-تار و پود‌ وجود-

203 46 73
                                    

<🖤>

«از تو بود ای چشمه ی جوشان تابستان گرم
گر به هر سو، خوشه ها جوشید و خرمن ها رسید
از تو بود از گرمی آغوش تو
هرگلی خندید و هر برگی دمید
این همه شهد و شکر از سینه ی پرشور تست
در دل ذرات هستی نور تست
مشتی ما از طلائی خوشه ی انگور تست...
راستی را، بوسه ی تو، بوسه ی بدرود بود؟
بسته شد آغوش تابستان؟
خدایا، زود بود ...»
.
.
.
.

صدای قدم هایی که دور میشود را میشنود و صدای پلاستیک و قدم هایی که نزدیک میشود

_ شکلات؟

چشمش را باز میکند و با دیدن لیام که ظرف شکلاتی در دست دارد لبخندِ از ته دلی میزند

ولی خوب می داند که دلش میخواهد بغضش را بشکند و اندازه ی تمام روزهای ندیدن لیامش و نشیندن صدایش اشک بریزد ...

دستش را دراز میکند و دو سه تا شکلات بر میدارد، لیام جای قبلی اش مینشیند و او هم شکلات بر میدارد

این جمله در سر هردو مانند چراغی خاموش روشن میشود

صاحبش رو آروم کنید ، با هرکاری که بلدین

لیام برایش شکلات آورد یا بهتر است بگویم شکلات برایش شکلات آورد

زین آب دهنش را قورت میدهد و افکار بهم ریخته اش را جمع میکند

دوباره مینشیند و از درد گرفتن سرش اخم میکند _ لیام ، لطفا با هرکی رفت و آمد داری زنگ بزن و بگو که یه مدت نیستی .

_ با چی زنگ بزنم؟

_تلفن همراه نداری؟

_ صفحش شکسته بود دادم تعمیر .

_ شماره هاشون رو حفظی؟

با یادآوری چیزی در سرش جرقه ای زده میشود

_آ... تو همیشه شماره همه رو توی دفترچه تلفن می نویسی .

گوشی اش را از جیبش در می آورد و سمت لیام میگیرد _ بیا

لیام ناراضی گوشی را از دستش میگیرد، به سمت همان میز تلفن میرود و دفترچه را از داخلش بر میدارد و مشغول میشود

زین از اشک متشکر است که لیام را از خر شیطان پیاده کرده، وگرنه همچنان در حال لجبازی بود و تا زین را از خانه اش بیرون نمیکرد آرام نمی نشست

پس از تماس هایی که لیام با دوستانش میگیرد، که بیشترشان دوستان زین هم هستند

تصمیم میگیرد با هوزه تماس بگیرد

پس به سمت در میرود و از چشمی به بیرون نگاه میکند و گوشی را دم گوشش نگه میدارد

_ هی زین چه خبر؟

_ سلام ، ام خوب اینجا یه اتفاقایی افتاد مجبور شدم که خودمو بهش نشون بدم و...

_ میدونم

NIGHTMARE Where stories live. Discover now