CHAPTER 17

725 151 258
                                    

سوم شخص

با قدم های آروم داخل رفت و جونگ کوک جلوش ایستاد

کوک:بالاخره پیدات شد، میدونی چقدر نگرانت بودم؟؟

به قصد بغل کردن مرد بزرگتر دستاش رو باز کرد اما یونگی از کنارش رد شد و گوشه ای از اون فضای سرد و نمور نشست....

پ.ن{یادتونه که کوک توی عمارت اتاق داشت، زیرزمین فقط محل کارشه و یونگی هم به خاطر دستور هوسوک اونجاست؛ اینو گفتم که یه وقت فکر نکنید کوک اونجا زندگی میکنه..‌..}

کوک:چت شده؟؟
حالت خوب نیست؟؟

یونگی آهی کشید و چشماش رو چرخوند

یونگ:حوصلت رو ندارم جونگ کوک....

با بیخیالی گفت و اهمیتی نداد که پسر کوچیکتر ممکنه ناراحت بشه، معلوم بود که اهمیت نمیداد، الان توی موقعیتی نبود که بخواد برای کسی دل بسوزونه؛ باید یه فکری به حال خودش میکرد....

کوک:میشه بگی کی حوصلم رو داشتی که این بار دوم باشه؟؟
تو منو همیشه زیر دستت می بینی، رفتارت هم باهام مثل یه رئیسه؛ هیچوقت بهم اهمیت نمیدی....

یونگ:پس وقتی اهمیت نمیدم، انقدر پاپیچم نشو....

با عصبانیتی که توی صداش مشخص بود گفت و جونگ کوک از موضعش پایین اومد، مشخصا اتفاق خوبی نیفتاده بود که مرد بزرگتر تا این اندازه عصبی و بی حوصله بود....

کوک:چیشده؟؟
این چند مدت کجا بودی؟؟

یونگی چاره ای نداشت، اگه میخواست پسر کوچیکتر رو ساکت کنه باید حرف میزد، پس براش همه چیز رو توضیح داد، دیگه براش مهم نبود که اطلاعات مهمی رو بهش گفته؛ توی اون شرایط هیچ چیز براش اهمیت نداشت....

کوک:باورم نمیشه....

یونگ:برام مهم نیست که باور میکنی یا نه، فقط دهنت رو ببند جونگ کوک؛ اصلا حال و حوصله سر و کله زدن با تو رو ندارم

جونگ کوک سرش رو تکون داد و آهی کشید، میدونست یونگی نیاز به فکر کردن داره، پس بهتر بود اذیتش نمیکرد و اجازه میداد هرکاری که میخواد بکنه، شاید اینطوری زودتر اون مرد قبلی رو می دید، دیدن این پسر آسیب دیده زیادی دردناک بود؛ اون همون یونگی گذشته رو میخواست‌....

با این حال نمیتونست چیز هایی که فهمیده بود رو هضم کنه، حقیقتا کشتن پدربزرگت به خاطر معشوقت کار ساده ای نیست و جونگ کوک حالا می فهمید که منظور یونگی از ناتوانیش برای بیخیال علاقش شدن چی بود....

اون کسی بود که به خاطر علاقش، پدربزرگش رو کشت، این یعنی نهایت عاشق بودن، معلوم بود که با وجود چنین عشق افلاطونی ای نیازی به جونگ کوک نداشت؛ حتی اگه میخواست هم نمیتونست شانسی بهش بده چون قلبش خیلی وقت بود که درگیر شخص دیگه ای بود و پسر کوچیکتر اینو درک میکرد....

MAFIA FAMILYWhere stories live. Discover now