پارت23

5K 748 201
                                    

اتاق بیشتر از هر زمانی حس تنهایی وبهش القا میکرد
روی تخت تو خودش میپیچیدو هر از چند گاهی با ترس به دورو برش نگاه میکرد ...بارها صحنه ی فرو رفتن خنجرتوبدن شوگا رو با خودش مرورمیکردو هر بار بیشتر از قبل توی قلبش احساس ناتوانی ودرد میکرد دوروز از زمانیکه دوباره به عمارت برگشته بود یا به عبارت دیگه برش گردونده بودن میگذشت
میترسید،از تکرار دوباره ی اتفاقاتی که به سختی اونارو پشت سر گذاشته بود، از تقدیری که مشخص نبود اینبار چه خوابی براش دیده وبدترازهمه واکنش جفتاش وقتی به یکی دیگه از برادراشون صدمه زده بود مطمئنا اینبار راحت ازش نمیگذشتند درخوش بینانه ترین حالت ممکن اعدامش میکردن و...آه چه زندگی دردناکی میشد اونم بایه پایان غم انگیز برای امگایی که هیچوقت لذتی از زندگیش نچشید،عشق و علاقه ای که سزاوارش بود تجربه نکرد وحالا تو اوج درد وتنهایی قراربود به آغوش مرگ بره
صدای در باعث شد چشمای خیسشو از هم فاصله بده و نگاهشو به اون شخص بده
حتما داشت توهم میزد،با وجود خستگی و ضعف شدیدی که داشت دور از انتظارم نبود که بخواد خیال بافی کنه اما اون تصویر زیادی واضح ولمس شدنی بود
شاید یه واقعیت تلخ شایدم یه کابوس وحشتناک دیگه
هرچی که بود مختص اون شخص یعنی کیم شوگا بود
یونگی با نگاه نادمانه ای به جفتش نگاه کرد ،چقدر رنگ پریده وشکستنی به نظر میرسید
آره جیمین شکسته شده بود !چون خودشون شکسته بودنش بارها وبارها بدون اینکه ازش سوالی بپرسن و ازش توضیحی بخوان با خودخواهیاشون جفتشونو عذاب داده بودن وحالا این جیمینی بود که با رفتاراشون ساخته بودن
گوشه گیر،تنها منزوی و شکست خورده مثل یه گل پژمرده
تلوتلوخوران سمتش رفت و کنارش روی تخت نشست
شاهد این بود که جیمین چطور توخودش جمع شده و انگار سعی داره از خودش محافظت کنه اما دربرابر کی؟
جفتش؟یونگی؟کسی که تا خود صبح از شدت عذابی که به قلبش هجوم میاورد اسم جیمین و فریاد میزد و کسی جز برادراش جرعت نزدیک شدن بهش ونداشتن؟
بی توجه به ترس امگا سرشو روی پاهاش گذاشت و چشماشو بست بالاخره به آرامشی که دنبالش بود رسید
حالا وقتش بود که استراحت کنه اما قبلش باید یه سری چیزارو روشن میکرد
لبهای خشک شدشو ازهم فاصله دادو شروع کرد به صحبت کردن
#میدونی، بارها آرزو کردم کاش من جای تو بودم نه بخاطر دردی که بهت دادم...برای اینکه بفهمم تو دلت چه خبره تا عذاب واقعی و تجربه کنم
جیمین خیره به نقطه ای از اتاق به حرفای ساحره گوش میکرد، چه اشکالی داشت اگه اینبار شنونده باشه؟
#من ...من هیچوقت نخواستم بهت صدمه بزنم آخه چطور میتونستم پاره ای از وجودم و ول کنم ؟جیمین چطوری خودمو آروم کنم ؟
+دونستنش چه اهمیتی داره ...وقتی حتی خودمم نمیتونم خودمو نجات بدم؟
وبازم اولین قطره از چشماش پایین ریخت و روی گونه ی یونگی افتاد
سرشو برگردوندو به چشمای زیبای امگا خیره شد ،چطور میتونست تو اوج ناراحتی و غم زیبا باشه؟
دستشو روی گونه امگا گذاشت ونوازشش کرد
#گریه نکن جیمین ،لطفا بیشتر ازاین عذابمون نده
هر کاری کردم هرکاری کردیم بخاطر خودت بود ...من دیوونه شده بودم حسادت کورم کرده بود چطور میتونستم تحمل کنم بچه ی یکی دیگه تو وجودت رشد کنه؟من تمامت و برای خودم میخوام تو ملکه منی
قلب من فقط برای تو می تپه حتی الان که داری گریه میکنی اونم داره درد میکشه تحمل نداره صاحبش و ناراحت ببینه
+تو بهم ...هق...بگو چیکار کنم دیگه هیچی ازم نمونده همه امیدم کایهو بود کسی که فکر میکردم قراره خوشبختم کنه ...هق...ولی اون ...هق...بهم خیانت کرد
خیلی درد دارم یونگی ،انقدر که آرزو میکنم کاش هیچوقت به دنیا نمیومدم تا اینکه بخوام با این سرنوشت شوم‌...هق...زندکی کنم
یونگی که بیشتر از این تحمل گریه های مظلومانه همسرش و نداشت بی توجه به زخمش از جاش بلند شدو امگارو مهمون آغوش گرمش کرد
جیمین چنگی به لباس یونگی زدو بیشتر از قبل هق هق کرد و یونگی با صبر و ملایمت تا وقتی خودشو خالی کنه پشتشو نوازش میکردو صورتش و غرق بوسه های محبت آمیزش می کرد
مدتی گذشت ،جیمین بالاخره دست از گریه کردن کشیدو بدون هیچ حرفی به یونگی تکیه داده بود
بوسه ی عمیقی روی پیشونیش گذاشت و لبخند محوی زد
#ببخشید فرشته ی من ،متاسفم که انقدر درد کشیدی مقصر تو نیستی همه چی تقصیر این قلب بی جنبست که نمیدونه چطور عشق و علاقشو بهت ابراز کنه
جیمین تو همه ی زندگی من و برادرامی اینو از ته قلبم میگم چون اون بهم دروغ نمیگه .ببخشید که باورت نکردم و به حرفات گوش نکردم
جیمین نفس عمیقی کشید ...تا همینجاشم کافی بود
اینبار باید درست انتخاب میکرد ،دیگه نمیخواست مایه عذاب خودش و اون 6نفر باشه
میخواست یه بار دیگه به خودش و این زندگی فرصتی دوباره بده تا مسیردرست و انتخاب کنه اگه تصمیمش قراربود همه چی و درست کنه با کمال میل انتخابش میکرد و از این بلیط طلایی استفاده میکرد
سرشو عقب برد که نگاهش توی چشمای درخشان یونگی گم شد
+به نظرت فرصتی برای برگشت هست ؟
یونگی با چشمای درشت شده به جیمین نگاه کرد ،ملکش واقعا داشت از برگشت وشروع دوباره حرف میزد؟
لبخندی زدو دستشو بین موهای امگا برد
#واقعا میخوای بهمون یه فرصت دوباره بدی؟بگو که اشتباه نمیکنم
متقابلا لبخندی زدو خودشو بالاتر کشید
+قول میدین خوشبختم کنین؟
حس میکرد قلبش با همون جمله در معرض انفجاره اون لعنتی داشت چه بلایی سرش میاورد؟
#هر چی بخوای هر چی بگی قول میدم با عشق و علاقه اونو در اختیارت بذارم حاضرم حتی از جونم بگذرم تا تو خوشحال باشی
+پس بیا دوباره شروع کنیم
#اینبار بدون اشتباه
+بدون تهدید و اجبار
#قبوله ملکه من، هرچی تو بخوای
نگاهی به لبهای درخشان امگا انداخت که جیمین چشماشو بست و لبهاشو روی لبهای همسرش قرار داد
و مشغول بوسیدنش شد
یونگیم متقابلا چشماشو بست یکی از دستاشو پشت گردن امگا گذاشت و بادست دیگش گونه معشوقشو نوازش کرد و این بوسه نشونه ی شروع یه زندگی جدید بدون دردو پر از عشق بود

Our runaway love💘Where stories live. Discover now