نخستین بخش جزیرهی آتلانتیس
قصر آتلانتیس
دادگاه سلطنتیطیف رنگیای که بر طاق دادگاه سلطنتی حاکم بود، قلب را از سکون خارج و به هیجان وامیداشت. برخلاف سرسراهای دیگر قصر که دیوارهایشان مملو از پنجرههای بزرگ بودند، در تالار دادرسی جز یک پنجره بر فراز سریر امپراتور، دریچهی نور دیگری به چشم نمیخورد. شمعدانهای سه شاخه و پنج شاخه گوشه به گوشهی آنجا چیده شده و در حال جان گرفتن از مذابِ مومها بودند.
مزدور با دستهایی بسته شده میان ریسمانهای سخت و زمخت، روی دو زانو مقابل پلکانی که به جایگاه فرمانروا ختم میشد، با سری پایین افتاده نشسته بود. هرچند همه میدانستند هدف اصلی دادگاه تعیین مجازات برای تنها آن مزدور نبود، جنگی میان سه جناح در آن سرسرا قرار بود بر پا شود.
آتلانتیس که قربانیِ این توطئه بود و فرمانروای جهنم که قرار بود هم خود را تبرئه کند و هم، دست پروتئوس را در این محاکمهی مملو از فتنه سفت و سخت بچسبد. هر دو در یک طرف قرار داشتند و در مقابل، لموریایی که هدفش مشخص نبود.
برای هادس حدس اینکه چه اتفاقی رخ داده، آنچنان سخت نبود. ولیکن قصد داشت بیشتر با اذهان کثیف سران لموریا، اخت بگیرد. میخواست بداند آنها تا چه حد از رازهای مهر و موم شده، خبر دارند؟ هر چند اطمینان نداشت که در این دادگاه، متوجهشان خواهد شد یا نه.
در سمت راست سرسرا، هادس در راس ایستاده بود و کنارش، مرنیس. هرچند چشمان او لحظهای از شکار طعمهی طلاییاش، دست نمیکشید. هفائستوسی که بر روی پلهی چهارم جایگاه ایستاده بود، در منطقهی آتلانتیسیها. آهنگری که به جهنم تحت فرمان هادس تعلق داشت، توسط حماقت خود پادشاه...از او رانده شده بود. بجای اینکه در اینجا شانه به شانهی هم بایستند، چیزی جز نگاههای حسرتبار نمیتوانستند نثار یکدیگر کنند.
محافظان سلطنتی جای به جای دادگاه به چشم میخوردند و آن فرماندهای که به دنبال پادزهر، قدم در دوزخ گذاشته، پایینتر از خدای آهنگری با صلابت ایستاده بود. دست راستش از قبضه شمشیر جدا نمیشد و چشمان گرگ مانندش آمادهی دریدن افرادی که سمت چپ تالار را منحوس کرده، بودند. وزیر لموریا و مباشرهای سلطنتی آن سرزمین و به علاوهی پادشاه بزدلی که اینبار، خودش هم رخی نشان داده بود.
پروتئوسی هم که فراموش نکرده بود تاج شاهزادهگی را بر سر بگذارد، پلهای پایینتر از سریر سلطنتی ایستاده و از بالا به جمع شغالهای لموریایی نگاه میکرد که هیچگاه از جوییدن گوشت گندیده و استخوانهای پوسیدهی ظرف خیانت و فتنه، سیر نمیشدند. بوی تعفن وجودشان، نفس کشیدن در تالار عدالت را سخت میکرد.
نگاههای بیروح و مهر ندیدهشان صدایی همانند هیس کشیدنهای یک مار داشتند، ولیکن پروتئوس هنوز هم امید داشت. باوری که در دلش به حضور پادشاه دوزخ در گوشهی راست سرسرا غلیان میکرد، او را از تسلیم شدن وامیداشت.
اگر آنها مارهایی افعی بودند، هادس کسی بود که زهر را از اعماق دوزخ استخراج کرده و به ذات مار داده بود. صدای سوزانندهی روحهای کثیفشان مهم نبود، فرمانروای دنیای زیرین به ساکنانی به مراتب کثیفتر از آنها حکومت میکرد. میدانست چگونه ریسمانِ قدرت را به دور سر تکتکشان بپیچد و سپس خنجر بیپروایش را از اسارت آزاد کند تا سر تک تک مارها را جلوی سگهای ولگردی که در کویهای جهنم پرسه میزدند، بیندازد. هرچند مطمئن نبود که حتی آن سگها هم بتوانند گوشت تلخ و متعفن آنها را به دندانهای حریصشان بکشند.
درب بزرگ تالار توسط دو ملازم گشوده و سرانجام فرمانروا به دادگاه ملحق شد. چیزی تا شروع محاکمه نمانده بود. اینبار خودش سخنهایش را فریاد میزد، خودش انتقام دردهای تن و روحِ پسر اقیانوسیاش را میگرفت.
تیر زهرآگینی که جسم اخترشناس خورشیدی را ضعیف و رنجور کرده بود، اینبار در چلهی نفرت و خونخواهی پروتئوس قرار داشت و شاهزاده هر لحظه زه کمان را با قدرت بیشتری میکشید. تیر را به چشمهای بیفروغ و تاریک دشمن میزد تا روحشان با همان سم، بسوزد و خاکستر شود.
"فرمانروا شرفیاب میشوند."
همهی حضّار به احترام پوسایدون تعظیم کردند و او با طی کردن پلکان، بر روی سریر سرخرنگ نشست. دست راستش را بالا آورد و با صدایی رسا، سوگند شروع دادگاه را به زبان آورد:"با یاری جستن از الههی عادل، بانو تمیس دادگاه آغاز میشود."
شاهزاده موعدی که اجازهی شروع را از پدرش گرفت، پلهای پایینتر آمد و با صدایی بلند و راسخ نخستین شواهد توطئه را بیان کرد:"در دومین روز از مراسم معبد بانو پرسفونه، ملکهی دنیای زیرین و دختر الههی طبیعت، بانو دمتر؛ اتفاق ناخوشایندی رخ داد. اواسط جشن زمانی که ملکه سایرن و اخترشناس سلطنتی به روی تپهی معبد رفته بودن، تیری زهرآگین توسط آدراستوس، پسر تالائوس و لوسیماخه از سرزمین لموریا به اخترشناس سلطنتی اصابت کرد."
با گامهای بعدیاش خود را به وسط تالار و کنار مرد زانو زده رساند.
"طبق شهادتهای خود آدراستوس، اون از دنیای زیرین اومده و فرمان پادشاه هادس رو اجرا کرده. اما شبهات زیادی وجود داره. اولین اون هم، نشانی هست که روی پیکان تیر حک شده."
دستش را سمت آتلانتا دراز کرد و فرمانده بلافاصله سینیای که روی آن تیری به چشم میخورد را به دستهای پروتئوس داد. تیر همان شکل و شمایلی را داشت که چند روز پیش، تمام او را دگرگون ساخته بود. نوکی با دو قسمت تیز و حکاکیهای ریز گل داوودی بر روی آن.
تردیدهایش را بلعید و با صلابت بیشتری ادامه داد: "پیکان نوک متعلق به سرزمین لموریاست و ما در این دادگاه گرد هم جمع شدیم تا شواهد و اطلاعات رو با هم قیاس کنیم."
سرش را سمت فرمانروایی که به بیرحمی و ذاتی جهنمی شناخته بود گرداند و نگاه مطمئن و امن عمویش، شاهزاده را آرام کرد.
"ابتدا از دنیای زیرین تقاضا دارم تا شواهد خودشون رو برای دادگاه سلطنتی نشان بدن."
گامی به عقب برداشت و با چشمهایی دودوزن، منتظر طناب قدرتمندی ماند که عمویش قرار بود برای نجات او از این پرتگاه تردید و شکست بیندازد. با اینکه روزهای زیادی از توطئه نمیگذشت و پروتئوس نتوانسته بود هیچ دیدار شخصیای با هادس داشته باشد تا اظهارات و نظرات او را بداند، ولیکن مطمئن بود او با دستی پر اینجا ایستاده است، هرچند عموی زیرک او اگر هم با برادرزادهاش به گفتوگو مینشست چیزی به پروتئوس نمیگفت. علاقهی هادس برای به چالش کشیدن و منتظر گذاشتن شاهزاده، مسئلهی تازهای نبود.
پادشاه جهنم با ابروهایی نزدیک بهم و غمی که روی صورتش جای خوش کرده بود، هنوز هم نگاه از هفائستوس نمیگرفت. در آخر که هنوز وقت حضور خودش نرسیده بود، مرنیس تا بخش زیادی را میتوانست بر عهده بگیرد. ولیکن نمیتوانست نگاه از چهرهی رنجور آهنگری بگیرد که دلیل آنرا به خوبی میدانست. دلیل و سببی که مقصرش، خودش بود. یک خدا...در عوضِ خدایی دیگر.
او از کجا میدانست نجات خواهرزادهاش میتوانست چنین پیامدی در پی داشته باشد؟
مشاور سلطنتی دنیای زیرین، از جایگاهش کنده شد و جلو رفت، مقابل جایگاه پادشاه و جایی که شاهزاده ایستاده بود تعظیمی کرد و پس از راست کردن پشتش، با نیشخند و لحنی شاداب و مطمئن سمت مابقی حضّار برگشت: "اول از همه میخوام با دلیلی کوچک و منطقی، بخشی از این اتهام رو کنار بزنم و درخواست ملکهام برای شکایت و مجازات رو بیان کنم."
"همونطور که مهلت حضور ملکه پرسفونه به روی زمین تموم نشده و مراسم معبد ایشون باید تمام نه روز رو پشت سر بذاره تا بانو بتونن از پیش مادرشون به دوزخ برگردن، برنامههای اولیاءحضرت به عنوان ملکهی دنیای زیرین و همسر عالیجناب هادس تماماً بهم خورده. و از اونجایی که عهدنامهی حاصلخیزی و ایجاد چهار فصل توسط خود پادشاه من و با رضایت ایشون مهر شده، عالیجناب هادس هیچ دلیلی برای زخمی کردن یک پسری که نمیشناسن ندارن، تا با اینکار برنامهی فصول چه در زمین و چه در دوزخ بهم بریزه و مدت بیشتری از ملکه پرسفونه دور بمونن."
طوماری از یقهی ردای مشکینش بیرون آورد و با گشودن آن، نامهی سلطنتی ملکه را به همگان نشان داد:"این درخواستنامهایه که اولیاءحضرت روز پیشین به من فرستادن تا نارضایتی شخصی خودشون رو برای بهم ریختن مراسمشون بیان کنن. هرچند محاکمهی امروز دلایل دیگهای داره اما به زودی دادگاهی هم توسط پادشاه من در مرز دنیای مرگ و زندگی برگزار میشه تا به این شکایت ملکه رسیدگی بشه. و اما...میخوام شواهد منطقی و مدارک ثبت شدهای رو به دادگاه ارائه بدم تا هیچ اتهامی به پادشاه هادس زده نشه."
یکی از ملازمان دوزخ با اشارهی مشاور سینی مملو از رقعه را نزدیک او نگه داشت و مرنیس برگهای که مربوط به ثبت ورودیهای دوزخ بود را برداشت:"در اینباره که آدراستوس در حال حاضر در دنیای زیرینه شکی نیست، چرا که زمان ورودش سه سال پیش ثبت شده. اما..."رقعهی دیگری را برداشت که زیر تمام آنها مهر سلطنتی ورود مردگان نقش بسته بود، "حضور زیادی از اون در دوزخ به چشم نخورده و آدراستوس تماماً میان تارتاروس و پل ورودی دوزخ سرگردان بوده و..." نگاهی به رقعههای دیگر انداخت و با زیر و رو کردنشان، پوزخندی زد و شانهای بالا انداخت، "اوه...دوزخ جز یک برگهی ثبت برای خروج افرادِ زنده اون هم با دلایل و شواهد کافی و منطقی، هیچ ثبت خروجی برای مردگانش نداره."
اینبار مستقیم به پادشاه و سران لموریا خیره شد و ادامه داد:"و این میدونید یعنی چی؟ آدراستوس از دوزخ خارج شده با اینکه یک فرد مردهست و هیچ نشانی هم از خروجش ثبت نشده. پل مرگ و زندگی تنها در یک صورت نمیتونه رد شدن مرده یا زندهای رو از روی خودش تشخیص بده و این در صورتیه که جسم آدراستوس بعد از مرگش و ورود به دوزخ، با نیرویی هنوز علائم حیات رو داره و دفن نشده."
وزیر لموریا که صورتش برافروخته شده بود با خشم گامی جلو گذاشت و غرید:"ما همچین اتهام سنگینی رو نمیپذیریم."
مرنیس ابرویی بالا انداخت و تکرار کرد:"اتهام؟"
سپس سرجایش برگشت و با تعظیمی به فرمانروایش، لبخند پیروزمندی زد. وقت آن بود که اتهامات، به حقیقت بدل شوند.
هادس نگاه از چهرهای که رو از دل عاشق و خستهاش برگردانده بود، گرفت. هفائستوس هیچگاه دلخوری عمیقش را بر زبان نیاورده بود، میدانست که مردش...تقصیری ندارد. ولیکن نمیتوانست با یادآوریاش هم، خوشحال باشد. پادشاه پلکی زد و گامی به جلو برداشت، محفظهی کوچک و سرخرنگی را از کیسه بیرون آورد و صدای خشدار شدهاش، دل خدای آهنگری را به چنگ کشید. ای کاش شیطان دوست داشتنیاش، مهر خدایی را بر سرنوشتش نمیکوباند.
"موقع مرگ هنوز مرزی میان جسم و روح وجود داره و بعد از اینکه پیک روزانه ثبتی مردگان به زمین میرسه، خانواده و افراد میتونن جسد رو دفن کنن و اگر دفنی صورت نگیره که خلاف قوانینه، روح سرگردان میمونه. داخل این شیشه خون آدراستوسه، مثل هر روح مردهای که بدو ورود خونش گرفته میشه. خون بعد از مرگ رو اگه در آینهی وجود، شاهکارِ خدای آهنگری که برای امپراتوری دوزخ ساختنش، بریزیم...در صورت دفن نشدن جسد آینهای از تصویر حضور اون میشه. در غیر این صورت چیزی جز یک تصویر مبهم و خاکستری نشان داده نخواهد شد."
رنگ بر رخسار هیچکدام از لموریاییها نمانده بود. قرار نبود سوء قصد به شاهزادهی زنده ماندهی یوناگونی به این نقطه ختم شود، قرار نبود چشمهای شاهزاده پروتئوس از خشم و غضب خونین باشد و هادس گوشهگیر از سیاست خودش را دخیل کند. یکی از مقاماتشان از جایگاهش جلوتر آمد تا کمی مسیر دادگاه را منحرف کند:"من فکر میکنم مسئلهی هویت اخترشناس جدیدتون رو فراموش..."
"نه جناب پیشکار، فراموش نکردیم و به اون بخش هم میرسیم. صد البته که مبحث مورد علاقهی خودم توی این دادگاه، همین چیزیه که شما بیان کردید. اما بهتر نیست فعلاً به رسم ادب عقب بایستید تا کار عالیجناب هادس به سرانجام برسه؟"
غرشهای خفتهی شاهزاده که تمام امیدهای لموریا برای نجات را با خاک یکسان کرده بود، سخنان مرد را در نطفه خفه کرد و پس از آن هادس، گامهایش را سمت آینهی زرفام و بزرگ برداشت. استعداد و روح آتشی که هفائستوس در آن دمیده و حال راه اثباتی برای سخنانشان بود.
هفائستوس هم پس از مکثی شانه به شانهی پادشاه سابقش ایستاد و با بالا بردن دستش، فلز طلایی آینه را موج انداخت. میان امواج مذاب زر، خون آدراستوس قطره قطره ریخته شد و بعد از مدتی، امواج حرکات ناموزونی به خود گرفته و تصویر مردی که در یک اتاق تاریک خوابیده بود را، نشان دادند.
نفس برخی در سینه حبس و نفس دیگری، رها شد.
شاهزاده احساس ارتعاش عمیقی را درون سینهاش احساس میکرد، داشت به انتقام تهیونگش نزدیک و نزدیکتر میشد. انتقام شاهزادهی یوناگونی که حتی هنوز هم او را راحت نمیگذاشتند. به گناهی که هیچکس نکرده بود...که حتی اگر فرزند حقیقی پادشاه کونگ چیو هم بود، حق زندگی داشت.
سر تعظیمی برای عمویش و معشوق او، خم کرد و دومرتبه افسار هدایت دادگاه را به دست گرفت:"حالا که اتهامات از روی اعلیحضرت هادس برداشته و گناهکار بودن لموریا ثابت شده، میرسیم به دلیل این سوءقصد. از وزیر آگوستوس میخوام که برای توجیح خودشون جلو بیان."
وزیر روباه صفت نفس خشمگینی گرفت و گامی برداشت، نگاهش را به فرمانروای آتلانتیس دوخت و با مکر گفت:"شما از هویت مردی که به عنوان اخترشناس سلطنتون پذیرفتید، خبر دارید سرورم؟ یا اینگونه بپرسم...کسی هست که خبر داشته باشه؟"
میدانستند، کسانی که با چشمهای حریص قصد تکه و پاره کردن او را داشتند، میدانستند. ولیکن به قصد سکوت کردند تا خودش ادامه دهد:"اینکه اون اخترشناس، تنها یک بازماندهی عادی از یوناگونی نیست؟ اینکه اون، شاهزادهی زنده موندهی یوناگونی، کونگ تهیونگه؟ میدونستید سرورم؟"
پوسایدون از روی تختش برخاست و پلهها را پایین آمد:"میدونستم آگوستوس، تمام ما میدونستیم."
حیرت در چشمان وزیر موج انداخت و رنگش بسان مردهای بیجان شد، ولیکن بس نکرد و سخنان عبثش را ادامه داد:"اگر میدونستید نباید اون رو گردن میزدید امپراتور؟ و بهجاش چیکار کردید؟ اون رو به سلطنت خودتون راه دادید؟"
پروتئوس خشمگین قصد کرد جلو بیاید تا خروش کند ولیکن اشارهی پدرش، مانع او شد. خود پادشاه میدانست چگونه این جماعت سودجو را سر جای خود بنشاند:"این همه جسارت از کجا میاد وزیر؟ اون حمله قبل از اینکه دستور من بهتون برسه شروع شد و حتی دلیل اصلی جنگ رو به روشنی بیان نکرده بودید، شک نداشته باشید که قراره غرامتهای زیادی هم به آتلانتیس و هم یوناگونی بدید. و دربارهی شاهزاده کونگ تهیونگ؟ مرد جوانی که من بخاطر اعتماد اشتباه و فرستادن نیروی جنگی آتلانتیس تا ابد شرمندهش هستم؟ اینکه با توانایی و علم خودش، اخترشناس سلطنتی آتلانتیس باشه کمترین کاری بود که میتونستم براش بکنم. پافشاری روی قوانین احمقانهتون رو بس کنید، شما انسانهای یاغی که با فتنه و حسد فکر میکنید تونستید کنترل الههها و خدایان رو در دست بگیرید سخت در اشتباهید! دادگاههای سلطنتی زیاد دیگهای مِن بعد قراره برگزار بشن وزیر اما برای امروز میخوام که عدالت تماماً برای شاهزاده کونگ تهیونگی که بهش سوءجان کردید، برپا بشه."
پروتئوس خیالش از فاش نشدن نوع سم، راحت بود. نمیدانست که از قصد تیر را به زهر عنکبوت آرخنه آغشته کرده بودند یا نه ولیکن خوب میدانست استفاده از آن سم مجازاتی جز مرگ و اعلام جنگ ندارد. پس جرعت اینکه از سم حرفی بزنند را نداشتند و این فعلاً کفایت میکرد.
پوسایدون نگاه از وزیر لموریا گرفت و رو به تمام حضّار، نتیجهی دادگاه سلطنتی را با صدایی بلند و رسا اعلام کرد:"در رابطه با زخمی شدن شاهزاده کونگ بیهیچ دلیل کافی و منطقی و سوءقصد به اخترشناس"پسر خورشید" یکی از اعضای خاندان بزرگ سلطنتی آتلانتیس، روح و جسم آدراستوس به نابودی میپیونده و لموریا موظفه غرامتی سنگین به شاهزاده بپردازه. صدمات وارد شده به جزیرهی یوناگونی رو تماماً جبران و تدارکات مراسم یادبود بزرگی رو برای درگذشتگان یوناگونی و خاندان سلطنتی کونگ، ببینه.
مقام حقیقی شاهزاده بهش برگردونده خواهد شد و اگه شبههای با غرامتهای جنگی هست، خوشحال میشم مدت بیشتری مهمون قصر من باشید تا دادگاه دیگهای برگزار بشه. من که حرفهای بیشتری برای گفتن دارم."
لحظهای سکوت کرد تا اگر لموریاییها اعتراضی داشتند، آنرا بشنود ولیکن زمانی که سکوتشان را دید پوزخندی زد و با عقب راندن ردای مخمل زرفامش، راه خروج را در پیش گرفت. پس از آن، شاهزاده، هادس، خدای آهنگری و مابقی همراهانشان هم بیهیچ نگاهی به لانهی مارها از تالار خارج شدند.
![](https://img.wattpad.com/cover/348644723-288-k466913.jpg)
YOU ARE READING
Death In The Deep(KookV)
Historical Fiction🩵 Fic : Death In The Deep 🌊 🩵 Main Couple ➸ Kookv 🩵 Sub Couple ➸ Yoonmin 🩵Genre ➸ Romance, Fantasy, Historical, Smut, Angst 🩵 Age Category ➸ NC +18 🩵 Writer ➸ Silvia 🩵 UP⏱ ➸ Friday(9:00 pm) 🩵Story Description : زندگی تهیونگِ جهانگرد که...