش کردم بدون اینکه بفهمم چه بلایی سرم اومده



یه هفته بعد:

همراه قدمای کوتاه وقدرتمندش عرض سالن و طی میکرد
یه هفته از روزی که ملکه گم شده بود میگذشت وهنوز که هنوزه کوچیکترین خبری ازش نشد

شمشیرشو روی گردن سرباز467گذاشت وبا کج کردن سرش نیشخند ترسناکی زد
#لابد توهم نمیدونی ملکه کجاست هومم؟؟
سرباز ترسیده به صورت خونی یونگی نگاه کرد ،اون ترسناک شده بود همشون ترسناک شده بودن وچیزی که همشونو از قبل ترسناکتر میکرد، شایعه ی فرار ملکه همراه معشوقه ی پنهانیش بوده که ناپدید شدن یهویی کایهو به این شایعه صحت میبخشید

بعد قطع کردن سر مرد ،اونو توی کیسه ی سفیدش گذاست ،خیلی زود رنگ سرخ خون قسمت سفید کیسه ی پارچه ای و رنگین کرد ،کی گفته یونگی از این تناقض بدش میاد؟؟
نامجون از ماشینش پیاده شد ،وقتی پاشو توی قصر گذاشت اولین چیزیکه دید چهره ی به خون نشسته ی برادراش بود ،همشون عصبی وخسته بودن از موش و گربه بازی کردن ودنبال ملکه گشتن خسته شده بودن از طرفی همشون از ته دل آرزو میکردن که ملکشون خیانتی مرتکب نشده باشه، چون اون موقع هیچ کاری از دستشون ساخته نبود وباید شاهد زجر کشیدن امگای عزیزشون میبودن
÷خواهش میکنم...بگو پیداش کردی
تهیونگ لبهای خشک شدشو از هم فاصله دادونگاهشو به نامجون داد
×اگه تا آخر امشب پیداش نکنیم اون رسما یه مرده حساب میشه ،چه بخوایم چه نخوایم باید بادستای خودمون بکش...
€خفه شو!!!میفهمی چی داری میگی؟بکشیمش؟اونم کسی وکه 10سال منتظرش بودیم ؟
تهیونگ لبخند دردناکی زدو سرشو به معنای تاسف تکون داد
×حاضربودم هیچوقت پیداش نشه تا اینکه بخواد اینجوری عذابمون بده

نامجون دستاشو مشت کرد ،حق با تهیونگ بود ،سرزمینشون دچار هرج ومرج شده بودو درباریان تقاضای مجازات ملکه ی فراری وداشتن. کاش مثل روزای قبل زنجیرش میکرد تا با آزادیش اینقدر به شایعات دامن نزنه
"عالیجناببببببب
ورود سرباز هراسون به داخل اتاق توجه همشونو جلب کرد
جین نگاهی به صورت ترسیده ی سرباز انداخت وبا اخم پرسید
÷چیشده
آب دهنشو ترسیده قورت داد ،شمرده شمرده گفت
"قر...قربان ملکه ..‌.خ...خودتون باید ببینین
همشون با شنیدن این حرف باسرعت سمت دروازه های قصر هجوم بردن اما باچیزیکه دیدن دنیا روی سرشون خراب شد

Our runaway love💘Onde as histórias ganham vida. Descobre agora