CHAPTER 41

765 151 145
                                    

سوم شخص

بعد از اون بوسه که یونگی حین دیدنش، براش ذوق میکرد، یوجین از شدت فشار و استرسی که بهش وارد شده بود، بی هوش شد و در نهایت، جیمین تمام راه تا برگشتنشون به هتل، اون رو توی بغلش گرفت و با وجود اینکه می دونست پسر کوچیکتر متوجه حرفاش نمیشه، توی گوشش مدام واژه متاسفم رو زمزمه میکرد؛ مطمئنا چنین بی هوشی ای جای نگرانی نداره اما هیچکس نمیتونست اون لحظه جیمین رو قانع کنه که آروم باشه....

نه فقط اون، بلکه هرکس دیگه ای هم بود نمیتونست آرامش خودش رو حفظ کنه، عاشقی که دوست نداره حتی خم به ابروی معشوقش بیاد، چطور میتونه در برابر بسته بودن چشم هایی که دنیاش توشون خلاصه میشد، ساکت بمونه و کاری نکنه، این شرایط تا زمانی که پسر کوچیکتر به هوش بیاد ادامه داشت؛ گرچه یوجین هنوز باورش نشده بود و توی آغوش مرد بزرگتر اشک می ریخت....

یونگی میدونست که جفتشون به زمان احتیاج دارن، پس تنهاشون گذاشت و اجازه داد هرچقدر که لازمه باهم صحبت کنن، صبح همون روز با تماسی که مینا باهاش گرفت، مبنی بر اینکه یه سری مشکلات توی باند به وجود اومده؛ پاریس رو به مقصد کره ترک کردن....

هوپ:کاش بیشتر مونده بودیم

جیک:مثل اینکه، بدون ما بهتون خوش گذشته....

با شیطنت گفت و هوسوک سرش رو تکون داد

هوپ:آره خیلی، مزاحم دورمون نبود

با پررویی گفت و جیک اخم ساختگی ای کرد

جیک:واقعا که، اصلا خوب کردیم گفتین برگردین، جنابعالی رئیس باندی؛ اونوقت با خیال راحت کارت رو ول میکنی و میری مسافرت....

هوپ:من و تو نداریم که بابا، شما هنوزم رئیس باندی....

درحالی که یه تای ابروش رو بالا انداخته بود گفت و جیک سرش رو به نشونه تاسف تکون داد....

دیوید:چیزایی که شنیدم حقیقت داره؟؟

وقتی چندین ثانیه بینشون سکوت شد گفت و با چشم های منتظر به یوجین نگاه کرد، البته که پسر کوچیکتر هم منظورش رو فهمید و باعث شد آهی بکشه....

MAFIA FAMILYWhere stories live. Discover now