-سمفونی‌داستان‌زندگی‌اش-

344 48 125
                                    

<🖤>

همه نگاهشان میکنند و لیام ناچار به دنبال زین ، وارد آشپزخانه میشود .

روی صندلی مینشیند .

زین با استرس ، نفسش را به بیرون فوت میکند و با صدای لرزانی بی مقدمه شروع میکند  _ لیام ، نمیخوام بیشتر از این برامون سوتفاهم پیش بیاد چون مثل اینکه قبلا هم این اتفاق افتاده و مارو از هم دور کرده ، میدونم دارم عجیب حرف میزنم ، نمیدونم چطوری بگم که من ...

صدایش را پایین می آورد و روی صندلی میز ناهار خوری کنار لیام مینشیند _ به خاطر اتفاقی که سه هفته پیش برام افتاد ، هفت روز بیهوش بودم و وقتی بهوش اومدم ... هیچی یادم نمیومد.

تا این لحظه به لیام که به گل روی میز نگاه میکرد خیره شده ، سرش را پایین می اندازد ، تا به لیام فرصت نگاه کردن بدهد _ ولی چیزی هست که میخوام بدونی وقتی بیهوش بودم ، توی رویام تو بودی ، وقتی بهوش اومدم‌ تنها چیزی که به یاد داشتم چشمای تو بود ، بیشتر خاطراتی که یادم‌ میاد از توعه و امروزم وقتی دیدمت یاد...

سرش را بالا می آورد و نگاه لیام را شکار میکند ، درست میبیند ؟

در چشمانش اشک جمع شده و‌ نگران نگاهش میکند؟
_ شیرین ترین خاطره ی عمرم یادم‌ اومد ، روزی که ... روزی که بهت گفتم دوستت دارم و ...

با چکیدن قطره اشکی از چشم روشن لیام کلمات را گم‌ میکند ، خودش را جلو میکشد و انگشتانش را روی رد اشک میکشد و لبش را گاز میگیرد ، خودش هم تا گریه کردن فاصله ای ندارد .

دستش را کنار صورتش میگذارد و با شستش لپش را لمس‌ میکند ، به زحمت میگوید _ لیام ... من برای هر اتفاقی که افتاده متاسفم و بابتشون معذرت میخوام ... الان شاید چیزای زیادی از گذشته یادم‌ نباشه ولی ... میدونم اگه دیگه دوستم نداشته باشی و نخوای کنارم باشی ...ترجیح میدم این زندگی رو الان که راحتتره تمومش کنم ...

با کوبیده شدن دست لیام به صورتش ، عقب میکشد و دستش را روی صورتش میگذارد .

صدای بغض آلود و لرزان لیام قلب دلتنگش را بی قرار تر از چند ثانیه ی پیش میکند _ تو ...تو حق نداری تا وقتی من زندم ، بمیری ، حتی به خودت جرات نده بهش فکر کنی مالیک.

از جایش بلند میشود ، زین شوکه می ایستد و اسمش را زمزمه میکند .

لیام همانطور که پشت به او ایستاده صورتش را پاک میکند ، بینی اش را بالا میکشد و میگوید _من میخوام یه زندگی جدید با یه آدم جدید رو شروع کنم ، بیش از حد گذشته و آدماش رو تحمل کردم ، قراره چند روز دیگه برم آمریکا پیش خانوادم ، نمیخوام دنبالم بیای و نبایدم بیای چون فقط اوضاع رو بدتر میکنی  ، برای پدرت هم متاسفم ، مثل پدر خودم دوستش داشتم ، با اینکه نه من نه تو نتونستیم قدردان حضورش باشیم .

NIGHTMARE Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin