-اشکِ تنها-

211 47 45
                                    

«اندوه به گلو که می‌رسد بغض میشود به سر که می‌رسد از چشم ها سرازیر میشود و وقتی فراتر از بدن باشد، مارا از زمان جدا میکند»

<🖤>

باهم وارد خانه میشوند، شان کلمه ای حرف نمی زند

ولی زین وقت فکر کردن به او را ندارد _ پرونده ی مایکل آندریوف رو یادته؟

_ میدونستم زنده ای.

_ آندریوف واقعا مرده؟

_ میدونی که توسط دشمنش تو زندان کشته شد، خودت رفتی دیدی.

_ دیگه به چشمامم اعتماد ندارم، خبری از... چمیدونم برادر یا خواهری... نداری که بتونه افرادش رو جمع کنه؟

شان حالا روبرویش نشسته _ برادر نداره ولی خواهر چرا، شنیده بودم توی روسیه مدتی بستری بیمارستان اعصاب بوده، اخیرا یه سری خبرا از فعالیت های مشابه مایکل آندریوف به گوشم رسیده ، نگو که...؟

زین دستش را داخل موهایش میکشد و عصبی پایش را تکان میدهد، احساس میکند در این لحظه اینجا نشستن بدترین کار ممکن است

پس دستش را داخل جیبش میکند و کاغذی که شماره اش را رویش نوشته روی میز میگذارد_ این موضوع خیلی برام مهمه، پس هر خبر دیگه ای پیدا کردی بهم زنگ بزن، هر ساعتی هم بود مهم نیست .

بلند میشود _ صبر کن، چی شده که این سوالارو میپرسی؟

طفره نمیرود و سریع میگوید_ میدونم که لیام تو خطره، تنها احتمالی که به ذهنم رسید این بوده که مثل اینکه درسته، طوفان کابوس داره برمیگرده .

از خانه خارج میشود و به سرعت به سمت شهر میراند.

وقتی وارد شهر میشود به رد زنگ میزند _ چه خبر رد؟

_ لیام یک ساعت پیش از پارک رفت خونه و هنوز تو خونست.

_آدم مشکوکی اطراف خونش نمیبینی، کسی که اصلا از جاش تکون نخوره؟

_ صبر کن ببینم ....یکی دو نفر هست، یه نفر روی نیمکت نشسته با گوشیش کار میکنه، اونیکیم توی پارک دیدم حالا این اطراف میچرخه.

_ مواظب باش رد، چشم از در خونه و اون دونفر بر ندار، حتی پلکم نزن .

_کار سختیه رفیق ولی سعیمو...

_ وقت شوخی نیست رد .

_حواسم هست ، وحشی.

تماس را قطع میکند و پایش را بروی پدال گاز فشار میدهد

با صدای زنگ گوشی اش سریع جواب میدهد _ چخبر فینچ؟

_ خبرهای خوبی نیست، چند نفر از افراد آندریوف که شناسایی شده بودن ولی دستگیر نشدن روزهای اخیر باهم ملاقات داشتن، کسی هم به اسم آلیشوا آندریوف از آپریل سال پیش وارد انگلیس شده .

NIGHTMARE Donde viven las historias. Descúbrelo ahora