CHAPTER 14

864 153 366
                                    

سه روز بعد_سوم شخص

هامر:چیشد، جواب داد؟؟

مرد کوچیکتر سرش رو تکون داد و با نگرانی گفت

_طبق روال همیشگی، درخواست ملاقات کردیم اما پاسخگو نبودن، با پیگیری هایی که انجام دادیم متوجه شدیم جناب آگوست چند روزی هست که ناپدید شدن، خبر بد اینه که پنج روز پیش یه گزارش از تصادف دو ماشین داده شده، متاسفانه پلاک یکی از ماشین ها با ماشین ایشون تطابق داشته و وقتی پلیس و آمبولانس میرسن؛ فقط یه جنازه با پیشونی سوراخ شده پیدا میکنن و خبری از جناب آگوست نبوده....

با هر کلمه ای که از دهن اون مرد خارج میشد، حس میکرد یه قدم به ایستادن قلبش از ترس و نگرانی نزدیک شده، اون تازه پسرش رو پیدا کرده بود؛ باید بازم از دستش میداد؟؟

بعد از اینهمه سال انتظار، شانس این رو نداشت که بهش حقیقت رو بگه و کنارش باشه؛ آخه این دنیا چرا انقدر بی رحم بود؟؟
اصلا پسرش کجا بود؟؟
چه اتفاقی براش افتاده بود؟؟
چجوری تصادف کرده بود؟؟
بعد از تصادف کجا رفته بود؟؟

هامر:ح....حالا باید....چیکار کنیم؟؟
از کجا باید....پیداش کنم؟؟
پیش کی باید....سراغش رو بگیرم؟؟

مردی که روزی مظهر استواری و قدرت بود، حالا با هر اتفاق کوچیکی می ترسید و به گریه می افتاد، بیست و دو سال دوری از پسری که پاره تنش بود؛ ازش مرد ترسویی ساخته بود که طاقت و تحمل سختی رو نداشت....

حالا هم که این اتفاق برای فرزند تازه پیدا شدش افتاده بود، نمیدونست باید چیکار کنه، فقط دست و پاهاش شروع به لرزیدن کرده بودن و بدنش سرد شده بود، اون هنوز به یونگی حقیقت رو نگفته بود، یعنی به دستش نیاورده؛ از دستش داده بود؟؟

هامر:به همه آماده باش بده که دنبالش بگردن، بگو جرئت نکنن با دست خالی بیان پیش من؛ من پسرم رو ازشون میخوام....

مرد جوون تر تایید کرد و با رفتنش اجازه داد اشک های رئیسش فرصتی برای جاری شدن پیدا کنن....

پ.ن{بازم میگم، هامر خیلی مظلومه}


~~~~~

سوم شخص

اوضاع باند بهم ریخته بود، هیچکس حال خوبی نداشت، حتی بادیگارد ها، انگار اونا هم از نبودن رئیسشون ناراحت و ترسیده بودن؛ ای کاش میدونستن اون مرد کجاست....

با وجود گذشتن پنج روز از نبودن یونگی، هنوزم ردی ازش پیدا نکرده بودن، اون جوری رفته بود که انگار هیچوقت وجود نداشته؛ نبودنش به طرز عجیبی دردناک و ناراحت کننده بود....

MAFIA FAMILYWhere stories live. Discover now