🩵𝐅𝐢𝐫𝐬𝐭 𝐁𝐨𝐨𝐤: 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐎𝐧𝐞🪼

997 132 17
                                    

دستش را روی بندهای کوله‌اش گذاشت و با دست دیگر ویولنش را محکم‌تر در آغوش گرفت. داخل کوچه‌های میامی قدم زد و به رنگ‌های مختلف شهر ساحلی نگاه کرد.

از کنار مردم‌ با نژادهای مختلف گذشت و گویش‌های کوبایی و اسپانیایی علاوه بر زبان اصلی فلوریدا در گوشش پیچیدند. ناشناخته بودنِ کلماتی که در سرش مدام گذر می‌کردند، در زندگی‌اش همانند نامفهوم بودن ذات انسان‌ها بود.

چیزی که هیچ‌گاه از آنها شناختی نداشت. اما در آخر تنها کسی که عجیب به شمار می‌رفت، خودش بود. شاید هم در حقیقت، یک شخصیت معمولی نداشت؟

روبه‌روی فروشگاه بزرگی توقف کرد که روی سر درش درشت نوشته شده بود: "Magic City Shop".

مقابل در کشویی ایستاد و بعد از باز شدنش، از حس باد خنک کولر که بین موهای آبی‌اش پیچید لبخندی محو روی لب های تشنه‌اش نشست و پلک‌هایش برای لحظه‌ای محافظِ مردمک‌های سرد رنگش شدند.

درخششی که چند قدم آنطرف‌تر هنگام روزهای طوفانیِ دریا، روی امواج به اوج می‌رسید. خاکستری و آبی.

همیشه در شهرهای ساحلی تشنه‌تر از بقیه‌ی مکان‌ها می‌شد. عجیب بود...شاید عجیب کلمه‌ی مناسبی نباشد!

کیم تهیونگ انسانی متفاوت بود که موقع قدم زدن روی تپه‌های شنیِ کویر به آسمان خیره می‌شد تا شب در آغوشش بکشد. به آسمانی که خورشیدش بی‌رحمانه با چنگال‌های گداخته‌اش روی شن‌ها، ردِ داغ می‌گذاشت و در شب طوری رخت بر می‌بست که سرمای دنباله‌های یخ زده‌ی ستاره‌هایش به وضوحِ دیده شدنشان در آسمان، تن را از سرما بی‌حس می‌کردند.

اما بودن در ساحل و کنارِ امواج برایش فرق داشت، نگاه کردن به امواج ریز و رقصان آنقدر خسته‌اش می‌کرد که نیاز داشت از جنس همان امواج به سلول‌هایش قوا ببخشد.

تهیونگ دنبال چیزهای پیچیده نبود، نه رازهای نهفته شده‌ای که در طوفان‌ِ شن‌های مصر، بینایی را از دیدگانش می‌گرفتند و نه دانستن اصواتِ مرموزی که بین طنین سهمگین سونامی‌ها، غرق می‌شدند و هیچ‌گاه به گوش نمی‌رسیدند.

پسر فقط دوست داشت در سکوت به چینش ستاره‌ها در آسمان صاف کویر و ظاهر ساده‌ی اقیانوس نگاه و ستاره‌ها را دنبال کند بی‌آنکه درباره‌ی ستاره‌ی شمالی و دبّ اکبر و دبّ اصغر و دیگر اجرامِ آسمانی، کنجکاوی کند. تنها با ذوقی که نشانی از آن روی صورتش وجود نداشت، ستاره‌ها را به هم متصّل می‌کرد و گاهی به جای صندلی، جعبه می‌ساخت و گاهی هم به دلخواه خرچنگ را تبدیل به گیاهی ناشناخته می‌کرد.

فلاسک آبی رنگش را از کنار کوله‌اش برداشت و چند جرئه آب نوشید، همانطور از تابلوهای درون فروشگاه بزرگ قفسه‌های دفترها را پیدا می‌کرد با رسیدن به راهروی مخصوص، فلاسک را سرجایش برگرداند.

Death In The Deep(KookV)Where stories live. Discover now