⚜𝐒𝐞𝐜𝐨𝐧𝐝 𝐁𝐨𝐨𝐤: 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐓𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲🪷

141 13 5
                                    

ستاره‌های کهکشان ذوب شدند

شروع زندگی من از آن رویای شیرین بود...
خوابی که من را در دل احساسی گیر انداخت که هیچ راه فراری برایش سراغ نداشتم...
تو به جای کابوسِ دادگاه عدالتی برای بی‌رحمی‌هایم، مکان امن رویاهام شدی و من را بخشیدی...
ای کاش می‌دانستی که من لایق مهر و بخشش تو نیستم...
حتی هنوز هم من را می‌بخشی و این چه دردناک است...
نباید دل به این دل ظالم می‌دادی، حتی با اینکه همه چیز را می‌دانستی...
تو ساز من شدی و من تو را ننواختم...
تو ستاره‌هایت را ذوبِ تن بی‌جان من کردی و من، تو را بی‌ستاره کردم‌...
تو دنیا را به پای من ریختی و من دنیا را بهم ریختم...
تو نجوای درون این صدف شدی و من از اقیانوس گریختم...
حال، پشیمانی‌های من هیچ عایدی ندارند...
منی که تو را در اقیانوس وجود خودم جا گذاشته‌ام و به کهکشانی آمده‌ام که تو در آن نیستی...
ستاره‌هایت را می‌خواهم، از وجود کهکشانی خودت...
من هر چقدر هم که ستاره بگریم، این آسمانِ تیره روشن نمی‌شود...
کهکشان متعلق به توست، تو را از خودت گرفتم و در اقیانوس بی‌رحم وجودم غرق کردم‌. اقیانوسی که دیگر خودم در آن نیستم، برایت زیباتر نیست محبوب دل‌شکسته‌ی من؟
هرچند...این کهکشانِ بی تو...سیاه‌چاله‌ی دلتنگی‌ای بیش نیست...

_کسی که ستاره‌هایت را دزدید و به کهکشانی پوچ از تو کوچ کرد_

༺♡༻






جزیره‌ی آتلانتیس
معبد پرسفونه
اقامتگاه شاهزاده پروتئوس

نگاهش قفل پلک‌های برفی و چین‌های قزح‌سان کنارشان شده بود، چشم‌هایی که با هر بار باز و بسته شدن مرتعش می‌شدند و دلِ شاهزاده را هم به لرزش وامی‌داشتند. طلوع خورشید همچون گردزنی‌های طلایی به روی جزیره نشست و حین آن ساحلِ پلک‌های شاهزاده‌ی شرقی درگیر جزر و مدِ هوشیاری شد و اقیانوس بی‌کران مردمک‌هایش را تقدیمِ یک ژنرال تشنه به آب، کرد.
ژنرالی که عطش نوشیدن داشت ولیکن نمی‌دانست راهی طولانی برای رسیدن به آبِ شیرین این اقیانوس بی‌انتها در پیش دارد، او قرار بود از این احساس نوشکفته بنوشد و محتاج‌تر شود...قطره به قطره‌ی زیبایی این دریا را سر بکشد و تنش از تشنگی به تقلا بیفتد، بی‌جان‌تر و مشتاق‌تر پیش برود و تمام سراب‌ها را پشت سر بگذارد تا در آخر به چشمه‌ی زلال احساس برسد.
می‌دانست این اقیانوسی که پلک‌های زیبایش به آرامی گشوده می‌شدند، تماماً یک سرابِ خیال نبود. شاهزاده‌ی آتلانتیس صبر پیشه می‌کرد، اعتمادش را به او می‌داد و منتظر می‌ماند. تا هر چقدر که آن چشمه‌ی زلال راضی شود برای جوش و خروشی که تا ابد ادامه

خواهد داشت.
شاهزاده کونگ تهیونگ یا همان سربازِ جسور و بی‌باکش، هنوز هم میان بازوانش بود و سرش روی سینه‌ی بِسان گنجشک شاهزاده قرار داشت. می‌تپید و ضربان‌هایش را با شدت به دیواره‌ی سینه‌ی مرد بی‌قرار می‌کوباند، دیگر ترس از دست دادنش کوچ کرده و رفته بود...حال تنها اشتیاق باقی مانده بود و احساس و دلتنگی.
نگاهش میخِ لب‌های تر از لمس دقایقی پیش بود، لب‌هایی که حتی با وجود مرطوب بودنشان ترک داشتند و رنگ خون رویشان بدقواره‌گی می‌کرد. با نوک انگشت شست به آرامی لب پایینش را لمس کرد و خون را از روی آن زدود، به چشم‌های پسری خیره شد که هنوز دیدگانش تیره و تار بودند.
تهیونگی که گویا از یک کابوس نجات یافته باشد، یک خوابِ بی انتهای تاریک. لحظات بی‌پایانی که در یک عذاب و درد سپری کرده بود سبب می‌شد این انوارِ تار و صورت مبهم مقابلش را باور نکند.
شاید کابوسش یک رویا شده بود ولیکن هنوز هم وهم بود و خواب، نمی‌توانست حقیقت داشته باشد. این گرمایِ محسوس، متعلق به آغوش شاهزاده‌ای نبود که
تمام دروغ‌هایش را به روی آن تپه شنیده بود. پروتئوسی که دیگر او را می‌شناخت چه دلیلی داشت برای اینجا بودنش؟
کابوس‌هایی که در آن مدام میان تاریکی غوطه‌ور و به دنبال آن ژنرال بود، واقعی‌تر از این آغوشِ غرق شده میان نور جلوه می‌کردند.
شاید بِسان زمانی که گویا بدنش میان دریاچه‌ای از مواد مذاب جهنم شناور بود و برای نجات از آن دوزخ تیرباران دست و پا می‌زد، کابوسش رویا شده و سر خود را میان گردنِ مردی یافته که عطر تنش در وجودش به‌خاطر سپرده شده بود...او رایحه‌ای داشت همسان نسیمی که شبانگاه‌ها روی دیده‌بانی، میان آنها می‌چرخید. خنک بود و آرام...ولیکن آن آغوش، آن درخشش مرواریدها و حتی عطرِ شقایق‌های سرخِ نم‌خورده هم، یک کابوس رویایی بودند؛ شاید هم یک رویایی از بطن یک کابوس که برای نجاتش آمده بود.
تهیونگ از کابوس‌ها می‌ترسید و از وهمِ رویاها فراری بود ولیکن هیچ توانی برای زدودن این حس ناب از تنِ سرما زده‌ی خود نداشت. این گرما را می‌خواست، این نفسِ لرزانی که پشتِ پلک‌های مرتعشش را نوازش می‌کرد، این لمسِ سبک روی لب‌های کویری‌اش را...
پس نگذاشت نور بیش از این پیش‌روی کند، پلک‌هایش را محکم بر روی هم فشرد و تنِ دردمندش را در آن آغوش امن، جمع کرد. کونگ تهیونگی که دیگر هیچ‌کس را در این دنیا نداشت، میان واقعیتی که در تنهایی شناور شده بود، به آن آغوش خیالی و امن چنگ زد.
شاهزاده‌ی شرقی درد داشت، احشام داخلی بدنش تیر می‌کشیدند و گویا در آتش، می‌سوختند. گلویش زخم برداشته و طعم خون را در دهانش احساس می‌کرد و شانه‌اش به شدت تیر می‌کشید، ولیکن در آن جای گرم‌ آرام بود.
پروتئوس که بی‌قراری اقیانوس ناآرامش را می‌دید، یک جا جمع شدنش را، محکم فشرده شدن پلک‌هایش را و آن لب‌های دردمند لرزان را؛ لبخند غم‌ناکی روی صورت نشاند و دست آزادش را کمی بالاتر کشید و روی گونه‌ی تب‌دار پسرک گذاشت.
"نمی‌خوای چشم‌هات رو باز کنی؟ خوابیدن بس نیست؟"
همانند رویای معطر به نسیم و شقایق‌های سرخ، صدای روح‌نوازش در سرش می‌پیچید. بار پیشین صدایش زده و رویایش دومرتبه کابوس شده بود، این‌بار را تا ابد سکوت می‌کرد شاید که این خیال شیرین دیرتر  تمام می‌شد. جایی را نمی‌دید ولیکن انگشتانش چنگِ ابریشمی نرم شدند، پارچه‌ای که ضربانی گرم و تند را زیرش احساس می‌کرد.
خوابیدن بس نبود اگر پلک برهم می‌زد و تاابد در یک تنهاییِ عذاب‌آور و نبود آن شاهزاده، سپری می‌شد. تابِ این را نداشت که کهکشان‌های بی‌کرانش را بی‌اعتماد شده به خود ببیند، از وجود خویش نفرت داشت و خود را مقصر می‌دانست. 
دستی که او را در آغوش گرفته بود نوازش‌گرانه پهلویش را لمس کرد و زمزمه‌ی نگران، آن رویای شیرین را میان تار و پود روحش به جای گذاشت: "خیلی درد داری؟ حالت بده؟"
حداقل تا پیش‌ از آن، در واقعیت با لقب‌هایی دروغین صدا زده می‌شد ولیکن حالا حتی در خواب و خیالش هم، شاهزاده هیچ رغبتی برای خطاب کردنش نداشت. رنگ تیره‌ی انتقام آن‌چنان او را غرق ذات خود کرده بود که دیگر هیچ حس شیرینی را پذیرا نبود.
به کمک‌ها و مهربانی‌های هایجیا و فرمانده‌اش، مدام دست رد می‌زد و به یاری‌های دیگران با سوءظن خیره می‌شد‌. و شاهزاده پروتئوس...کونگ تهیونگ خودش را در قبال او مقصرترین می‌دانست.
"برمی‌گردم، خب؟ می خوام برم هایجیا رو صدا کنم بیاد معاینه‌ت کنه."
اگر او در این رویا رهایش می‌کرد، میان کابوس تیره و تارش تنها می‌شد. نباید می‌گذاشت شاهزاده‌ی کهکشان‌ها که تاجی به درخشانی ستاره‌ها به سر دارد، از او روی برگرداند. حتی اگر کلامی به زبان می‌آورد و باز هم می‌رفت، بهتر از این بود که بی‌هیچ تلاشی آن ژنرال خوش قلب را در این درد بی‌پایان از دست بدهد.
دست‌های لرزان و بی‌جانش چنگی به توگای لطیف مرد انداختند و صدایش که گویا از اعماق چاهی به گوش می‌رسید، پروتئوس نگران را کمی آرام کرد: "نه...نرو."
شاید که این رویا کمی قرار بود طولانی‌تر از بار پیشین باشد، چرا که گرمای روح‌بخش آن آغوش دومرتبه به پیکرش تزریق شد و پسرک زخمی را آرام کرد.
"خوبی تهیونگ؟ لطفاً اگه درد داری بهم بگو، نگرانی داره جون رو ازم می‌گیره."
ابروان شاهزاده‌ی شرقی از سر نارضایتی به یکدیگر گره خوردند ولیکن لرزش بی‌مهابای چانه‌ی رنگ‌پریده‌اش، از چشمان پروتئوس دور نماند. 
"تهیونگ صدام نکن، توی رویایی که آرومم بهم طعنه نزن."
پروتئوس که طعنه نمی‌زد؛ شاهزاده‌ی شرقی هیچ می‌دانست ژنرال چه حس خالص و عمیقی به وقت ادا کردن نام حقیقی‌اش را تجربه می‌کرد؟ یک نام راستین، بی‌هیچ دروغی. نام زیبایی که می‌توانست او را به اخترشناس اقیانوسی نزدیک‌تر کند.
تارهای خورشیدیِ تهیونگ جایگاه امنی پیدا کردند، از نسیم صبح‌گاهی در امان ماندند و در کنار انگشتان کشیده و زمخت شاهزاده به آرامش پیوستند.
"طعنه نمی‌زنم پسر خورشید و...رویا؟ تو بهوش اومدی، رویایی که من رو از کابوس وحشت و نگرانی نجات داده نمی‌تونه چیزی جز یه واقعیت شیرین باشه. چرا چشم‌های به رنگ اقیانوستو باز نمی‌کنی تا ببینی همه چیز تموم شده."
لجاجت یکی از خصوصت‌های جدانشدنی وجود شاهزاده‌ی شرقی بود؛ چه در اوج خشم و چه در اوج بی‌پناهی به دلایل متعدد گوش به حرف نمی‌داد. مانند حالا که پلک‌هایش بیشتر چین خوردند و صدای معترض لرزانش، دلِ پروتئوس را به درد آورد. پسرِ زاده‌ی نور خورشید، میان عذاب وجدانی بی‌رحم غوطه‌ور بود: "نه، چشم‌هام رو که باز کنم...تازه همه چیز شروع می‌شه. من به خیلی‌ها دروغ گفتم، به اعتماد خیلی‌ها خیانت کردم... اگه بیدار بشم، چیزی جز یه واقعیت به جنس کابوس...در انتظارم نیست. من این رویا رو بیشتر دوست دارم...مثل همون رویایی که برق پولک و مروارید بین رایحه‌ی شقایق سرخ، گم شده بود."
تهیونگ روز پیشین را به یاد داشت، همان وقتی که او را به نام صدا زد. باله‌هایشان هم‌نشین یک‌دیگر شدند و پروتئوس در تمنا بود تا کمی از حرارت و بی‌تابی تن دردمند اقیانوسش، بکاهد.
شاهزاده هم می‌خواست در این رویا، تا ابد باقی بماند. سربازش بی‌راه نمی‌گفت. واقعیت این دنیا کم از یک کابوس جهنمی نداشت. 
سرش را به سر تهیونگ تکیه داد و با صدایی گرفته از غمِ این واقعیت دردناک، نجوا کرد:
"می‌دونی تهیونگ؟ من هم الان داخل یک رویام. ولی چشم‌هام بازه، دیدن این رویا با نگاه صفای بیشتری داره. پس نترس و پلک‌هاتو باز کن. بهت قول می‌دم تا زمانی که خورشید کاملاً شب رو کنار نزده، نذارم این رویا تموم بشه‌."
شاهزاده‌ی یوناگونی هرچقدر که دیگران را به خود بی‌اعتماد کرده بود، همان‌قدر هم به اطرافیانش اطمینان داشت. مخصوصاً به شاهزاده‌ی خوش‌قلبی که این روزهایش را روشن‌تر از پیش کرده بود. پس نفس لرزانی کشید و به آرامی بین پلک‌هایش فاصله ایجاد کرد و دید؛ آن نگاهِ کهکشانی‌ای که ستاره‌های آسمانش سوسو کنان روشنش کرده بودند. 
ژنرال شب‌نشینی‌های دیده‌بانی، دروغی بر زبان نیاورد. تهیونگ چشم گشوده و رویا، تمام نشده بود.
غرق شده میان آن کهکشان بی‌انتها، قطره اشکی از گوشه‌ی چشم‌هایش سر خورد و دست پروتئوس را نمناک کرد. شاهزاده که نگران شده بود، با ملایمت تن پسر زخمی را بیشتر به خود نزدیک کرد و پرسید: "خیلی درد داری؟"
چرا قلبش به زیر دست‌هایش، آن‌قدر بی‌پناه تند می‌زد؟ تهیونگ که با دیدن این رویای به رنگ واقعیت، آرام گرفته بود. ژنرال چرا بی‌قراری می‌کرد؟
انگشت‌های ناتوانش نوازشی نامحسوس به روی قلب تپنده و بی‌تاب شاهزاده نشاندند و نجوای بغض‌آلودش، در سکوت اتاق پیچید: "آره شاهزاده، خیلی درد دارم. انگار دارن تمام شکمم رو چاقو می‌زنن، شونه‌م تیر می‌کشه و می‌سوزه و تمام بدنم درد می‌کنه ولی...روحم داره می‌میره. شاهزاده...ژنرال..نه، نه!  جونگ‌کوک...من متاسفم. برای تمام دروغ‌هایی که گفتم، برای اینکه اسم شاهزاده‌ی کهکشانی داستان‌های مادرم رو با بی‌رحمی برای ذاتِ سنگ‌دلِ خودم دزدیدم. من لایق اسم تو نبودم، منی که بهتون خیلی ظلم کردم...بهت خیلی بد کردم. خیلی متاسفم، واقعاً متاسفم."
هق‌هق‌های ریزی که میان کلماتش وقفه می‌انداختند هرلحظه بیش‌ از پیش جان شاهزاده را می‌ستاندند.
باید در همان جا می‌ماند و می‌گفت که متاسف نباشد، می گفت که چه کسی لایق‌تر از تو برای داشتن نام من؟ تویی که تمام من را داری، نامم که دیگر ناچیزی بیش نیست. ولیکن او درد داشت، از رنج بی‌رحم جسمش گفته بود و دومرتبه تمام شاهزاده را غرق نگرانی‌ای مرگ‌بار کرده بود.
"حال مساعدی نداری...باید برم هایجیا رو صدا بزنم."
داشت بلند می‌شد که تهیونگ با نیم‌خیز شدنش، جلویش را گرفت. همان حرکت کوچک تمام وجودش را تیرباران درد کرد ولیکن، هنوز تاریکی تماماً جزیره را ترک نکرده بود.
"نرو، من حالم خوبه. قول دادی تا وقتی که خورشید کاملاً شب رو کنار نزده نذاری این رویا تموم بشه."
کهکشان مگر می‌بارید؟ شاید ستاره‌هایش ذوب شده بودند که آن‌طور گونه‌های رنگ‌پریده‌ی تهیونگ را درخشان کردند.
"می‌مونم، تا وقتی که قول دادم می‌مونم."
به آرامی تن دردمند پسر خورشید را نوازش کرد تا حداقل کمی از رنج‌های تنش بکاهد، سر میان گیسوانش فرو برد و از عطر شیرینش روحش را سیر کرد.
"بمون، بذار توی این رویا غرق بشم و خودم رو برای کابوسِ واقعی آماده کنم. بهم قول بده وقتی که کابوس زندگی شروع شد، این رویا رو فقط توی قلب‌هامون نگه داریم جونگ‌کوک. بذار تا وقتی که زندگی رویا نشده، این رویای کوچک فراموش شده بمونه."
یک رویای شیرین که بی‌بوسه نمی‌ماند، لب‌های لرزان شاهزاده پیشانی تب‌دار اقیانوس بی کران در آغوشش را بوسید و زمزمه کرد: "قول می‌دم که این رویا توی قلب‌هامون باقی بمونه و تا وقتی که در قلب‌هامون کاملاً به روی هم باز نشده، این خواب شیرین رو به فراموشی بسپارم اقیانوس گرمِ من."

Death In The Deep(KookV)Where stories live. Discover now