CHAPTER 16

739 159 321
                                    

سوم شخص

هوسوک نمیتونست چیزی که میشنوه رو باور کنه، به هیچ عنوان نمیتونست، مطمئنا پسر کوچیکتر همچین آدمی نبود، اصلا چجوری میتونست اون باشه، این زیادی مسخره بود؛ مشخصا سوجین داشت سر به سرش میذاشت تا اعصابش رو بهم بریزه اما اون باور داشت که یونگی نمیتونه اون آدمی که ازش حرف میزد باشه....

پسر کوچیکتر درسته که یه رئیس مافیا و قاتل بود، اما میدونست که نمیتونه GHOST باشه، اصلا یونگی کجا و اون آدم کجا، علاوه بر این، چرا باید مرگ پدربزرگش یا تصادف خودش و بقیه چیز هایی که مرد گفته بود، حقیقت داشته باشه و کار پسر کوچیکتر باشه؛ آخه چه دلیلی داشت؟؟

معلوم بود که دروغه، یه دروغ مضحک که هوسوک به هیچ عنوان باورش نمیکرد، حتی اگه میخواست هم نمیتونست باور کنه، سوجین فکر میکرد اون سادست اما اینطور نبود، هنوز اونقدر احمق نشده بود که همچین چیزی رو قبول کنه؛ اون مرد پیش خودش چه فکری کرده بود که این حرف رو میزد؟؟

هوپ:مسخرست، باور نمیکنم....

سو:باور کردن یا نکردن تو، حقیقت رو عوض نمیکنه، گذشته تاریک یونگی رو پاک نمیکنه، منم دلیلی برای دروغ ندارم، میتونی از خودش هم بپرسی، پسر کوچولوی من زیادی صادقه؛ مطمئنا راستش رو بهت میگه....

با نیشخندی که گوشه لبش جا خوش کرده بود گفت و اعصاب هوسوک رو بیشتر بهم ریخت، چرا انقدر مطمئن حرف میزد؟؟
اصلا چرا یونگی همچنان ساکت مونده بود، چرا چشماش اشکی شده بودن و نگاهش ازش فراری بود، چرا بدنش می لرزید؛ چرا تکذیب نمیکرد؟؟

چرا نمیگفت حقیقت نداره، چرا وادارش میکرد به حدس های بدش بال و پر بده، چرا هیچ تلاشی نمیکرد، سوجین مجبورش کرده بود با سکوت کردن به حرفاش مهر تایید بزنه؟؟
حتما همینطور بود، وگرنه اینکار ها از پسر کوچیکتر بر نمیومد، اون هرچقدر هم که بد بود، قادر به انجام همچین کارهایی نبود، قاتل بودنش دلیل نمیشد به این اندازه سنگدل بشه که پدربزرگ خودش رو بکشه؛ حتما همه این حرفا دروغ بود‌‌....

هوپ:اراجیف تحویل من نده، با این حرفا نمیتونی منو کنار بزنی؛ روشت زیادی مسخره و بچگونست....

نسبت به حرف هاش هیچ اطمینانی نداشت، فقط میخواست به خودش بقبولونه که اینطور نیست، که یونگی اون آدم نیست، که قاتل پدربزرگش نیست؛ اما مشخصا داشت شکست میخورد چون توی صداش شک و تردیدی بود که یونگی رو وادار به اشک ریختن میکرد....

میدونست مرد بزرگتر اعتمادش رو نسبت بهش از دست داده، اصلا قبلا بهش باور داشت که حالا بخواد بیخیالش بشه؟؟
با این وجود یونگی درد کشیدن قلبش رو حس میکرد، احساس میکرد طرد شده، مثل بچه ای که از طرف خانوادش نادیده گرفته میشه؛ به همون اندازه احساس درد داشت و نمیدونست باید چیکار کنه....

MAFIA FAMILYWhere stories live. Discover now