<🖤>
شان طوری عاشق اوست که زین دوست دارد عاشق بودن را از او یاد بگیرد ، تمام چیزی که از عشق میداند را در دفتر ذهنش پاک کند و دوباره از اول بنویسد .
شان به راحتی میفهمدش و حرفش را از چشمش میخواند ،
چطور اینقدر او را میشناسد ؟
مگر از نگاه کردن به صفحه ی مانیتور میتوان کسی را از بر شد؟
تا مدتی بعد زین تمام سعیش را میکند شان را بیشتر بشناسد ،
سوالاتی بپرسد که شان مجبور باشد بیشتر از خودش بگوید و تمام زمانهایی که کنارش است زیر نظرش دارد و تا حدودی فهمیده شان به ظاهرش بیش از حد میرسد و هر روز حمام میرود و همیشه یک انگشتر نگین سبز به انگشت دارد و وقتی علتش را پرسیدگفت _ همیشه دوست دارم یه چیز نمادین و همیشگی همراهم باشه و خوب این انگشتر حس خوبی بهم میده پس همیشه دستم میکنمش .
یا درباره آن درخت رنگین کمانی روی پهلویش _ این درخت بیشتر تو هاوایی رشد میکنه و یه درخته با تنه ی رنگارنگِ که بهش میگن اکالیپتوس رنگین کمونی و من عاشق درختم و البته رنگین کمون ، پس تتوش کردم.
بیشتر روزش پشت کامپیوتر است و غذا کم میخورد شاید به خاطر اینکه چاق نشود ، هر روز صبح قرص های تقویتی مصرف میکند و یک ساعت به باشگاه میرود و تمرین های سبک انجام میدهد.
نُه روز بعد از آن صبح خبر میرسد مایکل آندریوف به انگلیس آمده و همه آماده ی عملیات میشوند
تمام این نُه روز را زین تمرین تیراندازی کرده چون از مشت زنی اش مطمئن است ، اما از تیراندازی اش نه .
شان در طول روز به سختی مشغول کار است و نایل تمام وقت کنارش ، اما هردو موقع خواب به دور از مشغله هایشان در آغوش هم میخوابند ،
زین از اینکه میتواند بدون کابوس بخوابد سرحال تر است و این را همه متوجه شده اند و با شک نگاهش میکنند ،
زینی که از ۲۴ ساعت ۱۵ ساعتش در باشگاه بود حالا فقط یک ساعت تمرین میکند تا آمادگی بدنی اش را حفظ کند و این برای همه ی شان به جز لویی عجیب است.
زین اگر بتواند آندریوف و گروهش را دست گیر کند ، دیگر میتواند نفس راحتی بکشد و به سراغ خانواده اش برود و بعد ...
شاید به سراغ شکلات تلخ برود ، شایدم ... نرود...
.
.
.
.
.
.
.روز عملیات فرا میرسد ، قرار است با یک ون به طرف خانه ای که آندریوف مشغول معامله با شیخ های عرب است بروند و البته نیروهای بیشتری هم بهشان اضافه میشوند .
سوار ون مشکی میشود و بین شان و نایل مینشیند ، لویی جلیقه ضد گلوله ای به دستش میدهد _ همه جلیقه هاتون رو بپوشید ، اسلحه هاتون رو هم چک کنید .
YOU ARE READING
NIGHTMARE
Fanfiction[Completed] ☜︎︎︎--تمام زندگی اش هول محور اشتباهاتش میچرخد و شروع به کشیدنش داخل سیاه چاله ی کابوس میکند او با هر اشتباه زندگی اش را بیشتر به کابوس مبدل میکند، کابوسی سرد و سیاه تنها راه نجاتش معشوق شیرینش است که هر لحظه از هم دور و دورتر میشوند ا...