CHAPTER 39

590 135 44
                                    

{MINJIN SPECIAL PART}

سوم شخص

بعد از بررسی کردن محتویات چمدون و پیدا نکردن لباس مناسب، از هتل خارج شدن و یونگی پسر کوچیکتر رو با خودش به پاساژ های مختلف برد، خرید کردنشون سه ساعتی طول کشید و حسابی خسته شده بودن اما می ارزید؛ یوجین حاضر بود چندین شبانه روز این خستگی رو به جون بخره اما در نهایت جیمین رو کنارش داشته باشه....

وقتی که به هتل برگشته بودن، شب شده بود و یونگی برای هماهنگی های لازم با بقیه، از یوجین جدا شده بود و پسر کوچیکتر هم مشغول آماده شدن بود، باید اونشب بهترین می بود و مرد بزرگتر رو به سمت خودش می کشوند، شاید تنها فرصتی بود که داشت؛ پس باید به فوق العاده ترین حالت ممکن ازش استفاده میکرد....

استرس داشت اما نمیخواست بهش اهمیت بده، میدونست اگر فکرش رو درگیرش کنه، تمرکزش رو از دست میده و ممکنه برنامشون رو خراب کنه، پس با کشیدن نفس های عمیق خودش رو آروم کرد و وقتی یونگی بهش پیام داد و آدرس رو هم گفت، آخرین کارهاش رو هم انجام داد و زودتر از بقیه از هتل خارج شد تا قبل از رسیدن اونها؛ توی مکان مورد نظر باشه....

لباساش چیزی نبودن که توش احساس راحتی کنه اما مجبور بود به پوشیدنشون، آره اون به استایلش اهمیت میداد و لباس ها هم قشنگ بودن اما این ظاهر جدید براش اذیت کننده بود، عادت نداشت به پوشیدن همچین شلوار جذبی که به سختی پاهاش رو پوشونده بود؛ مجبور بود انقدر تنگ باشه و پاهاش رو تو دید قرار بده که همه با نگاه کثیفشون بهش خیره بشن؟؟

یا اون لباس سفید لعنت شده که با نازک بودن و گشادیش، هی از روی شونه هاش سر میخورد و گردن و سینش رو به نمایش میذاشت، درباره میکاپش هم اصلا نمیخواست حرفی بزنه، مطمئن بود مرد بزرگتر هم از همچین چیزایی استقبال نمیکنه اما برای انجام شدن نقششون به بهترین حالت ممکن، مجبور بود تا آخرش تحمل کنه، مهم نبود چقدر سخت باشه؛ به خوشحالی تهش می ارزید....

وقتی به کلابی که یونگی گفته بود رسید، از ماشین پیاده شد و با داخل شدنش، مردی به سمتش اومد و گفت که با یونگی هماهنگ کرده، اتاق رزرو شده رو بهش نشون داد و تا زمانی که بقیه برسن، سوالاتی برای آشناییت بیشتر ازش پرسید، به نظر آدم خوبی میومد و یوجین متاسف بود که به خاطر خواسته اون؛ مجبور بود مشت های احتمالی جیمین رو به جون بخره....

پ.ن{از این اتاقا که همتون تو فیلما دیدید، کاناپه داره و روی میزش مشروبه؛ کارائوکه هم هست و میشه آهنگ خوند....}

_فکر کنم برات خیلی مهمه که حاضر  شدی به خاطرش همچین کاری کنی....

با لبخند گفت و یوجین سرش رو تکون داد

MAFIA FAMILYTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang