CHAPTER 15

761 159 331
                                    

سوم شخص

تمام این چند روز رو دنبال راهی برای فرار کردن میگشت اما به طرز عجیبی همشون به بن بست میخوردن، جوری که کم کم داشت از آزاد شدنش قطع امید میکرد....

نمیدونست چجوری میتونه از دست سوجین خلاص شه، بهترین راه این بود که به هوسوک بگه اما هیچ تلفنی برای انجام اینکار در دسترسش نبود....

جدا از اون، مطمئن نبود که مرد بزرگتر دنبالش میاد یا نه، هنوزم نسبت به حرفای چند روز قبلش شک داشت و نمیتونست باور کنه که تمام اون گفته ها از ته دلش بوده، برای همین بود که نمیدونست اگه بهش خبر بده؛ به قصد پیدا کردنش میاد؟؟

قسمت انتهایی مغزش، افکاری به وجود اومده بودن که میگفتن هوسوک پیداش میکنه، هر چقدر هم که ازش متنفر بود اما مطمئنا راضی به اینجا موندن یونگی نمیشد، نه به عنوان یه عاشق یا پسر خاله؛ بلکه به عنوان رئیس باند....

در عین حال افکاری دیگه تمام این خوش خیالی ها رو نقض میکردن و پسر کوچیکتر نمیدونست باید به کدوم اعتماد کنه، واقعا برای هوسوک مهمه یا همه چی دروغ بوده؟؟

مغزش داشت از اینهمه تشویش منفجر میشد و اون میدونست که در نهایت باید یه تصمیم بگیره، پس فقط چشم هاش رو بست و سعی کرد افکار بدش رو نادیده بگیره و با امیدواری؛ راهی برای ارتباط با هوسوک پیدا کنه....

با همه اینها، کمی احساس ناراحتی و عذاب وجدان نسبت به سوجین داشت، اون باهاش بد رفتاری نمیکرد و عاشقش بود، چیزی که از طرف هوسوک هیچوقت دریافت نمیکرد اما دست خودش نبود، قلبش با مرد بزرگتر راه نمیومد و تنها و تنها عشق و علاقه مرد خودش رو میخواست؛ نه هیچ کس دیگه ای....

میدونست با رفتنش دل سوجین میشکنه اما اون هیچ راهی نداشت، دروغ بود اگه میگفت به دادن یه شانس بهش فکر نکرده اما در نهایت تصویر هوسوک توی ذهنش شکل می گرفت و بهش یادآوری میکرد که هیچ حقی برای اینکار نداره...

هوسوک، کسی که یونگی اون رو همیشه مرد خودش میدونست، علاوه بر قلبش، مغز و افکارش رو هم درگیر خودش کرده بود، مثل یه بیماری بود که با گذشت زمان هی گسترش پیدا میکرد و به اندام های بیشتری آسیب می رسوند؛ و یونگی اونجا بود تا اعتراف کنه که عاشق این بیماریه....

مسلما تا وقتی عشق و علاقش به مرد بزرگتر رو توی تار و پود وجودش حس میکرد، هیچ شانسی برای سوجین نبود، پس بهتر بود تا قبل از امیدوار شدنش از اونجا میرفت؛ نمیخواست دلش رو بیشتر از این بشکنه....

صادقانه میگفت، اگر قلبش عاشق هوسوک نبود، میتونست به دوست داشتن سوجین فکر کنه، اون یه مرد عاشق بود، همونی بود که یونگی میخواست اما حیف که توی زمان اشتباهی اومد، شاید اگر یکم زودتر از هوسوک میومد و جلوی علاقش رو بهش می گرفت؛ الان زندگی شادی کنار هم داشتن....

MAFIA FAMILYWhere stories live. Discover now