CHAPTER 27

876 163 284
                                    

دو هفته بعد_سوم شخص

چند روز پیش با نیک صحبت کرده بود و نظرش رو درباره رابطه و علاقه بین دو همجنس پرسید، چیزی که در جواب شنیده بود، عدم مشکلش با این قضیه بود اما این رو هم گفته بود که خودش استریته، پسر کوچیکتر نمیدونست چجوری باید اینو به سوجین بگه؛ اصلا انتظار نداشت همچین چیزی بشنوه....

انقدر اون دو نفر رو کنار هم تصور کرده بود، که دیدنشون کنار یه پسر دیگه براش سخت بود چه برسه به دختر، اما مشکل الان این نبود، یونگی هیچ جای این قضیه حضور نداشت پس درک کردن یا نکردنش مهم نبود، اما سوجین فرق داشت، منتظر بود تا یه جواب دلخواه از پسر کوچیکتر بگیره؛ یونگی نمیخواست اینطوری ناامیدش کنه....

اما مجبور بود واقعیت رو بگه، وقتی حرفای نیک رو برای سوجین بازگو کرد، مرد بزرگتر به زدن لبخند تلخی اکتفا کرد و از خونه خارج شده بود، روز های بعدش هم راضی به حرف زدن با یونگی نشد، درواقع چیزی برای گفتن نداشت، اون فقط میخواست بدونه شانسی داره یا نه که حالا فهمیده بود؛ اینطور نیست....

چاره ای جز کنار اومدن با این قضیه نداشت، نمیتونست نیک رو مجبور کنه که گرایشش رو تغییر بده و دوستش داشته باشه، چنین چیزی ممکن بود، پس باید برمیگشت به همون روال قبل، نادیده گرفتن برای آسیب ندیدن، با اینکه اینم به اندازه کافی درد داشت اما اون ترجیه میداد بین بد و بدتر؛ بد رو انتخاب کنه‌....

حالا بعد از گذشت این چند روز، تصمیم گرفته بود به کلاب بره و نیک اینبار اصرار کرده بود که همراهیش کنه، سوجین نمیخواست این اتفاق بیفته، میخواست تا میتونه از اون پسر دور باشه اما انگار امکان پذیر نبود؛ هیچ جوره راضی نمیشد که بذاره تنها بره....

سو:میخوای بیای اونجا چیکار؟؟

نیک:مردم میرن اونجا چیکار میکنن، منم همونکارو میکنم، و خیلی هم دلم میخواد ببینم تو چرا همش اونجایی؛ شاید چیز خوبی اونجاست که بیشتر تایمت رو اونجا می گذرونی....

جمله آخرش رو با کنایه گفت و از کنارش رد شد تا بیرون خونه منتظرش بمونه

سو:می بینی چیکار میکنه؟؟
چرا یهویی میخواد بیاد اونم با این لباسا؟؟
حتی نمیتونم بهش بگم بره عوضشون کنه....
چرا انقدر دوست داره منو حرص بده؟؟

یونگ:اونکه نمیدونه تو روش حساسی....

سو:نکه دونستنش باعث میشه دیگه اون لباس ها رو نپوشه؟؟
یونگی دعا کن کسی بهش نگاه نکنه، وگرنه یه کاری میکنم که هممون تو دردسر بیفتیم....

با جدیت گفت و قبل از اینکه پسر کوچیکتر جوابی بده از اونجا رفت....




~~~~~

سوم شخص

با رسیدنشون به مقصد، نیک زودتر پیاده شد و بدون اینکه منتظر سوجین بمونه داخل رفت، مرد بزرگتر نتونست کاری جز مشت کردن دستاش انجام بده....

MAFIA FAMILYTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon