CHAPTER 37

702 147 75
                                    

{MINJIN SPESIAL PART}

پ.ن{قبل از شروع بگم که، همونطور که از عنوان پارت پیداست، این چپتر و احتمالا چپتر های بعدی برای جیمین و یوجینه، الان رو خط داستانی این دوتاییم، از اونجایی که تو فیکای قبلی به خاطر کمرنگ بودن نقش جیمین ناراضی بودید، اینجا جبران میکنم، تموم که شد به خط داستانی قبلی برمیگردیم، مشخصا به خاطر این چپتر ها فیک طولانی تر میشه ولی به نظرم بد نیست یکی دوتا چپتر رو بهشون اختصاص بدم؛ خلاصه که بدوستیدش لطفا}

سوم شخص

با نگاه موشکافانه ای به پسر کوچیکتر خیره شده بود، انگار میخواست با همون یک نگاه، همه چیز رو از وجودش بفهمه، چیزی که باعث میشد شخص مقابلش کمی احساس ناراحتی و نگرانی بکنه، با این حال خیالی برای رفتن نداشت، اون اینجا بود تا کمک بخواد، هروقت که جواب دلخواهش رو گرفت؛ میرفت....

یوجین:چیزی روی صورتمه؟؟

یونگ:تو عاشقش نیستی....

جملش کاملا خبری بود، جوری با جدیت گفت که مشخص بود از حرفش مطمئنه؛ یوجین نمیدونست چجوری میتونه مرد رو به روش رو قانع کنه....

یوجین:من تا همین چند روز پیش هم دنبال هوسوک بودم، طبیعیه که عاشقش نباشم، اما این چیزی نیست که بخوام؛ دارم تلاش میکنم که این احساس رو عوض کنم....

یونگ:اگه بتونی تغییرش بدی، به این معنی نیست که هیچوقت عاشق هوسوک نبودی؟؟
به هرحال، این یه احساس ساده نیست که به راحتی فراموشش کنی؛ شایدم جیمین برات یه بازیچست....

جوری گفت که انگار میخواد یوجین رو متهم کنه و البته که پسر کوچیکتر بهش حق میداد، برای خودش هم چیز راحت و عادی ای نبود، با اینحال میخواست تلاش کنه و شانس دوباره ای به خودش و جیمین برای خوشبخت شدن بده؛ به نظر نمیومد تصمیم اشتباهی باشه....

یوجین:میدونم تصویری که از خودم توی این چند سال ساختم اصلا قشنگ نیست، اما امروز اینجام تا گذشتم رو پاک کنم، جنگیدن با تو اشتباه بود، یه جورایی میدونستم در برابرت شانسی ندارم و همین باعث میشد تا حریصانه دنبال هوسوک بیفتم؛ کسی که متعلق به من نبود....

وقتی جیمین بهم اعتراف کرد، چشمام رو روی علاقش بستم و کورکورانه سمت هوسوک رفتم، از خوش شانسیم بود که منو دوست داشت اما، همون موقع ها هم میتونستم حس کنم که یه چیزی درست نیست، اون میگفت ازت متنفره اما اینطور نبود، رفتارش باهام خوب بود اما نه جوری که من میخواستم؛ باعثش تو بودی....

تو شده بودی دلیل آرامش و گاهی بی اعصابیش، وقتی که کنارش بودم فکر میکردم همه چیز تموم شده اما تو بودی، همیشه حضورت رو توی رابطمون حس میکردم، تحملش برام سخت بود، اینکه اینهمه بهت توجه میکرد برام سخت بود، تمام فکر و ذهنش تو بودی و این منو عصبی تر میکرد؛ برای همین ازت کینه به دل گرفتم....

MAFIA FAMILYOnde histórias criam vida. Descubra agora