پارت43

2.9K 558 119
                                    

$اوضاع وخیم تر ازاون چیزیه که فکرش و میکردم
€چیکار کنیم
یونگی چاقوی کمریش و دور انگشتاش چرخوند
#من میرم سراغ اون پیری
_اون چرا؟
#درسته اون تنها کسیه که میتونه فرزندان سلطنتی و بررسی کنه اما دلیلی برای اعتماد کردن بهش نمیبینم
÷حق با یونگیه من اجازه نمیدم جیمین بیشتر از این عذاب بکشه ندیدین چجوری گریه میکرد؟ندیدین چجوری با بچه ها صحبت میکرد؟حتی فکر کردن بهش باعث میشه قلبم تیکه تیکه شه

یونگی با شدت از جاش بلند شد،صدای برخورد صندلی چوبی به کف سالن صدای بدی ایجاد کرد و باعث شد برای چند لحظه هم که شده بیخیال افکارشون بشن و توجهشون و به اون بدن

#اینجوری فقط وقت و تلف میکنیم ما تا ابد وقت نداریم
×هیونگ منم باهات میام
تهیونگ گفت و فورا کنار یونگی حاضر شد . برای هدفی که داشتن برای حل مشکل بزرگی که بی تفاوت به فاجعه نبود باید بهم کمک میکردن، فقط اینطوری میتونستن یه بار برای همیشه تمومش کنن
ناقوس بدشانسی که با هر بدشانسی به صدا در میومد قرار بود برای همیشه ساکت و خاموش شه
اونم به دست6برادر افسانه ای که برای هدفشون میجنگیدن

"اوه...چه سعادتی خوش اومدین
#ما برای خوش آمد گویی اینجا نیومدیم
پیرمرد ترسیده آب دهنشو قورت داد
"من...اشتباهی کردم ؟
تهیونگ با نیشخند بهش نزدیک شدو یقشو توی دستاش گرفت
×از کجا میدونستی میخوایم راجب چی حرف بزنیم
"خب ...م...من یه ساحرم
#لابد اینم میدونی که یه ساحره نمیتونه ذهن افراد سلطنتی و بخونه مگه نه ؟
با اتمام حرف یونگی تهیونگ پیشونیش و روی دماغ مرد کوبیدو اون و به داخل اتاق هل داد بعدم با سر به هیونگش اشاره کرد تا وارد خونه بشه
یونگی قلنج گردنش و شکوندو به محض ورود به اتاق شروع به کتک زدن مرد ساحره کرد هیچ چیزی در اون زمان نمیتونست خشم بی سابقه پادشاه ساحره رو پوشش بده حتی تهیونگ، پس گذاشت برادرش خودشو از حس مزخرفی که داشت خالی کنه، شاید اینطوری میتونست یکمم که شده آروم بشه
#کی پشت این ماجراست ؟
"من...من نمیدونم(سرفه)دارین راجب چی حرف میزنین
اولین اشتباه!انکار واقعیت و تظاهر به بی گناه بودن نه تنها یونگی و منصرف نکرد بلکه باعث شعله ور شدن آتیشی شد که زیر خاکستر در حال سوختن بود

#که نمیدونی ها ؟(خنده هیسترکی )باشه پس مرگت و بپذیر
یونگی تو صورت مرد داد زد و مشتاش و پشت سر هم توی صورت چین خوردش فرود آورد
ضربات پر حرصی که صورت مرد و با خون نقاشی میکرد
×هیونگ نظرت چیه برای آخرین بار بهش فرصت بدیم؟
تهیونگ وقتی چشمای نیمه باز مردو دید این پیشنهادو داد ،اگه یونگی بازم به کتک زدنش ادامه میداد دیگه چیزی از وجود شیطانیش باقی نمی‌موند تا اونارو به جواب برسونه...

#یه بار دیگه ازت میپرسم کی پشت این ماجراست
مرد به سختی نفس میکشید و سعی میکرد چشماش و بار نگه داره،انگار چاره دیگه ای نداشت هرچند نمیدونست بعد اعتراف کردن دوپادشاه خونخوار چه بلایی سرش میارن
"ک...ک...کایهو (سرفه)معشوقه قبلی ملکه
یونگی شوکه سمت تهیونگ برگشت وقتی صورت بهت زده برادرش و دید فهمید اونم به اندازه خودش از این موضوع تعجب کرده ،اون آلفای عوضی ...حتی یاد آوری اسم اون شخص باعث میشد خون جلوی چشماشون و بگیره،چطور جرعت کرد دست به همچین حماقتی بزنه و همشون و توی دردسر بندازه؟
#کجاست ؟کجاستتتتتتت
یونگی داد زد و سر مردو به کف زمین کوبید
"نه ...لطفا ...آخخخخ التماستون میکنم
×میگی کجاست یا نه ؟
"ت...توی جنگل تاریک اون...اونجا پنهون شده
#جنگل تاریک؟
یونگی پرسید و با اخم بهش نگاه کرد اما با بسته شدن چشمای ساحره و شل شدن بدنش فهمید دیگه کار از کار گذشته ،حالا باید خودشون جواب سوالایی که داشتن و پیدامیکردن و مهتر از اون گیر انداختن اون عوضی بود
کسی که زندگی آرومشون و دوباره درگیر طوفان کرده بود و قلب ملکه باردارشون و شکسته بود
نمیشد راحت از این مسئله گذشت ،یه بار برای همیشه...
باید به تمام این دردا پایان میدادن

Our runaway love💘Where stories live. Discover now