<🖤>
نایل خم میشود کنترل را از روی میز بر میدارد و به زین نگاه میکند _ بیخیال ، بیا از فیلم لذت ببر.
زین پفکی بر میدارد و به تلویزیون خیره میشود ، کم کم داستان فیلم جذبش میکند و بیشتر دقت میکند .
_این غیر ممکنه .
_ از کجا میدونی ؟ تا حالا چند بار با ماشین زمان سفر کردی ؟
_ نمیدونم فقط نمیشه .
زین به دو ماشینی که یکی برای زمان گذشته و دیگری از آینده آمده نگاه میکند ، کسانی که از آینده آمده اند حرکت ها را برعکس میبینند ، پرندگانی که برعکس پرواز میکنند ، توپی که از دروازه به پای پسر بچه بر میگردد ، راننده ای که از جلو به عقب میرود .
این در عین باورنکردنی بودن ، قابل باور است .
تا پایان فیلم ، آدم های داخل فیلم حقایقی را می فهمند که داستان را واضح و در عین حال گنگ تر میکند ، این خاصیت فیلم های نولان است و با یک پایان تو مخی فیلم را تمام میکند و تو میمانی و هزاران سوال بی جواب ، که هرچقدر هم فکر کنی باز هم بین قبول کردن یا نکردن آن موضوع گیر کرده ای .
و زین به این مشغله ی ذهنی نیاز داشت ، ولی این را حقش نمیداند ، چیزی درونش او را به سمت فرار از نایل سوق میدهد .
میخواهد برود و خود را در معرض آن افکار که از نظرش کاملا درست هم هستند قرار دهد .
در شرایطی قرار دارد که فقط میتواند آرزو کند ، بگذرد.
این احساسات ، افکار و حال جسمی و روحی که دارد ، فقط زمان مشخص میکند که خوب میشود یا نه.
ولی فعلا فقط میخواهد بگذرد .
.
.
.
.
.هفت روز میگذرد ، هفت روزی که زین میتواند در آرامش فکر کند.
نایل و اولیویا ساعاتی از روز را به سر کار میروند و زین تنها در خانه ، به تصمیم هایی که دارد فکر میکند .
کبودی های بدنش بهتر شده ولی هنوز شکمش درد جزئی ای موقع حرکت دارد .
در این هفت روز هری و لویی سه بار به دیدنش آمدند و زین که از آشفتگی اش کم شده و خاطرات گذشته برایش پررنگ تر ، از دیدنشان خوشحال میشود .
میگفتم
تصمیم هایش !
دو تصمیم اصلی گرفته که اگر اولی نشد به سراغ دومی میرود و اولی را حالا انجام میدهد .
دیگر زیاد امیدی ندارد ولی ، دلیل نمیشود تلاشش را نکند .
میخواهد به سراغ وسایلش برود .
همه ی وسایلش مثل مدارک و کارت های بانکی و ماشینش پیش شان است .
کتش را از روی تیشرت سیاهش می پوشد و شلوار جین سیاهش را هم می پوشد و پیش نایل که طبقه ی پایین با لیو مشغول آشپزیست میرود .
![](https://img.wattpad.com/cover/305086937-288-k343621.jpg)
YOU ARE READING
NIGHTMARE
Fanfiction[Completed] ☜︎︎︎--تمام زندگی اش هول محور اشتباهاتش میچرخد و شروع به کشیدنش داخل سیاه چاله ی کابوس میکند او با هر اشتباه زندگی اش را بیشتر به کابوس مبدل میکند، کابوسی سرد و سیاه تنها راه نجاتش معشوق شیرینش است که هر لحظه از هم دور و دورتر میشوند ا...