CHAPTER 5

831 157 229
                                    

سوم شخص

ضربان های قلبش رو توی گلوش احساس میکرد و صداش به قدری بلند بود که مطمئن بود به گوش دو پسر کنارش هم رسیده....
قلب عاشق و بیچارش ترسیده بود و داشت خودش رو به در و دیوار سینش می کوبید، انگار میخواست قفسه سینش رو بشکافه و بیرون بیاد؛ تحمل اون حجم از ترس و نگرانی رو نداشت و انگار این حالش به بقیه اندام هاش هم سرایت کرده بود‌‌....

دستاش می لرزیدن، پاهاش بی جون شده بودن، لب هاش به قصد حرف زدن از هم فاصله گرفته بودن اما بغض سنگین تو گلوش حکم سکوت رو صادر کرده بود....
معدش داشت تیر می کشید و طلب آرامش میکرد اما یونگی نمیتونست حتی یه اشاره به جیب شلوارش بکنه تا کسی رو متوجه حالش کنه و قرصش رو بهش بده....
مثل یه مجسمه درحال فروپاشی ایستاده بود و به مردی که قلبش رو بهش هدیه داده بود پشت لایه شفافی از اشک نگاه میکرد....

هوپ:اینجا چیکار میکنی؟؟

توی لحن مرد اثری از مهربونی نبود و یونگی نمیدونست میتونه بهش امیدوار باشه یا نه....

یوجین:دلت برام تنگ نشده بود عزیزم؟؟

با لبخند گفت اما جوابش اخم غلیظ شده روی پیشونی مرد بود

هوپ:فکر میکردم رابطمون رو تموم کردیم، پس علت اینجا بودنت چیه؟؟

یوجین با شرمندگی بهش خیره شد و جواب داد

یوجین:میدونم کسی که رابطمون رو تموم کرد خودم بودم، اومدم اینجا که بگم پشیمونم، ترک کردنت بزرگترین اشتباهم بود، اما حالا اینجام، اینجام که دوباره به دستت بیارم، تو که فراموشم نکردی مگه نه، یادته صدام میزدی نفسم؛ آدم که نفس کشیدنش رو فراموش نمیکنه....

با ملایمت گفت و یونگی از اون لحن متنفر بود چون میدونست هوسوک نسبت بهش ضعف داره و به راحتی خامش میشه....

یوجین:دلم برات تنگ شده بود، این دو سالی که پیشت نبودم خیلی سخت گذشت....

هوپ:این دو سال رو برای منم جهنم کردی....

یونگی میتونست نگاه خیره همه رو روی خودش حس کنه، انگار منتظر یه واکنش از طرفش بودن اما تو اون لحظه چیزی جز یه مجسمه نبود....
داشت تلاش میکرد که فقط یه صدای کوچیک از دهنش خارج بشه اما زبونش رو مهر و موم کرده بودن و اجازه نمیدادن حتی یه آوای کوچیک تولید کنه....

یوجین:ولی اومدم که درستش کنم، اومدم که جبران کنم، این دوسال جهنمی رو برات بهشت میکنم؛ فقط بگو که هنوزم دوستم داری....

همونطور که به مرد بزرگتر نزدیک میشد گفت و منتظر جوابش موند....

چیم:هیونگ

صدای زمزمه آروم اما پر از نگرانی جیمین توی گوشای یونگی پیچید....

ته:هیونگ یه کاری کن

MAFIA FAMILYWhere stories live. Discover now