-هات چاکلت-

366 54 224
                                    

<🖤>

دسته ی دوچرخه را میگیرد و به بدنه اش دست میکشد.

ناخوداگاه حس خوبی میگیرد ، میخواهد سوارش شود .

چند باری زمین میخورد و آرنجش زخمی میشود .

ولی هیچ چیز مانع کسی که بالاخره دارد احساس زندگی میکند نمیشود.

حتی دست شکسته اش ، دیگر عادت کرده کارهایش را با دست چپش انجام دهد ، چند روز دیگر گچ را باز میکنند ولی نمیتواند حالا به این دلیل همش دراز بکشد و به شان بگوید کارهایش را انجام دهد.

چند دور چرخ میزند و وقتی خیلی خسته میشود ، دوچرخه را به سر جای قبلی اش بر می گرداند و همین بین که به سمت در ورودی سالن میرود ،

یاد خاطراتی می افتد که تیکه تیکه ولی ایندفعه واضح است ، خاطره ای از بچگی اش که همراه پدرش دوچرخه سواری میکرد .

خاطره ی دیگری از زمانی که لیام را سوار دوچرخه اش کرده بود ولی هرچه فکر میکند چهره اش یادش نمی آید.

فقط صدایش ، صدای نرم و قوی و دلنیشینش را که همین هم مثل یافتن نقشه ی گنج مهم است آرام و در عین حال بی قرارش میکند .

گیج وارد خانه میشود روی مبل مینشیند و چشمانش را میبندد.

به صدا فکر میکند ، صدای خنده و هیجان زده ی لیام ،
او چقدر زیبا از کلمات استفاده میکند و میخندد
وقتی به خود می آید ، متوجه میشود دقایق طولانی را غرق فکر کردن به صدای زیبای لیام شده .

یعنی لیام نگران نبود او نشده ؟

باید برود ، میخواهد برود ولی حسی جلویش را میگیرد .

حس ترس از اینکه لیام اصلا او را دوست نداشته باشد و حالا حتی زندگی جدیدی را شروع کرده و اسم زین را هم به سختی به خاطر می آورد ، او را سر جایش نشانده تا از شرایطی که در آن‌ گیر افتاده راضی باشد .
.
.
.
.

خواب و بیدار است که صدای در اتاق را میشنود ، آرام چشمش را باز میکند ، در اتاق باز و شان وارد میشود.

در تاریکی اتاق مانند سایه ای به سمتش می آید ، با صدای گرفته ای می پرسد _ چی شده شان ؟

_ باید به خبر بد رو بهت بدم .

روبرویش روی تخت مینشیند ، زین نیم خیز میشود و به تاج تخت تکیه میدهد.

یعنی چه شده؟

_ یک ساعت پیش ، پدرت توی یه تصادف خیابونی ضربه ی شدیدی به سرش میخوره و همین الان بهم خبر دادن که...اون... مرده.

نفسی که میرود و دیگر برگشتی در کار نیست ،نفسی کوتاه و از سر اجبار با نگاهی میخکوب شده چشم های شان و گوشی که سوت میکشد .

NIGHTMARE Where stories live. Discover now