سوم شخص
با قدم های آروم نزدیکشون شد و پشت میز نشست، بعد از افشا شدن حقایقی که سعی در پنهان کردنشون داشت، حس میکرد دیگه جایگاهی در کنارشون نداره؛ دیگه خودش رو از اونا نمیدونست....
با اینکه باهاش رفتار بدی نداشتن، البته اگر پدر و مادرش و هوسوک و یوجین رو فاکتور میگرفت که البته بهشون هم حق میداد ازش دلخور باشن؛ بازم نمیتونست چشمش رو روی همه چیز ببنده و تظاهر کنه که هیچ اتفاقی نیفتاده....
درواقع مهم نبود که چقدر باهاش خوبن، این هیچ کدوم از کارهاش رو توجیه نمیکرد، به همین دلیل بود که از حضور پیدا کردن در کنارشون خجالت می کشید و حس خوبی از اونجا نشستن نداشت؛ مخصوصا که نگاه های پر از نفرت هوسوک به این حس بدش دامن میزدن....
گرچه انتظار دیگه ای هم نداشت، هوسوک عاشق پدربزرگشون بود، همونطور که یونگی بود، اما اون مرد هیچوقت سعی نکرد پسر کوچیکتر رو به چشم نوش ببینه و همیشه فاصله ای مثل دیوار بینشون بود؛ چیزی که یونگی رو ناراحت میکرد....
شاید هم ناراحتی نبود، احساس دیگه ای مثل حسادت بود، به هرحال کی میتونه اون رو بابت حسودی کردن درحالی که سن زیادی نداره سرزنش کنه، اونم مثل هر بچه دیگه ای نیاز به محبت از طرف پدربزرگش داشت؛ اما چیزی نصیبش نمیشد....
همیشه از خودش می پرسید، چرا پدربزرگ عزیزش فقط کنار هوسوک میخنده، برای اون هدیه می گیره، اون رو بغل میکنه اما وقتی به یونگی میرسه فقط نادیدش می گیره؛ اوایل دنبال ایرادی توی خودش بود تا بتونه با برطرف کردنش اون فاصله بینشون رو از بین ببره اما فایده ای نداشت....
چیزی که مشخص بود، عدم علاقه اون مرد به از بین رفتن اون دیوار محکم بود و از جایی به بعد یونگی هم دست از تلاش برداشت، حسادتش تبدیل به یه کینه شد که روز به روز بزرگتر میشد؛ با این حال هیچوقت فکر نمیکرد روزی برسه که دستاش به خون اون مرد آلوده بشه....
پسری که از ترس تاریکی و هیولا های خیالی به آغوش هوسوک پناه میبرد، تنها و تنها برای از دست ندادن معشوقش، پدربزرگش رو کشت، کاری که تا مدت ها به خاطرش کابوس می دید؛ هنوزم عذاب وجدان داشت اما پشیمون نبود....
مثل کسی بود که میدونست گناه بزرگی مرتکب شده اما طلب بخشش نمیکرد، از اون گناه راضی بود، درست مثل بچه ای که میدونست خوردن زیاد آبنبات دندوناش رو خراب میکنه اما از چشیدن طعم شیرینش خسته نمیشد و به کارش ادامه میداد؛ بدون اینکه
خرابی دندوناش براش مهم باشه....اونم همینطور بود، اگه همین الان به عقب برمیگشت، به قیمت نگه داشتن هوسوک در کنارش، بازم کارش رو تکرار میکرد؛ تمام کابوس های بعدش رو به جون می خرید و در نهایت دوباره حقیقت آشکار میشد و اون توی همین نقطه گیر میکرد...
![](https://img.wattpad.com/cover/320950342-288-k91497.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
MAFIA FAMILY
Romance{COMPLETED} یه باند بزرگ و خطرناک که خانوادگی اداره میشه.... یه رئیس مافیای سرد و مغرور.... یه عاشقِ دلشکسته.... دو تا پسر خاله.... یه عشق اشتباه، شایدم یه آدم اشتباه.... چی میشه اگه یه روز همه چیز عوض شه؟؟ جای آدمای این قصه عوض شه؟؟ اونی که عاشقه،...