قسمت چهارم: سیاره¬ی نپتون
تو آبی بودی و کاش چشم¬های بی¬قرار من کور رنگی داشتند. دیدگانت نیلگون بود، تنت لاجورد و قلبت، بی¬کران و...من؟ من دلتنگ بودم. تو دور بودی و من در حسرت وجودت.
من یک دریای مواج بودم و تو...نپتون. خدای دریا...خدای من!
-فرمانده¬ای شکست خورده در برابر لشکر آبی¬هایت-
بخش اول آتلانتیس
قصر آتلانتیس
دروازههای شاهانهی قصر ساعاتی پیش از فرا رسیدن شب به روی مهمانانی که دعوت¬نامه¬های مخصوص داشتند، گشوده شده بود. ارابههایی گران¬مایه همراه با صاحب¬هایشان و خدمتکارهای مختص هرکدام.
برخی از مهمانان هم با پای پیاده ترجیح داده بودند این مسیر مزین شده را تا قصر بپیمانند و افرادی مانند فرماندهان و مبارزهای رتبه بالا، همراه با اسبهای زین کردهشان، تا قصر را به تاخت رفتند.
یکی از سوارهها، مردی بود که پس از گذشت نیم روز استراحت در عمارت پدرش، ،" یاسوس " دومرتبه عزم برگشت به قصر را کرده بود.
آتلانتا با بر تن کردن توگایی استخوانی رنگ که روی بالا تنهاش، زرهای نقره¬فام نشسته بود از مرکب پایین آمد.
خانوادهاش که جزو درجه داران سپاه آتلانتیس میشدند، مدتی پیش از او عزم رفتن به جشن را کرده بودند و حال آتلانتا محض نشان دادن دعوتنامه و مُهر رویش، از دروازه رد شد.
بیش از شش یا هفت سال بود که با همراهیِ شاهزادهی این سرزمین، از زادگاهش دور مانده بود. این نیم روز هیچ برای رفع دلتنگی و حسرتهایش کفایت نمیکرد.
موعدی که از آتلانتیس رفت، یک سرباز نوجوان بیشتر نبود. سربازی جوان اما غیور که تنها پسرِ فرماندهی لشکر آتلانتها بود.
به محض درخواست همراهیِ شاهزادگان، بازوبندی به نشان درجهاش که کریستالی محافظ را در بر داشت به او تعلق گرفت.
حال آتلانتا برگشته بود، به قصری که روزی زانو زده جلوی امپراتور آتلانتیس سوگند یاد کرد از فرزندانش تا پای جان محافظت کند.
دلتنگ بود برای تمام آزادیهایش در آتلانتیس ولیکن حس سرافرازیای که در قلبش غلیان میکرد، سبب می¬شد گامهایش را مصممتر به سوی قصر عظیم آتلانتیس بردارد.
موهای مجعد و خرمایی رنگش سرشانههای برهنهاش را لمس میکردند و نگاه تیز و برندهاش سبب می¬شد هر کسی که آن فرماندهی تازه برگشته را میدید، با احترام تعظیم کند یا برای قدردانی از او، لحظهای میان گامهایش وقفه ایجاد و لبخندی به رویش بزند.
زادگاه آتلانتا، همینجا بود. جزیرهای غرق در زندگی و شادی برای مردمانش که لبخند به سختی از روی لبهایشان زدوده می¬شد. بهشتی که افراد درون این قصر با فدا کردنهای متعدد خودشان، آن را بر پایهی ابرهای آرامش بنا کرده بودند.
بارها در این تالار گام برداشته و شاهد جشنهای متعددی بود، مگر می¬شد در سلطنتی که به جشنهای شادمانیاش شناخته شده است، قصرش غرق در شادی و سرورهای پیدرپی نباشد؟ هر چند که آن شادی، کاذب باشد باز هم بهتر از خشم و غضبی عیان است.
پس از پیمودن تمام آن مسیر، سرانجام از دربهای تالار بزرگ جشن گذر کرد و با لبخند کمرنگی به حضّار درون قصر خیره شد.
جشنهایی که اینگونه از هر سلطنتی درونش حضور داشته باشند، همیشه برپا نمیشدند. معنای تشکیل ضیافتهایی به این شکل چیزی جز مطرح کردن امورات و اظهاراتی بر پایهی سیاست نبود.
ترجیح آتلانتا بر خیره شدن به توگا و کیتون پوشهای آتلانتیسی بود، نه دلش میخواست خودش را مشغول تماشای بیگانهها کند و نه درگیر امورهای سیاسیای که سالها در هزارتوی آن سرگردان شده بود، شود.
همانطور که با گامهایی کوتاه و استوار به ردیفی از میزهای گرد همراه با رویههای حریر طلایی نزدیک میشد، نگاهش را چرخاند.
چند گامی آنطرفتر فردی توجه آتلانتا را به خود جلب کرد، پسری که توگایی لاجوردی بر تن داشت و موهای زرفامش، تضاد زیبایی را با پارچهی لباسش ایجاد میکردند.
کنار یکی از میز جامهای شراب ایستاده و مشغول ریختن کمی از شراب، درون جام کوچک خودش بود.
ناخودآگاه روی صورت فرمانده لبخندی بیریا نشست و حتی کنارههای چشمانش را هم چین انداخت.
دلش برای آتلانتیس تنگ شده بود و آن پسر هم، یکی از مهمهای آتلانتیس بود. پس بی شک در لیست بلند بالای رفع دلتنگیهای آتلانتا، جایی در صدر خطوط داشت.
از کنار میزهای میانشان گذشت و با دو گام فاصله به آرامی پشتش قرار گرفت، سپس کمی سرش را خم کرد تا هم¬قد پسر حواسپرت شود و زمزمهاش باعث شد او، به شدت در جایش بپرد:
"چه خبر پسر آسکلیپوس و نوادهی آپولون؟ هنوز هم عادت ترکیب کردن هر چیزی رو کنار نگذاشتی؟"
جام از میان دستهای پسر رها شد و محتوای نیمه پرش، روی حریر طلایی ریخت. هول کرده خواست با دستهایش آن را پاک کند ولیکن مایع غلیظ پوست سفیدش را گلگون کرد و آه از نهادش بلند شد.
پس از گذشت ثانیهای با درک صدا و جملاتی که شنیده بود، در جایش پرید و به شدت برگشت. طوری که سکندری خورد و با چنگ زدن حریر خیس شده، سعی کرد خودش را نگه دارد.
"آتلانتا؟!"
مرد با لبخند مهربانی به پسرک شوکهی روبهرویش خیره شده و با برداشتن دستمالی پارچهای از کنار میز، دست سرخ شدهاش را میان پارچه گرفت.
"هی پسرِ آسکلیپوس، من دیگه آتلانتا نیستم. من فرمانده و محافظ شخصی شاهزاده پروتئوس هستم. متوجه هستی یا طور دیگه بگم؟"
پسر حین اینکه دستش میان دستهای فرمانده در حال پاک شدن از ترکیب شرابهای متنوع بود، با ذوقی عیان خندید و دست دیگرش، مشتی روی بازوی ورزیدهی آتلانتا نشاند.
"هنوز هم بعد از گذشت تمام این سالها، همون آتلانتای قبل هستی که فقط اذیتم میکرد. باید برای بار هزارم بگم که اسم من هایجیاست، نه پسر آسکلیپوس یا نوادهی آپولون؟ من اسم خودم رو دارم پسرِ یاسوس."
آتلانتا با تک خندهای پارچهی سرخ شده را روی میز گذاشت و با اشارهی دست به یکی از خدمه برای تمیز کردن میز، هایجیا را با خودش سمت جایگاه دیگری کشید.
"باشه، پس صدات میکنم هایجیا، درمانگر کوچک!"
هایجیا در حالی که داشت توگای بهم ریختهاش را مرتب میکرد، غر زد:
"هنوز هم مسخرهم میکنی؟ من دیگه هر چیزی رو با هم قاطی نمیکنم. فقط حوصلهم توی جشن سر رفته بود و اضطراب داشتم."
پسر کوچکتر، بعد از گذشت سالها بزرگتر و پخته تر شده بود ولیکن برای فردی مانند آتلانتا، همان هایجیای نوجوان و سربههوای قبل بود. همان پسری که برق پاک نگاه و مظلومیت وجودیاش سبب می¬شد آتلانتا همیشه دلنگرانش باشد و بخواهد از او در برابر تمام دنیا محافظت کند.
آتلانتا حینِ ریختن شرابِ سرخ درون دو جام پایه بلند، پرسید:
"چه اضطرابی؟"
یکی از جامهای شیشهای را سمت هایجیا گرفت و پسر با گزیدن لبش، آن را قبول کرد و کمی سرش را پایین انداخت.
"میدونستم که به جشن امشب میای و خب مضطرب بودم... نمیدونستم چطوری باید بیام جلو... خب...خب فکر میکردم بعد از گذشت این همه سال..."
"هی پسر، عمق یک دوستی با چند سال فاصله از بین نمیره. مخصوصاً دو فرد مثل ما که با کلی دردسر دور از نگاه خانوادههاشون با هم دوست بودن. فکر کردی درمانگر کوچولو و دردسر سازی مثل تو رو به حال خودش رها میکنم تا هر جا رفت، آتش به پا کنه؟ حاضرم شرط ببندم کار کائنات بوده من بیام و اون محتوای عجیب غریب روی میز بریزه، وگرنه مشخص نبود باز کی رو از پا در می¬آوردی."
آتلانتا با نیشخندی روی لبانش، مدام کلمات را پشت سر هم میچید و باعث می¬شد پسر دیگر هر لحظه بیشتر، از حرص و عصبانیت سرخ شود.
"من گفتم که دیگه از این کارها نمیکنم. الان... الان دارم برای آزمون ورود به قصر خودم رو آماده میکنم. من رو بگو خانوادهم رو دست به سر کردم تا فعلاً به تالار نیان و سراغم رو نگیرن. هنوز هم بی لیاقتی، همیشه این من بودم که دردسر دروغهامون رو به دوش میکشیدم. انگار نه انگار فرماندهست، ترسو!"
خاندان هر دو پسر، جزو افراد مهم سلطنت آتلانتیس بودند.
یاسوس، فرماندهی کل قوای لشکر آتلانتیس و آسکلیپوس طبیب سلطنتی قصر. ولیکن از همان ابتدا، رابطهی مسالمت آمیزی بین دو خاندان نبود و علیرغمِ آن، پسرهای دو خاندان از بچگی رابطهی دوستی نزدیکی با هم داشتند.
پس از اتمام جملهی هایجیا، لبخند برای لحظهای از لبهای آتلانتا پر کشید و افکارش سمت سالهای سختی که در لموریا گذرانده بود، پرواز کرد.
کاش تمام ترسهایش در همان وهمِ کودکانهای خلاصه می¬شد که پیش از همهی اینها، مجبور به نوشیدن معجونهای عجیب غریبِ تنها پسر خاندان آپولون بود.
هایجیا که متوجه تغییر خلق و خوی پسر دیگر شده و با شرمندگی لب زیرینش را میگزید، گامی جلوتر برداشت.
"آتلانتا؟"
فرمانده با دوختن نگاهش به چشمهای آبی پسر، دومرتبه لبخند زد:
"بله هایجیا؟"
"خیلی...سخت بود؟"
آتلانتا به خوبی میدانست پسر از چه چیزی سخن میگوید. به وضوح روز آخری که در آتلانتیس با هایجیا گذرانده بود را به یاد داشت.
تمام ترسها و دل نگرانیهایش را برای تنها دوستش، بیان کرده و سپس قصد رفتن از آتلانتیس را کرده بود.
ولیکن بر خلاف غم لانه کرده در دلش پاسخ داد:
"نوشیدن معجون های عجیب غربیت و دل دردهای طاقت فرسای بعدش؟ معلومه که سخت بود، پس فکر کردی چرا از آتلانتیس رفتم؟ میخواستم خودم رو از جوان مرگ شدن نجات بدم!"
دیگر خبری از خنده بر روی آن لبهای گوشتی و درشت درمانگر جوان نبود، به آرامی چانهی هایجیا شروع به لرزیدن کرد و صدای گریهی آرامش به گوش فرمانده رسید. آتلانتا با نگرانی دست روی بازوی پسر گذاشت و گفت:
"هایجیا؟ خوبی؟ برای چی داری گریه میکنی؟!"
پسر چشمهایش را بست و با صدایی لرزان و منقطع تکرار کرد:
"خیلی سخت بود! من... من متاسفم. متاسفم آتلانتا."
فرماندهی جوان با دلنگرانی، دوست عزیزش که سالها از او دور بود را میان بازوانش محسور کرد و با دست بردن میان موهای روشنش، آنها را بهم ریخت.
"هی، تو برای چی متاسف باشی؟ من الان خوبم، جای نگرانی نیست."
مشت کوچک هایجیا روی بازویش نشست و توگای آتلانتا با اشکهای پسر خیس شد.
میزشان نقطهی کوری از تالار بود و افراد زیادی آنها را نمیدیدند و باعث می¬شد آتلانتا با نگرانی کمتری مشغول آرام کردن آن درمانگر گریان باشد.
"دستت رو از موهام بکش بیرون. تو میدونی از این کار بدم میاد!"
طرههای پسر، تارهایی طلایی که همنشینِ بازتاب شعلههای شمعها شده بودند و نرمیِ موهایش، انگشتانِ زمخت و پینه بستهی فرمانده را نوازش میکردند.
"چون میدونم بدت میاد، دارم انجامش میدم. آه هایجیا، مگه بارها بهت نگفته بودم توگای آبی نپوش؟ زشت میشی! نمیدونم این چه اصراریه که روی پوشیدنش داری!"
هایجیا با اخمهایی در هم خودش را از آغوش ورزیدهی آتلانتا بیرون کشید و با پاک کردن اشکهایش از دریای چشمهای آبیاش، غرولند کرد:
"خیلی هم بهم میاد، به تو هم هیچ ربطی نداره. کسی که هنوز بلد نیست بازوبندش رو درست ببنده حق اظهار نظر نداره فرمانده! مگه قبل از رفتن بهت یاد ندادم چطوری ببندیش؟ آخه خودت نگاه کن، گرههاش کج و معوجن! تمام این سالها اینطوری بستی¬شون؟"
آتلانتا نیم نگاهی به بازوبندش انداخت که بندهای چرمش، نامرتب بسته شده بودند و کریستالی شفاف رویش جای داشت.
"تو فقط یکبار بهم یاد دادی چطوری ببندمش. بعد بستنش با یک دست، سخته!"
هایجیا با خندهای نمکین بازوی عضلانی فرمانده را سمت خود کشید و مشغول باز کردن گرههایش شد.
عجیب بود، بعد از گذشت تمام این سالها فاصله، حتی ذرهای احساس معذب بودن در رابطهشان دیده نمیشد. گویا دیروز، آخرین باری بود که همدیگر را دیده بودند و حال هیچ تفاوتی در رفتارهایشان نبود.
"فرماندهی ویژهی شاهزادهی آتلانتیس، حتی از پسِ بستن بازوبندش هم برنمیاد. خدای من! حداقل میدادی بازوبندت رو روی فلز جایگزین کنن که اینطوری با بستن چرمش، مشکل نداشته باشی."
بندهای باز شده را اینبار با دقت بست و بعد از اتمام کارش، عقب کشید. همان موقع سکوتی سهمگین بر تالار حاکم و نگاه هر دو روی ورودی تالار متمرکز شد. دو شاهزاده سرانجام به جشن پیوسته بودند.
هایجیا با نفس منقطعی به طرف دیگر تالار نگریست و آرام، زمزمه کرد:
"شاهزاده پروتئوس چقدر بزرگ شدن! زمانی که میرفتن تفاوت فاحشی با زمان حالشون داشتند."
آتلانتا جرئهای از جامش نوشید و طعم خوش شراب را به شریانهایش هدیه داد.
"منظورت اینه که چهرهشون گیرا تر و بدنشون، ورزیده تر شده؟ اوه هایجیا، دوست من، مطمئن باش شاهزاده هنوز علاقهای به معاشقه با مردها ندارن."
پسر کوچکتر با گونههایی گلگون از بی¬شرمیهای فراموش نشدهی آتلانتا، نیشگونی از بازوی برهنهاش گرفت و پایش را با صندل چوبیاش، لگد کرد.
ابروان آتلانتا از درد بهم گره خوردند و لبهایش برای مسکوت ماندن، زیر دندانهایش اسیر شدند.
"هنوز هم وقیحی آتلانتا، فکر میکردم قراره با رفتن به لموریا از آنجا آموزههای اخلاقی زیادی یاد بگیری. ولی مثل اینکه نه تنها اخلاق درستی که در آتلانتیس یاد گرفته بودی رو فراموش کردی، بلکه حتی از قبل هم بیشتر مزاح میکنی!"
و در آخر فرمانده با خندهای دندان نما، دست دور شانهی پسر انداخت و هر دو به نزدیک شدن دو شاهزاده به تخت فرمانروایی خیره شدند.
"همونطور که گفتی، مزاح کردنم بیشتر شده. قراره به اندازهی تمام این سالها دوری از دوستی¬مون و دلتنگیای که دارم، اذیتت کنم و راحتت نگذارم."
هایجیا سرش را به سرشانهی فرمانده تکیه داد و نفس عمیقی کشید، بعد از لحظهای از او فاصله گرفت و نجوا کرد:
"الانه که سراغم رو بگیرن، من همین نزدیکیها هستم. باشه؟ یادت باشه بعد از اتمام جشن بلافاصله نری، منم مثل تو کلی نقشه برای رفع دلتنگی دارم پسر یاسوس. لازم به ذکره که بگم، معجونی مخصوص خودت تدارک دیدم تا روی تو امتحانش کنم. پس امشب زیاد پرخوری نکن که شاید، حالت بد بشه!"
و با دور شدن پسر مو طلایی، آتلانتا با خنده سرش را تکان داد و آخرین نگاه را به هایجیایی انداخت که پشت سه میز آنطرفتر، جای گرفت.
***
مدتی از ورودشان به تالار، میگذشت و خوشآمدگوییها با وجود آزار دهنده بودنشان، تمام شده بودند. حال جشن، ازدحام ذاتی خود را پس گرفته و مهمانان به گفت و گو میپرداختند.
خدمتکاران مدام در حال پذیرایی و رسیدگی به حضّار جشن آتلانتیس بودند. عطر خوشِ غذاها، گوشتهای بریان شده، کلوچههای شکوفهی گیلاس و رایحهی شیرین شرابهای مست کننده، در هم آمیخته شده بودند؛ تفکیک حواسِ بویایی از شنوایی سخت بود زمانی که هنگام نواختن سازها توسط نوازندهها، عودهایی خوشبو میسوختند و شمعهای معطر و بیشمارِ تالار که موجب روشنایی تالار میشدند، روح را از تنها میربودند.
جایی از تالار که میزی نسبتاً بزرگ قرار داشت، کنار پروتئوس فرمانده آتلانتا ایستاده بود. خواهرش کمی آنطرفتر با افرادی دیگر در حال مکالمه و وقتگذرانی بود و با این حال، شاهزاده مدام با نگاه انداختن به سمتش اوضاع را مورد بررسی قرار میداد.
جایگاهی که شاهزادهی جوان ایستاده بود، بیشتر به میز گردی شباهت داشت که به تدریج، دورش افراد بیشتری گرد هم می-آمدند. کسانی که پروتئوس هیچ رغبتی برای همصحبتی با آنها، نداشت. اعم از سفیران، مشاوران و نمایندگان سلطنتهای دیگر.
بهطور علنی و از روی قصد و غرض، برای جزیرهی یوناگونی و فرمانروایش دعوتنامهای ارسال نشده بود. روشن بود که این محفل هم تنها برای صحبت کردن دربارهی بالا و پایینهای شروع جنگ است.
نگاه پروتئوس روی ظرف شیرینی ثابت مانده بود، خوراکیای با بافتِ ترد و شکننده که رویش را با تکه قندهای گل مانندِ عنابی و نباتی، شکوفههای هلو و خامهی سفید، تزئین کرده بودند.
انگشتانِ کشیدهی شاهزاده ذرهای از لمس پرفشارِ حریر میز، فاصله نگرفتند. نه برای پذیرایی خودش با آن شیرینیهای وسوسه کننده و نه حتی جامی از شراب سرخ، تند و سوزاننده.
یک تکّه شیرینی نمیتوانست به کامِ تلختر از زهرش، حلاوت ببخشد و آن شراب گوارا و خوش¬رنگ و لعاب، برای زدودن آز و خشم درونیاش، کفایت لازم را نداشت.
"لموریا دلتنگِ حضور شاهزادگان آتلانتیس شده، عالیجناب پروتئوس."
مردمکهای تیرهی شاهزاده، تیز سمتِ مرد سالخوردهای برگشتند که حالا کنارش ایستاده بود. سفیر ظالمِ لموریا، آن پیرمرد...آگوستوسی که ذرهای انسانیت و انصاف در وجدان نداشتهاش، نداشت.
"دلتنگِ حضور؟ درست میفرمایید، حضور ما منفعتهای کمی برای لموریا نداشت که حالا با برگشتمون، سلطنت لموریا خواهان حضور دومرتبهمون نباشه."
پوزخند روی لبهای نازک پروتئوس، باعث اخمی میان ابروان سفیر شد.
اطرافشان، خلوت نبود و همگان داشتند به مکالمهی میان آندو گوش میدادند. شاهزاده پیش از اینکه سفیر فرصت در دست گرفتن مکالمه را داشته باشد، دنبالهی جملهی خودش را گرفت:
"برای این دلتنگی، چه تدابیری دیدید جناب آگوستوس؟ دست آویز شدن به یک اسیرِ دیگه که از قضا، خودش رو از این مشقّت رهانیده؟ و حالا قراره بخاطر طمعِ قدرت بیانتهای حکومتهای دیگه، تاوان آزادیش رو پس بده؟ دقیقا روز لشکر کشی به یوناگونی و به راه انداختن یک میدان پیکارِ خونین، کِی از راه می¬رسه تا شاهزادهی مخطی رو به زانو دربیارید و گردن بزنید؟"
نفس در سینهی حضّار همانند پیچیدن ماری افعی به دور گردن، گره خورده بود. حتی شخص آگوستس هم با دهانی نیمه¬باز به جملاتِ کوبندهی پروتئوس که با اقتدار، بی¬وقفه و بیتردید پشت سر هم چیده می¬شدند، مینگریست.
تا زمانی که پوسایدون، پدر آن شاهزادهی بیپروا با گامهای پرصلابتش به جمع پیوست و لبخندی محتاطانه روی چهره نشاند.
"بحث مناسبی رو شروع کردید شاهزاده، بهتره دنبالهش گرفته بشه تا به نتیجهی دلخواه برسیم. پیش از برگشت شما و شاهدخت به آتلانتیس، درخواستهای متعددی به قصر فرستاده شد مبنا بر همراهیِ قدرت نظامی آتلانتیس در این جنگی که هنوز آغاز نشده. جناب آگوستوس، امپراتور لموریا افتخار حضورشون در این جشن رو به ما ندادن؟ انتظار داشتیم بعد از سالیان دراز، ملاقات دیگهای با ایشون داشته باشیم و از نعمت حضورشون مفتخر بشیم."
سفیر با در دست گرفتن واکنشات بدنی و احساسیاش، لبخندی زد و تعظیم کوتاهی به پوسایدون کرد.
"سرورم، ایشون حال مسا..."
"بیست و پنج سالِ پیش، جناب شخص شخیصِ شما از پدرم درخواست تایید صلحنامهای رو کردید که مبناش ترس و وهم دیگران از قدرت نظامی سلطنتی بود که فرمانروای آتلانتیس اون رو برپا کرده. و حالا، با به پایان رسیدن مهلت صلحنامهی شاهزادگان آتلانتیس، شاهزاده کونگ تهیونگ دستاویزی شده تا مُهرِ عزت بزنید پشت این تعظیمی که برای شروع جنگ هست؟ اگر امپراتورتون نیومده مطمئن نیستم دلیلش چیزی جز جلو انداختن شما برای بیان این درخواست باشه تا خودشون رو با اظهار کردنش، ضعیف جلوه ندن. قدرت آتلانتیس رو ناچیز شمردید یا صدرنشین حکومتش رو، احمق و نادان؟ حالا که آتلانتیس بعد از پس گرفتن جانشینهاش، قدرت آزادی و اختیار خودش رو پس گرفته قصد دارید این رو در راستای اهداف خودتون بکار بگیرید تا هم حکومت مخطی رو مجازات کنید و هم، بدون آسیب دیدن به سلطنتهای دیگه، لشکر آتلانتیس پیشتازِ این جنگ بشه؟ انتخاب شرکتِ لشکریان آتلانتیس به عهدهی امپراتور پوسایدون هست اما، همونطور که با خودشون هم در میان گذاشتم من به عنوان شاهزادهی آزادِ این سلطنت، به هیچ عنوان در این جنگ ناعادلانه و قدرت محور، شرکت نخواهم کرد. مقامی که در سپاه این سلطنت دارم ایجاب میکنه با عنوانِ سرفرماندهی بخش بزرگی از لشکر آتلانتیس، به سربازان غیورم هم اجازهی شرکت در این جنگ رو ندم. اگر کناره گیری نیروی من باعث لغزیدن جایگاه محکمتون هست، سربازهای سلطنتهای دیگه میتونن خیلی خوب در این جنگ همراهی¬تون کنن. آزادیِ خودخواستهی شاهزاده کونگ تهیونگ، دلیل کافیای نیست که دستهام رو به خون بیگناهان یک حکومت آلوده کنم. علیرغم اینکه ایشون، خطایی مرتکب نشدن. فرمانده آتلانتا، امری ضروری دارم که باید پیش از نیمه شب تمامش کنم. همراهم بیا، متاسفم که باید این جمع رو ترک کنم. از جشن برگشت من و شاهدخت، لذت ببرید!"
تنش، رعشه داشت. نه از سرما، نه از ضعف و نه حتی از ذرهای احساس ترس. رعشهی بیپایان سلولهایش دلیلی جز خشم و حرص بیانتهایش نداشت که جوشش خون را در شریانهایش، شدت میبخشید.
با همان گامهای محکم ولیکن، مرتعش همراه با محافظ شخصی و همراه همیشگیاش، از آنجا فاصله گرفت.
از درب بزرگ تالار رد شدند و با گذر کردن از راهروهای طویلِ قصر، فضای عظیم حیاط و باغهای کاخ، آنها را در آغوش گرفت.
در دلِ شبی که توسط نور زرد و نارنجی فانوسها، تاریکیاش زدوده می¬شد خودش را به حوضِ بزرگ میان حیاط رساند. فضای باز قصر، آنچنان خلوت نبود و مهمانان زیادی ترجیح داده بودند کمی در هوای آزاد، خوشگذرانی کنند.
"آتلانتا...باید برم یک جایی که خلوت باشه. من رو...آه، لعنت به همه چی!"
مشتِ درهم پیچیدهاش با خشمی سرکوب نشده روی لبهی حوض سفید فرود آمد و درد به تک تک استخوانهایش نفوذ کرد. فوارهی آب، طبقه به طبقهی آن حوض بزرگ را در بر میگرفت و ماهیهای طلایی، سفید و نقرهای میانِ امواجش، رقص میکردند.
مشتش سبب شد پوست زمخت دستش توسط لبهی تیزِ مرمر حوض، بریده شود و جراحتش خون را به دیوارهی کوتاه سفید، هدیه ببخشد.
"برمیگردم به اقامتگاهم."
عقبگرد کرد تا اینبار به ورودیِ دیگری از قصر برود که تنها مختص به خاندان سلطنتی بود و زمانی که گامهای آتلانتا را پشت سر خودش احساس کرد، ایستاد و با صدای خشدارش غرید:
"برو و از جشن لذت ببر آتلانتا. نیاز دارم... تنها باشم."
آتلانتا داشت به چشم میدید که درد، ناامیدی و خشم چطور دارند شاهزاده و دوستش را از پای درمیآورند. قصد داشت باز هم بیتوجه به دستور پروتئوس دنبالش برود ولیکن، باید به درخواستش احترام میگذاشت. خودش هم نیاز به تنها بودن پس از آن همه سختی را برای وجودش احساس میکرد. پس این کوچکترین انجام وظیفهای بود که میتوانست در حق شاهزادهی زخم خوردهاش بکند.
***
چشمانش دو دو می¬ز¬دند و رنگ سیاهی، تمام دیدگانش را به اسارت خویش درآورده بود. نه سفیدی دربِ اقامتگاهش را میدید و نه، رنگ اثاثیهی آن مکان را.
مستقیم سمت در تراس رفت و با گرفتن دستگیرههایش، آن را گشود. نزدیک نردههای پر پیچ و تابش شد تا ریه¬هایش را مملو از خنکیِ شبانگاه و نمِ اقیانوس کند. ولیکن وجودش خفه بود، هیچ فضای آزادی روی آتش دلش، آب نمیشد.
تراس دید کاملی به تمام مهمانان حاضر در حیاط قصر داشت. مردمانی به هررنگ و افکاری متفاوت. چیزی که پروتئوس برای آن لحظه توانِ تحلیل و نگرش در آن را نداشت.
به گردنش دست کشید، کریستال الماسش را با آسودگی خاطر لمس کرد و با فرو بستن پلکهایش، از فشار فک و دندانهایش به روی هم کاست.
گامهای ناخودآگاهش سمت دری کنج اقامتگاه، جسمش را به دنبال خود کشیدند. دری بود همرنگ دیوار، با طرحهایی ناچیز و دارای حداقل مساحت برای عبور یک جسم از میان آن.
زنجیر نقرهایِ کریستال به آرامی توسط پروتئوس سمت در روانه و با قرار گرفتن روی مرکز آن، قفل گشوده شد.
گام درون اتاق گذاشت، مکانی که به اندازهی تمام سالهای نبودنش در آتلانتیس، حضور کسی را در خودش حس نکرده بود.
نفس پروتئوس تنگ بود و وجودش غرق آتش خشم و غضب ولیکن، آن اتاقی که بر روی تک تک اجسامش گردههای خاک و غبار به چشم میخوردند و حتی، در هوا هم پراکنده و معلق بودند، مجراهای تنفسی شاهزاده را گشودند.
کامل وارد شد و در را بست، حالا در مکانی قرار داشت مختص به خودش که میتوانست از آن، آرامش را دریافت کند.
میتوانست برای مدت زیادی خودش را در اینجا حبس کند و حتی نگرانِ ملزومات حیاتی جسمش هم نباشد.
میزی بزرگ و ساده در میانهی اتاق قرار داشت که از آخرین بار حضورش در اینجا، ابزار و وسایل رویش را مرتب نکرده بود. امان از نوجوان پرشوری که دیگر حتی ذرهای از آن در وجود پروتئوس، باقی نمانده بود.
انگشت سبابهاش را لبهی میز کشید و با دیدن لایهای از گرد خاکستری به روی پوست گندمگونش، لبخند ناچیزی زد.
"شاید لازمه دستی به سر و روت بکشم، مگه نه؟ مطمئنم اینکار میتونه ذرهای آرومم کنه. امیدوارم وسایل تمیزکاری رو از کمدت، بیرون نبرده باشم. آه، فراموش کار شدم و این خیلی بده؟"
آن اتاقی که بیشتر شبیه کارگاهی کوچک بود را، از سنین کودکی مخاطب سخنانش قرار میداد. اعتقاد داشت تک به تک اشیای حاضر در آنجا روح و جان دارند، روح و جانی برآمده از وجود خودش.
دور اتاق پر بود از کمدهای چوبی و شیشهای که محتوای درونشان هرکدام، خاصیِ وجودی خودشان را داشتند.
روی پنجههایش نشست و از پایین یک کمد، سطل چوبی آب و دستمال را پیدا کرد و برشان داشت.
زمان زیادی طول نکشید تا سطل را از آبِ همیشه پر حوض حمام، سرریز کند و به کارگاه برگردد.
ابزار تراش و کندهکاری مرتب در جعبههایشان چیده شدند و افکارِ مغشوشِ پروتئوس با زدودن گرد و خاکها، از بین رفتند و مرد را در آرامشی نسبی قرار دادند. شیشههای کمدها، طبقاتشان و وسایل درون آنها هم از شر غبارها رهانیده شدند.
حال رنگ بلوطی میز به خوبی مشخص بود و قلم و مرکبدان، گوشهی آن کنار هم قرار داشتند. دفتری چرمی که نیمی از آن پر از نقش و نگار بود و نصفی دیگر، برگههای کارتِسی سیاه نشده.
روی چارپایهی چوبی، پشت میز نشست و با جلو کشیدن مرکب دان، قلم پر را درونش فرو برد و صفحهای کارتِسی را گشود. نوک پر را با ظرافت رویش قرار داد و به آرامی یک طرح، به طرحهای دیگرش افزود. نقش و نگارهایی که با فاصلهی چندین سال، دوباره به خالقشان برگشته بودند.
***
مدت زیادی تا سپیدهدم نمانده بود و جشن هنوز ادامه داشت. با این وجود دو پسر از قصر خارج شده بودند و حال روی پلِ کوچکی که تا قسمتی از آب ادامه داشت، نشسته بودند.
پل، چوبی بود و با شروع از زمین خاکی پایه¬هایش را در عمقِ ناچیز آن بخش از اقیانوس، خاک کرده بود و انتهای تیز و صافش هم، اجازه میداد تا با ایستادن رویش فاصلهی خود را با سطح آب به هیچ رساند.
هایجیا پیش از رسیدن به پل، سری به عمارتِ خودشان زده و با سرک کشیدن در آشپزخانهی پر از خدمتکار، بغچهای از خوراکیها را جمع کرده بود.
پارچهای سبز رنگ که حالا جلوی دونفرشان گرههایش گشوده شده بودند و میانش، میوههای خشک، شیرینی، فندق و تعدادی سیب سبز کوچک وجود داشت.
"یک دفعه همراه با شاهزاده از تالار خارج شدید."
تا آنموقع، سخنی میان دو پسر رد و بدل نشده بود و تنها در سکوت به امواج سیاه و سرمهای اقیانوس که همآغوش چهرهی سپید مهتاب شده بودند، نگاه میکردند.
"ایشون خسته بودن و نیاز به استراحت داشتن. من مدتی بعد از رفتن شاهزاده به اقامتگاهشون، دوباره به جشن برگشتم."
هایجیا با برداشتن فندقی آنرا روی سطح چوبی گذاشت، تا با تکه سنگی پوستهی سفتش را از هم بشکند.
"حال و هوای جشن جز اوایلش، به هرچیزی شبیه بود جز شادمانی و خوشحالی. توی شهر شایعاتی مبنی بر شروع جنگی پیچیده بود اما... امید داشتم که فقط شایعهاست!"
آتلانتا که پسر دیگر را درگیرِ آن فندق چموش می¬دید، سمتش خم شد تا آجیلِ عنابی رنگ را از زیر دستهای کوچک و گردِ درمانگر نجات دهد.
"شایعه نیست، شاهزاده توی جشن جلوشون ایستادن و حرفهای خودشون رو زدن. ایشون قبل از اینکه به لموریا برن در همان سنین نوجوانی، فرماندهی بخش قابل توجهی از لشکر رو بر عهده داشتن که امشب، خودشون و سربازهاشون رو از شرکت در جنگ، معاف کردن."
فندق میان دو انگشت شست و سبابهاش روی پل ثابت نگه داشته شد و سپس با استخوان تیز بند انگشتهای دست دیگرش، پوستهاش را از هم شکافت.
هایجیا کمی در جا پرید و با نگرانی رو به جلو مایل شد:
"خدای من دست...!"
جملهاش تمام نشده، مغز گرد فندق میانِ لب هایش جای گرفت و آتلانتا با خندهای کمرنگ، نجوا کرد:
"چشمات رو مثل فندق گرد نکن، یه پوسته بود فقط! مطمئن باش مثل همین فندق، کلی پوست کلفت شدم!"
مغز شیرین و خوشطعمش، زیر دندانهای مرواریدی هایجیا شکسته شد و با مزه مزه کردنش، یکی دیگر برداشت.
"پس خودتم بشکن و بخور، آقای پوست کلفت. تو هم به جنگ نمیری؟ بگو که به جنگ نمیری!"
آتلانتا حینِ چرخاندن فندق دیگر روی پل با سرانگشتش، شانهای بالا انداخت.
"نمیدونم! شاید مجبور باشم به نیابت از شاهزاده در جنگ شرکت کنم...باید..."
با نشستنِ مشت درمانگر روی بازوی برهنهاش با گزیدن لبهایش سعی کردن از خندیدن، دور بماند.
"خودت رو مسخره کن آتلانتا! حتی پادشاهها هم همگی در جنگها، جانشین ندارن. تو هم اصلاً به نائب بودن نمیخوری! آه، از دست شوخی و مزاحهای تموم نشدنیت!"
بالاخره خندهاش را آزاد کرد با لرزیدن شانههایش، فندق شکستهی دیگر را دومرتبه میان لبهای هایجیا گذاشت.
پسر با غرولند، چشم چرخاند و غرید:
"گفتم خودتم بخور."
آتلانتا لحظهای مسخ شده ماند. بازتاب مهتاب روی توگای آبی پسر و انعکاس امواج، بر تارهای براق و زرفامش... چشمهای تیز شده و یاقوتهای سرخی که در حال بلعیدن فندقی بودند و در آخر، گونههایی همرنگ با پوستهی عنابی فندق! آن پسر همان بود، درمانگر نوجوان و دوست بچگیهایش...هیچ تفاوتی نداشت و تنها بزرگتر شده بود پس چرا، در آن لحظه آنقدر در دید آتلانتا متفاوت و عجیب جلوه کرد؟
آبدهانش را بلعید و با تکان کوچک سرش، نگاهش را دومرتبه به اقیانوس دوخت.
"اما همه چیز به تصمیم پادشاه بستگی داره."
ناخودآگاه صحبت را به بحث اولیهی میانشان برگرداند و با چنگ زدن به یکی از سیبهای سبز و ترش، آن را با حرص و سردرگمی گاز زد.
"تصمیم ایشون تا الان چی بوده؟"
"قراره یک پنجم از لشکر آتلانتیس با کشتی سمت جزیرهی یوناگونی برن و مستقر بمونن. اما پیش از هر حملهای، قراره نمایندهای برای اجرای صلحنامه بار دیگه به سلطنتشون هشدار بده. همه چیز... به خودشون بستگی داره. با استقرار کشتیها متوجه خطر میشن و اگر قبول نکنن، یعنی خودشون این اعلام جنگ رو پذیرفتن. هیچ حملهی بیخبری، وجود نداره."
"نماینده از کجاست؟"
آتلانتا با دراز کشیدن روی پل و خیره شدن به ماهِ روشن، پاسخ داد:
"از هر سلطنتی باشه، از آتلانتیس نیست. چون بخش نظامیِ جنگ با ماست و همهی سلطنتها در این جنگ نقش دارن!"
YOU ARE READING
Death In The Deep(KookV)
Historical Fiction🩵 Fic : Death In The Deep 🌊 🩵 Main Couple ➸ Kookv 🩵 Sub Couple ➸ Yoonmin 🩵Genre ➸ Romance, Fantasy, Historical, Smut, Angst 🩵 Age Category ➸ NC +18 🩵 Writer ➸ Silvia 🩵 UP⏱ ➸ Friday(9:00 pm) 🩵Story Description : زندگی تهیونگِ جهانگرد که...