پارت36

3.7K 649 155
                                    

+واوووو چه خونه خفنی
جیمین گفت و با حیرت به اطراف نگاه کرد ،زیبایی عمارت که جفتاش تو دنیای انسانها داشتن همونقدر چشمگیر بود که قصر بود شاید حتی بیشتر
میتونست ساعت ها توی حیاط قدم بزنه بدون هیچ مزاحم و خطری ،کسی ماهیت واقعیش و نمی شناخت همین دلیل براش کافی بود تا خود واقعیش باشه درست مثل زمانی که توی روستا کنار پدرش زندگی میکرد ...پدرش!! دوباره با یاد آوری اتفاقی که برای پدرش افتاده لبهاش به سمت پایین متمایل شدو توی قلبش احساس ناراحتی کرد .جیمین عادت داشت احساساتشو توی خودش بریزه تا دیگران متوجه بعد شکنندش نشن،به عنوان ملکه و لونای برتر کسی که قرار بود شاهزاده و ولیعهدای آینده رو به دنیا بیاره باید قلب شکنندشو توی صندوقچه پنهان میکرد تا کسی نتونه بهش آسیب بزنه

اون صندوقچه جسم با ارزشی و توی خودش جا میداد تمام سختی هایی که تا اینجا کار کشیده بود ،دردو زخم هایی که هیچوقت از بین نرفتن و تنها با پوششی از عذرخواهی های بی پایان پوشیده شده بودن البته این تنها قسمت تلخ ماجرا بود

جیمین نمیتونست بی رحم باشه، چون جفتاش بخش زیادی از اون غم و سختی و با محبت و عشقی که صادقانه بهش بخشیده بودن محو کردن
هنوزم احساس خوشبختی میکرد، این حس که به تازگی توی وجودش شکل گرفته بود بهش زندگی دوباره بخشید با ورود بچه ها حتی کامل تر هم شد
دیگه هیچ غمی حس نمیکرد البته از قبال زندگیش اما پدرش ،اون نگران تازه ای بود که دوباره ذهنش و مشغول و متشنج میکرد
نمیدونست چرا جفتاش سعی کردن این موضوع مهم و ازش پنهان کنن ولی نمیتونست سرزنششون کنه
حتما این کار به صلاحش بوده
همینطور که مشغول فکر کردن بود یهو بین زمین و هوا معلق شد . ترسیده دستاشو دور گردن نامجون گذاشت و ناله یواشی سر داد

+هی امپراطور غول پیکر ترسوندیم
نامجون تکخندی زدو جیمین و روی مبل وسط پذیرایی گذاشت و کنارش نشست
$بیبی چطوره؟
دستشو روی شکمش کشیدو لبخندی زد
+خوبن
نامجون سرشو جلو برد،طوریکه نفسای گرمش به گردنش برخورد کنه و صدای بمش موهای تنش و مورمور کنه زمزمه کرد
$منظورم خودت بودی بیبی بوی
آب دهنشو صدا دار قورت دادو کمی خودشو عقب کشید
+ی...یا منحرف
نامجون ریز خندید از وقتی امگاش باردار بود دلش میخواست بیشتر کنارش باشه ،دوست نداشت جیمین احساس تنهایی کنه اما سنگینی وظایفی که روی دوشش بود مانع خواسته قلبیش میشد از طرفی
نامجون خجالت میکشید،از بروز احساساتش کمی احساس شرم میکرد همین دلیل باعث میشد یه گوشه وایسته و دلبریای ملکش ونگاه کنه یا توی خلوت تنهایی گیرش بیاره

سرش و نزدیک شکمش بردو بوسه محکمی روش گذاشت بعدم خطاب به بچه ها گفت
$هی نبینم آپاتون و اذیت کنینا وگرنه میخورمتون
جیمین زد زیر خنده نامجون مطمئنا یه پدر سخت گیرو مقرراتی میشد اما دلسوز و مهربون عجیبه که از همین حالا به بچه ها حسودیش میشد اونا قرار بود صاحب بهترین پدرای دنیا بشن مخصوصا نامجون
از اونجاییکه بزرگ کردن برادراش جزو وظایفش بود ،موفق شد تجربیات زیادی کسب کنه که بخاطرش خوشحال بود...یه جورایی به سختیاش میرزید
+جونی؟
$جونم بیبی؟
+خب ...اوم...یعنی
گوشه لباسشو توی دستاش گرفت و سرشو پایین انداخت تا نامجون لپای گل انداختش و نبینه هرچند اون گونه های تپل و افتاده که با رنگ قرمز ترکیب شده بودن از چشمای تیزبین لیدر پادشاه دور نموند
دستش و زیر چونش گذاشت و توی چشمای عسلی رنگش نگاه کرد
$بهم بگو چی میخوای خجالت نکش
+من ...بستنی توت فرنگی میخوام با تیکه های شکلات که روش سس انبه داشته باشه
یه نفس حرفاشو پشت سر هم ردیف کردو پتو رو روی سرش کشید، عالی شد حالا کاملا تبدیل به یه گوجه شده بود
$همین؟
نامجون پتو و کنار زدو بالبخند گونشو لمس کرد
+آ...آره همین باور کن بچه ها دلشون میخواد
نامجون قهقه ای زد که جیمین دست به سینه و اخمو بهش خیره شد ،کجای حرفش خنده دار بود؟
+یا نخند بهم
$چطورمیتونی؟
+چی و چطور میتونم؟
+تویه قاتلی جیمین، چشمای تو تنها تیریه که قابلیت سوراخ کردن قلبم و داره
+خوب لاس میزنی خوشم اومد
نامجون اینبار بوسه ای روی گونش گذاشت و از جاش بلند شد
$خدمتکارا حواسشون بهت هست چشم به هم بزنی پیشتیم
+بازم باید تنها بمونم ؟
جیمین با لحن غمگینی گفت و سرشو پایین انداخت ،نامجون به هیچ عنوان دلش نمیخواست ملکش و اینطوری ناراحت و پریشون ببینه با فکری که به سرش زد موهای جیمین و نوازش کردو با گرفتن الان بر میگردم از دیدش محو شد

Our runaway love💘Where stories live. Discover now