CHAPTER 22

851 169 387
                                    

سوم شخص

تمام طول پرواز سکوت کرده بود، چشماش رو بسته بود و سعی میکرد از نقش بستن اتفاقات چند ساعت پیش پشت پلکاش، جلو گیری کنه، در عین حال صدای بحث کردن سوجین و نیک توی گوشاش می پیچید و عصبیش میکرد اما ترجیه داد به سکوتش ادامه بده؛ شاید سر و صدای اونا مانع از تمرکزش روی خاطرات تلخش میشد....

تا زمانی که هواپیماشون فرود اومد، نیک و سوجین به کارشون ادامه دادن اما خوشبختانه آشنایی نسبی نسبت بهم پیدا کرده بودن و یونگی خوشحال بود که این جر و بحث کردناشون زیاد کش پیدا نمیکنه، اما زیاد هم امیدوار نبود، با شناختی که از جفتشون داشت، در خوشبینانه ترین حالت؛ شرایطی که درست کرده بودن تا دو ماه آینده هم ادامه داشت....

سوجین:اصلا ازت خوشم نمیاد

نیک:حالا نکه من دارم می میرم برات؟؟

با تمسخر گفت و سوجین همونطور که در رو پشت سرش میبست گفت

سوجین:مثل اینکه یادت رفته من کیم؟؟
میتونم به راحتی بکشمت، متوجهی که؟؟

نیک:منم همینجوری ایستادم تا تو منو بکشی، برو بابا....

بدون اینکه منتظر جوابی از مرد بزرگتر بمونه، به طرف یکی از اتاق ها رفت و سوجین رو با ناباوریش تنها گذاشت

سوجین:اون واقعا یه چیز دیگست، چطور جرئت میکنه؟؟

یونگی سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و از پله ها بالا رفت، چمدونش رو گوشه اتاق گذاشت و خودش رو روی تخت انداخت، ذهنش درگیر بود، نمیدونست وقتی هوسوک هوشیار بشه و اتفاقات افتاده شده رو به یاد بیاره چه واکنشی نشون میده، اصلا علت اون رفتارش چی بود؛ یوجین چه کاری کرده بود که مرد بزرگتر قصد تنبیه کردنش رو داشت؟؟

یعنی کارش چقدر برای مرد بزرگتر ناراحت کننده بوده که مجبور شده به این اندازه مست کنه و اون رو از معشوقه خطا کارش تشخیص نده، از طرفی نگران بقیه بود، نمیدونست وقتی یادداشتی که براشون گذاشته بود رو ببینن، واکنششون چی میتونست باشه؛ ازش ناراحت یا متنفر میشن؟؟

اون فقط مجبور بود که بره، سئول یا به طور کلی کره، دیگه برای اون مناسب نبود، نیاز داشت که از اون کشور و آدم هاش دور بشه، میخواست یه مدت همه چیز رو فراموش کنه، به همین دلیل وسایلی که براش خاطره انگیز بودن رو با خودش نیاورد، حتی سیم کارتش رو انداخت دور تا کسی بهش زنگ نزنه؛ شاید تصمیم درستی نبود اما اون بهش احتیاج داشت....

مهم نبود چقدر طول بکشه، یک ماه یا یک سال، دو ماه یا دو سال، اونجا می موند تا دوباره سر پا بشه، حس میکرد بین اتفاقات این چند مدت و تشویش های مداوم ذهنیش خودش رو گم کرده، نیاز داشت تا دوباره خودش رو پیدا کنه، انجام اینکار با وجود روحیه داغونی که داشت مسلما طول می کشید؛ اما برای اون اهمیتی نداشت....

MAFIA FAMILYWhere stories live. Discover now