<🖤>
تریشا از روی مبل روبرویش بلند میشود ، همانطور که به سمت پله های میرود سرش را تکان میدهد و زیرلب چیزی میگوید.
این رفتار چه معنی ای میدهد ؟
سوالی که زین جوابی برایش پیدا نمیکند .متوجه میشود دانیال خیلی وقت است که رفته.
بیخیال بالا رفتن میشود و همانجا روی مبل سه نفره دراز میکشد و تا مدتی بعد در دنیای خواب و بیداری دست و پا میزند و بالاخره بیداری ، تسلیم خواب میشود و تن بی رمق زین را رها میکند .
.
.
.
.
.
فردا ، صبح با کوبیده شدن دستی بر پشتش بیدار میشود و به چشمان عصبی صفا نگاه میکند ، از حالت دمر خارج میشود و تن خشک شده اش را بالا میکشد و مینشیند .ص_ اگه جا خواب میخواستی میرفتی همونجا که دیروز رفته بودی .
متعجب از رفتار صفا چشمش را با انگشتانش فشار میدهد و هومی میکشد ، هنوز گیج خواب است و نمیتواند درست متوجه منظور صفا شود .
د_ هی صفا ولش کن ، دیشب سرهنگ بولدوود آوردش گفت کارش داشتن مجبور شده برگرده پایگاه .
صورت صفا قرمز شده ولی طوری که انگار اصلا چیزی نگفته از جلوی زین رد میشود و به سمت آشپزخانه میرود .
زین بلند میشود و بعد از دستشویی رفتن به آشپزخانه میرود و همراه ولیحا صبحانه میخورد ، با این تفاوت که هیچکس به او چیزی تعارف نمیکند .
انگار اصلا وجود ندارد ، یا به بودنش عادت ندارند.
بعد جنب و جوش ناگهانی را احساس میکند ، همه به سمت پله ها میروند و ولیحا از تریشا جای کلاهش را می پرسد.
زین با طمانینه بلند میشود ، به سمت راه پله میرود و دانیال را مشغول شانه کردن موهایش جلوی آینه ای میبیند ، می پرسد _ میدونی ساکم کجاست ؟
دانیال همانطور که موهایش را شانه میکند میگوید _ توی همون اتاق دیروزی .
زین از لحنش خوشش نمی آید ، اصلا انگار همه چیز امروز تلخ و مسخره شده.
وارد همان اتاق میشود ، ولیحا را مشغول بستن موهایش میبیند .
خواهر کوچکش با چشمانی خیس موهایش را میکشد و میبندد.
زین از خود برای اینکه هیچ چیز برای گفتن پیدا نمیکند نا امید میشود و ساکش را بر میدارد ، لباسی که همراه شان برای این مراسم که مطمئناً همه برای آن آماده میشوند ، خریده بیرون میکشد روی تخت می اندازد .
ولیحا نگاهی به لباس می اندازد و از اتاق بیرون میرود .
زین از خود می پرسد ، یعنی قبل از اتمام این ماجراها رابطه ی بین او و خانواده اش چه شکلی بوده؟
![](https://img.wattpad.com/cover/305086937-288-k343621.jpg)
YOU ARE READING
NIGHTMARE
Fanfiction[Completed] ☜︎︎︎--تمام زندگی اش هول محور اشتباهاتش میچرخد و شروع به کشیدنش داخل سیاه چاله ی کابوس میکند او با هر اشتباه زندگی اش را بیشتر به کابوس مبدل میکند، کابوسی سرد و سیاه تنها راه نجاتش معشوق شیرینش است که هر لحظه از هم دور و دورتر میشوند ا...