پارت40

3.1K 602 102
                                    

خاطرات بد دوباره ذهن تهیونگ و مشغول کرده‌بودن، چطور میتونست اون چهره نحس و که با خودش شومی و بدبختی میاورد فراموش کنه ،شخص روبروش گرچه شیطان نبود اما هیچ تفاوتی با اون نداشت
+تهیونگ؟!
شنیدن صدای لرزون جیمین باعث شد به خودش بیاد و اخمی جایگزین چهره بهت زدش بشه وبا چشمای وحشیانه که هیچ رحمی درش دیده نمیشد به مرد روبروش خیره شد
×چطور جرعت کردی به دیدنم بیای؟
زیر لب غرید و دستشو سمت تیر چوبی برد،بدون اینکه نگاهش و از شخص روبروش بگیره اون و از دستش خارج کردو روی زمین انداخت

هونگ پوزخندی زد و نوچ نوچی کرد
٪پادشاه کیم این طرز برخورد اصلا در شان خاندان سلطنتی نیست درست نمیگم؟
جیمین که تا سر حد مرگ ترسیده بود نگاهی به اطرافش انداخت تا فکری به حال این مشکل بکنه اما
همین که به عقب برگشت از کارش پشیمون شد
لعنتی، این همه آدم از کجا پیداشون شده بود؟
افرادی که لباس شلخته و چشمای سیاهی داشتن و با تمسخر نگاهشون میکردن. خب جیمین باید اعتراف میکرد چیزی تا مرز سکته کردنش نمونده
چطور میتونستن از پس این همه آدم که از قضا خون آشام سیاه بودن بربیان؟
دوباره سمت تهیونگ برگشت ،شونش بدجوری آسیب دیده بود و موضوع عجیبی که باعث جلب توجهش شد رنگ خونش بود
خون سیاه؟؟تهیونگ...چرا باید همچین خونی داشته باشه؟به لطف کتاب هایی که توی کتابخونه قصر خونده بود میدونست این نوع خون فقط توی یه دسته از ومپایرا قابلیت رویته
ومپایرای حقیقی ،که ذاتا موجودات خبیث و سلطه گری بودن و قدرتشون صدها برابر، خون آشام های سلطنتی بود اما تهیونگ نه وحشی بود نه خوی و درندگی داشت پس ...چه رازی بین جفتش و مرد ناشناس قرار داشت که ازش بی خبر بود؟

×چطور تونستی از اتاق اشعه فرارکنی ؟(یه اتاق فلزی که خیلی گرمه و کلی پنجره داره ،که با طلوع خورشید همه جاش روشن میشه برای شکنجه یا اعدام یه خون آشام از این روش استفاده میکردن )
مرد قهقه ای زدو قدمی به سمتشون برداشت که تهیونگ در کسری از ثانیه تنها با بلند کردن انگشتش اونو به درخت پشت سرش کوبید ،تا بهش اجازه پیشروی بیشتر و نده
حالا که جیمین و بچه هاش همراهش بودن نمیتونست ریسک کنه ،باید هر طور شده اونارو از خطر دور میکرد و درد و به جون میخرید

بر خلاف انتظار ویمین مرد از جاش بلند شدو باصدای بلندی شروع به خندیدن کرد ،مثل دیوانه ای که به جنون مبتلا شده باشه ،این وضعیت باعث ترس و اضطراب ومپایر جوان تر میشد تنها نگرانیش که تبدیل به بزرگترین نگرانیش شده بود مظلومانه گوشه لباسشو توی چنگش گرفته بود و به نظر ترسیده میومد

آه...کاش به حرف هیونگش گوش میکرد اون وقت میتونست با خیال راحت یه بار برای همیشه شر انگل روبروش و از زندگی خودش و برادراش کم کنه

٪جناب پادشاه...از مشوقتون اینطور پذیرایی میکنین؟
×دهنت و ببند
تهیونگ فریاد زدو شمشیرش و از روی زمین برداشت و انگشتاشو دورش محکم کرد
هونگ وقتی واکنش جدی تهیونگ و دید متقابلا حالت جدی به خودش گرفت و شروع به حرف زدن کرد
٪یادتون رفت چقدر برای به قدرت رسیدنتون زحمت کشیدم؟
تهیونگ نیم نگاه ترسیده ای به صورت متعجب جیمین انداخت و آب دهنشو قورت داد ،اگه جفتش از این مسئله قدیمی با خبر میشد چه فکری راجبش میکرد؟
نه ...نه اون نباید بویی از این قضیه میبرد،نباید چیزی از گذشته تاریکش میفهمید اون وقت ...برای همیشه ترکش میکرد یا حتی بدتر ممکن بود ازش متنفر بشه
در حال حاضر این تنها چیزی بود که تهیونگ و تا سر حد مرگ آشفته میکرد

Our runaway love💘Where stories live. Discover now