پارت50

2.7K 476 140
                                    

+آههه...د...درد داره
٪جیمین فقط یکم تحمل کن دیگه داره تموم میشه
چشمای خیسش و روی هم فشردو چنگی به ملحفه زیرش زد که همون لحظه صدای گریه نوزاد هفتم بلند شد. لبخند محوی روی لبهاش شکل گرفت و نفس آسوده ای کشید حالا دیگه دلیلی برای آزار دادن خودش نداشت ...میتونست بعد از 8ماه یه استراحت طولانی داشته باشه و خودش و برای روبه رویی با خانواده جدیدش آماده کنه

٪اوه خدای من این خیلی کیوته
آرمی با پشت دست پیشونی عرق کردش و پاک کردو نگاهی به نوزاد چشم عسلی بین دستای سویانگ انداخت ،حق با اون زن غرغرو بود!نوزاد هفتم مثل یه فرشته کوچولو و کیوت بود البته که هر 7شاهزاده مثل ماه درخشان و مثل خورشید تابان بودن ولی اون کوچولو ...حتی با یه نگاه ساده هم میشد فهمید که با بقیه متفاوته

سویانگ نوزادو بین دستای آرمی گذاشت و سمت ملکه رفت تا وضعیتش و بررسی کنه ،از اونجاییکه امگا چشماش و بسته بود حدس اینکه از حال رفته چندانم سخت نبود و کار و برای دایه سلطنتی راحت تر میکرد
*م...ملکه؟!
لحن ترسیده آرمی باعث شد سویانگ سمتش برگرده و انگشتش و به نشونه سکوت بالا بیاره

٪هیششش اون خوابیده نباید بیدارش کنی
*حالشون خوبه؟
اینبار با تن صدای آرومی پرسید که لبخند دلگرم کننده از جانب سویانگ نصیبش شد
٪آره نگران نباش

نفس راحتی کشید و دوباره حواسش و به شاهزاده جونگمین داد که همچنان با چشمای درشت و براقش بهش زل زده بود و مشغول مکیدن انگشت شستش بود

٪ببرش پیش بقیه بچه ها ،اون تازه به دنیا اومده باید کنار برادراش باشه تا به رایحشون عادت کنه

آرمی تعظیم کوتاهی کرد و بدون هیچ حرفی فورا اتاق و ترک کرد
بلا فاصله بعد از خروجش سرو کله 6پادشاه پیدا شد
موهای پریشون ،فیس رنگ پریده و نگرانی که به خوبی میشد دید و تشخیصش داد به تنهایی برای عمیق تر شدن نیشخند شیطانی سویانگ کافی بود

٪زایمان چطور بود آقایون!راضی بودین ؟
یونگی جلوتر از همه خودش و کنار جیمین روی مبل پرت کرد و ساعدش و روی چشماش گذاشت
#عمرا دیگه بچه بخوام
٪(خنده )حقتون بود

وانگ بعد از سر زدن به بچه ها وارد اتاق جیمین شد و لبخندی به پسراش زد
^نمیخواین پدربزرگ شدنم و تبریک بگین؟
با لحن طلبکارانه ای گفت و دست به سینه جلوشون وایستاد
پادشاهای بیچاره که هنوزم توی شوک درد بارداری و وضعیت ملکشون بودن بی حال تبریکی گفتن و دور جیمین حلقه زدن ،توی همین چند ساعت خیلی چیزا رو درک و تجربه کرده بودن که درسی برای آیندشون بود
اونا فهمیدن برای بدست آوردن شادی باید سخت تلاش کنن و درد بکشن تا بعد بتونن با خیال راحت به زندگیشون برسن
حالا که همه چی کنار هم قرار گرفته بود و براشون خوشبختی بزرگی به ارمغان آورده بود باید همه تلاششون و برای حفظ و ثابت نگه داشتنش میکردن

Our runaway love💘Where stories live. Discover now