CHAPTER 24

931 168 300
                                    

سوم شخص

سوجین و نیک تلاش زیادی برای منصرف کردن یونگی انجام دادن اما نتیجه ای نداشت، پسر کوچیکتر پای حرفش مونده بود و اونها هم در نهایت مجبور به پذیرفتن شده بودن، دنبال یه فرد قابل اعتماد گشتن، پیدا کردنش یک هفته ای طول کشید و حالا توی یه قدمی کلینیک بودن؛ جایی دور از شهر با ساختمونی نه چندان شیک....

دو مرد بزرگتر همچنان درحال سعی کردن برای راضی شدن یونگی بودن اما پسر کوچیکتر نادیدشون گرفت و وارد ساختمون شد، منشی ای که اونجا بود بهش گفت میتونه بره داخل، سنگین شدن یهویی پاهاش رو حس میکرد؛ انگار چیزی مانع از حرکت کردنش میشد....

به هر سختی ای که بود داخل رفت، زنی که اونجا بود با لبخند بهش خیره شد، اون از قبل میدونست که شرایط مثل همیشه نیست و اینبار مقابلش یه مرده؛ شاید به خاطر همین بود که واکنش بدی نشون نداد و تنها به لبخند زدن اکتفا کرد....

+از کاری که میخوای بکنی مطمئنی؟؟

صادقانه میگفت نمیدونست، تمام این مدت رو با خودش کلنجار رفته بود، سر دو راهی مونده بود و نمیدونست چه تصمیمی درسته، حالش خوب نبود، توی این یه هفته بارها با زندگی ای که توی وجودش در حال رشد کردن بود حرف زد؛ ازش خواست راهی رو نشونش بده که درسته....

بارها اشک ریخت و درد قلبش رو تحمل کرد، کشش زیادی رو نسبت بهش حس میکرد که انکار شدنی نبود، نمیتونست نادیدش بگیره، اون تیکه ای از وجودش بود، مگه میتونست هیچ حسی بهش نداشته باشه؛ اونکه سنگدل نبود....

+میتونی روی اون تخت دراز بکشی، چند دقیقه دیگه برمیگردم....

مطمئنا قصدش ایجاد فرصتی برای بیشتر فکر کردن بود، البته که پسر کوچیکتر بهش نیاز داشت، هنوز با خودش کنار نیومده بود، بغض کرده بود و نمیدونست باید چیکار کنه، دست لرزونش رو روی شکمش گذاشت و نوازش وار حرکت داد؛ واقعا میتونست جلوی دنیا اومدنش رو بگیره؟؟

مگه اون بچش نبود، مگه از خون خودش نبود، چطور میتونست این حق رو ازش بگیره، چطور میتونست مانع بشه، اگه اینکارو میکرد پس چه فرقی با مادر خودش داشت، مگه بابت اینکه یه بچه ناخواسته بود ناراحت نبود، مگه به خاطر اینکه مادرش میخواست همین کار رو با خودش بکنه دلشکسته نبود؛ پس چطور اونجا بود؟؟

چطور به خودش اجازه ناراحتی میداد وقتی میخواست زندگی بچش رو ازش بگیره، اونکه مثل هانا نبود، حتی اگه شرایطش سخت بود، حتی اگه حالش خوب نبود اون اینکارو نمیکرد، تمام تلاشش رو میکرد تا خوب بشه و بتونه از فرزندش مراقبت کنه؛ اون بچش رو میخواست....

+خب، آماده ای؟؟

یونگی سرش رو تند تند تکون داد و چشمای اشکیش رو به زن رو به روش دوخت

MAFIA FAMILYWhere stories live. Discover now