-زندگی پس‌ از مرگ-

219 48 100
                                    

<🖤>

_لیام

لیام که خواب سبکی دارد از خواب میپرد و به صورت رابرت وبعد به اطرافش نگاه میکند و متوجه اتاق ساده و نسبتا خالی میشود
_ مالکوم یک ساعتی هست بیدار شده

لیام سریع از جایش بلند میشود و همراه رابرت به سمت اتاق زین میرود

او را نشسته روی تخت میبیند و صدای دلنشین موسیقی آشنایی که در حال گوش دادن است

ملودی در ذهنش تکرار میشود
این ملودی او را یاد خاطرات گذشته اش می اندازد
خاطراتش با زین
خاطرات بامزه ی آشنایی پر ماجرایشان
خاطره ی شروع رابطه و اعتراف به یکدیگر
خاطره ی نامزدی ناگهانی و نقشه هایی که زین برای عروسی و ماه عسلشان ریخته بود
به رفتن زین
به نیامدن زین
به دیر آمدن زین
به روزهایی که به شدت او را پس میزد و این زین بود که تحمل کرد و دوام آورد
به حرفهایی که زد و باعث شد زین برود و آن بلا سرش بیاید
حافظه اش را از دست بدهد و تا چند ماه خبری ازش نباشد تا مرگ پدرش
وقتی که این خبر را شنید حس کرد تکه ای از قلبش جدا شد و به دنبال یاسر و پسر شکسته اش رفت

به روز مراسم و تصمیمی که گرفت
تا زین را ببوسد
دلش بوسیدن زینش را میخواست
دلش میخواست به او و تمام آشنایانش ثابت کند زین هنوز هم برای اوست و به هدفش هم رسید
به گلهایی که زین برایش خرید
به حال بد زین
به طلایی هایی که به رنگ غم بود
به اشکهایی که میریخت و او...
او، زین را تنها گذاشت و رفت چون حس میکرد این درست است...

که باید برود و توجهی نکرد که با کارش چه آسیبی به زین میزند ...

_ لیام

لیام از زمانی که وارد اتاق شد و صدای ملودی را شنید تا هفت دقیقه ی بعد به زمین خیره شده بود و هر لحظه بیشتر غرق خاطراتش میشد

این رابرت بود که تمام مدت روی صندلیِ گوشه ی اتاق نشسته بود و شاهد این فرورفتن لیام و وقتی احساس کرد رنگ از صورتش پریده آرام صدایش کرد

همین کافیست تا لیام به زمان حال برگردد و به اطراف نگاه کند و به سمت منبع صدا برود و قطعش کند

زین دراز کشیده ولی به لیام نگاه نمیکند

لیام هم وقتی میبیند زین بهتر شده، زیر نگاه تیز رابرت از اتاق خارج میشود و وارد اتاق خودش میشود

در اتاق کناری، زین است که نفس عمیقی میکشد و نجواکنان به رابرت میگوید_ باید برم سراغ اطلاعات بیشتر

_چند ساعتی به بدنت استراحت بده، بهت قول میدم اگه تا آخر این ماجرا اینطوری ازش کار بکشی دووم نمیاره، حالا که فرصت هست بیش از حد ازش کار نکش.

_ حداقل تو پاشو برو دنبال اطلاعات، نشستی اینجا من و لیامو دید میزنی که چی بشه!.

رابرت خنده ی کوتاهی میکند و از جایش بلند میشود، دکمه ی کتش را میبندد و موهای مواجش را کنار میزند

NIGHTMARE Where stories live. Discover now