Trouble , Harry styles 🎶
<🖤>
آرام شیشه را پایین میدهد و به پسر زیبا با صورت کثیف نگاه میکند ، انگار پسر از دیدن لباس او ترسیده _ چی می فروشی پسر؟
_ گل ...گل میخواین؟
_ ببینم
پسر آرام گل های رز سفیدش را از پنجره رد میکند و بوی خوبش اتاقک ماشین را پر میکند ، همه ی گل هارا از او میگیرد صد دلاری را به سمتش میگیرد _ آقا این زیاده ...
_ اضافش برای خودته برو هرکاری دوست داری باهاش
بکن .پسر با آن چشمان قهوه ای اش هیجان زده پول را میگیرد و با سبز شدن چراغ ، به سمت پیاده رو میدود .
زین به آرامی حرکت میکند و گل های سفید را روی صندلی کنارش میگذارد ...
.
.
.
.بالاخره به خانه میرسد .
آرام پیاده میشود ، گل هارا بر میدارد ، از پله ها بالا میرود و به این فکر میکند که با این لباس ها جلوی لیام نرود ، پس بعد از باز کردن در ، بلافاصله از پله ها بالا میرود و به اتاقش میرود و پس از پوشیدن تیشرت سفید رنگ و شلوار مشکی اش ، گلهایش را بر میدارد و به محض پایین رفتن ، صدای خنده ی ریز لیام را میشوند .قلبش میلرزد ، نفسش بند می آید .
صدای حیاتش را خیلی وقت است که نشنیده بود ...
کمی جلوتر میرود و با دیدن لیام که به کمک لویی و هری سر پا نگه داشته شده و لویی که جلوی پایش توپ میگذارد و لیام هم محکم با آن پایش که از کار افتاده بود به توپ میکوبد و ذوق میکند ،
زین به دیوار تکیه میدهد ، خیسیه چشمش را میگیرد و محو نگاه کردن به حرکات و شنیدن صدای نفس نفس زدنش و خنده اش میشود.
هیچکس متوجه او نشده ، همه محو بازی با آن موجود شیرین شده اند .
زین هم مشکلی ندارد ، از این ناراحت نیست که لیام با او اینگونه نیست یا وقتی او هست اینطور رفتار نمیکند ،
گلهای رز سفید را روی میز کنار مبل میگذارد و عقب میرود ، تا از نقطه ای که مطمئنن دیده نمیشود به تماشای "اوی شیرینش" بنشیند .تا چند دقیقه بعد که لیام خسته میشود ، مشغول بازی اند و زین نفسی تازه میکند .
وقتی لیام روی تختش نشست ، چند لیوان شربت آماده میکند و به سالن میرود .
لو_ این گلا اینجا نبود کی آورده ؟
ز_من آوردم .
نگاه همه به سمت او برمیگردد ، سینی شربت پرتقال را جلویشان میگیرد و همه بجز لیام بر میدارند و واکنش زین به نگاه لیام چیزی جز لبخند تلخ نیست ...
گلهارا بر میدارد ، سمت لیام میرود و روی لبه ی تختش می چیند و لیام حتی لحظه ای اورا نگاه نمیکند.
CITEȘTI
NIGHTMARE
Fanfiction[Completed] ☜︎︎︎--تمام زندگی اش هول محور اشتباهاتش میچرخد و شروع به کشیدنش داخل سیاه چاله ی کابوس میکند او با هر اشتباه زندگی اش را بیشتر به کابوس مبدل میکند، کابوسی سرد و سیاه تنها راه نجاتش معشوق شیرینش است که هر لحظه از هم دور و دورتر میشوند ا...