LAST CHAPTER

894 152 173
                                    


سوم شخص

یوجین به هیچ عنوان فکر نمیکرد که دادن خبر بارداریش، اینطوری پیش بره، جیمین به محض فهمیدن اینکه داره پدر میشه، از هوش رفته بود و وقتی تونستن سر حالش بیارن، با یادآوری چیزی که شنیده بود، دوباره از هوش رفت و یوجین نمی دونست باید بخنده یا نگران باشه؛ مرد بزرگتر از شدت ناباوری و هیجان غش کرده بود و این بیش از اندازه خنده دار به نظر می رسید..‌‌..

اینطوری نبود که ازش انتظار داشته باشه مثل خودش اشک شوق بریزه اما از هوش رفتن چیزی بود که باعث خندیدنش میشد، به هر طریقی بود، دوباره مرد بیچاره رو به هوش آوردن و اینبار بدن ظریف یوجین بود که بین بازوهای جیمین فشرده میشد و گوش هاش؛ مهمون شنیدن کلماتی پر از عشق و علاقه میشدن....

اشک هاش دوباره روی گونه هاش روونه شدن و مرد بزرگتر سعی میکرد آرومش کنه، ازش برای بچه دنیا نیومدشون تشکر میکرد و روی موهاش رو با لطافت و عشق می بوسید، داشتن یه بچه از پسر کوچیکتر، چیزی بود که به محض درست شدن رابطه و رفع سوتفاهم بینشون، خواستارش بود و حالا که بهش رسیده بود؛ نمی دونست قدردانی و خوشحالیش رو چجوری باید بروز بده....

می خواست به یوجین بفهمونه که بی نهایت ازش ممنونه اما حالا خودش هم داشت گریش می گرفت، پدر شدن چه حس عجیبی بود، چطور می تونست سر سخت ترین مرد ها رو هم ذوق زده و وادار به اشک ریختن کنه، این زیادی خاص و متفاوت بود و اون نمی تونست جلوی خودش رو بگیره، حتی از همین الان داشت به اینکه اسمش رو چی بذارن؛ اتاقش رو چطور براش بچینن و خیلی چیزای دیگه فکر میکرد....

افکاری که بیش از اندازه شیرین بود جوری که انگار تو دلش کارخونه قند سازی راه افتاده بود، بوسه دیگه ای به موهای ابریشمی پسر کوچیکتر زد و حلقه دستاش رو به آرومی از دور یوجین باز کرد؛ نگاهش رو به چشم های خیس از اشکش دوخت و گونه هاش رو نوازش کرد....

چیم:باور کردنش خیلی سخته، اینکه تورو دارم، اینکه الان مال من شدی، اینکه داری یه کوچولوی دوست داشتنی رو بهم هدیه میدی؛ عین یه رویای شیرین میمونه که به هیچ عنوان نمیخوام ازش بیرون بیام....

ولی اینو هم میخوام بهت بگم، تو فوق العاده ای یوجین، اونقدر خاص هستی که میتونی بهم چنین هدیه ای بدی، بچه ای که قراره مثل تو بیشتر از هرکس و هرچیزی دوستش داشته باشم؛ این یه موهبت با ارزشه و من بابتش ازت خیلی ممنونم....

با قدردانی گفت و یوجین لبخندی روی لبهاش نشوند، مطمئنا اون روز، بهترین روز زندگیش بود، خوشحال کننده ترین اتفاق براش افتاده بود و انگار قصد تموم شدن هم نداشت، درست یک هفته بعد، جشن عروسیشون هم گرفته شد؛ گرچه که جیمین فکر میکرد پسر کوچیکتر به دلایل مختلفی مثل بارداری یا زود بودن رد میکنه اما همچین اتفاقی نیفتاد و مراسم باشکوهشون در حضور خانواده و اعضای باند و تعدادی از متحدینشون انجام شد....

MAFIA FAMILYWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu