خوشهی مخلوق
نمیدانستم خلق کردن آنقدر زمان طولانیای را برای تکامل یافتن میخواهد.
خالقها، کامل هستند و بینقص. خلق میکنند مخلوق را...
یک مشت خاک است و چند قطرهای آب، گِل میشوند و دمیدنی از یک روح...حالا یک مخلوق خلق شده است.
ولیکن سرشت من نه از آب بود و نه از خاک...
من تاریکیای بودم که تو در من نور نهادی و ستارهای کاشته شد، با نگاهت بذر آن ستاره را آبیاری کردی و خوشههای آن ستاره طوری رشد کردند که تمام وجودم را به حصار خود درآوردند.
تو یک مخلوقِ الهی نبودی، تو خود خالق بودی و من...مخلوقت. آفریدهی تو، ای خدای عشق...
تو به ستارهها نگریستی و جهان در چشمهای من به انفجار رسید...
تو ماه را کشیدی و روی قلب من دست کسوفِ ترسهایم طرحِ ماهگرفتگیِ انگشتهای تو را نقش بستند...همان دستهایی که عضو تپندهی این سینه را لمس کردند...
تو از آسمانها گفتی و گوشهایم آنقدر از عشق صدای زیبایت گریهی سرخِ خوشی سر دادند که دیگر نشنیدند و رگهای خالی از خونم من را در آغوشت به مرگ کشاندند.
من اما در آخر...همان کلمات درون کتابچهی چرمیای بودم که خودش را در میان برگههای و سیاهیِ زغال دفن کرد.
من را ببین...
من را طرح بزن...
از من بگو...برای خودم. میخواهم صدای خندههایت را بشنوم که چگونه از مجنون بودنِ این سرگشتهی حیران میگویند.
تو بخند تا من برای خندههایت بمیرم و سنگ قبرم، همین چرم کتابچهای باشد که...دیگر نیست...
دنیا نیست...
ستارهها به هیچ بدل شدند...
صداها به نابودی رسیدند...
کتابچهها سوزانده شدند و تو...
خندههایت که هیچ...آوای گریههایت خالق شدهاند. خالق یک جهنم بیپایان در سرشت این مخلوق.
گریهی چشمهای زیبایت؟ نه...
دیگر آنها را هم ندارم...
تو یک سکوت شدهای و...من فریاد!
فریادی زادهی سکوتت...
میخواهم آنقدر فریاد بزنم تا اینبار تو خلق شوی. شاید از درون این سکوت بیانتها، جوانه زدی...
در کنار ریشههای خشکیدهی این آبیِ بیرنگ...
من دیگر هیچ نمیشنوم، این سکوت دارد من را در کلمات خودم غرق میکند.
کلماتی که میگویند"ساکت باش، آنقدر نگو که دوستش داری، آنقدر فریاد نزن که نرو..."
میگویند"سرمان درد میکند از این شیونهایت..."
سکوتهایت به من میگویند"بگذار که در سکوت بمیریم..."_همه جا ساکت است، دنیا دیگر هیچ صدایی ندارد. من همانیام که میخواهد میانِ طبل کوبش ضربانهای قلب بیرحمت بمیرد. از سکوت خسته شدهام..._
بخش اول آتلانتیس
قصر آتلانتیسروزها در پی هم بِسان گذر نسیم، زود و آرام از یکدیگر پیشی میگرفتند و تا حدی برخلاف انتظار مردِ جوان بودند.
نه انتظار این آرامیها را داشت و نه، عادت. او با تشویش و اضطراب، خوی گرفته بود و از نظرش تداومِ ملایمت این روزها، عجیبتر از هر آنچه که باید، جلوه میکرد.
چیزی تا جشنِ مهم آخرین ماهِ تابستان نمانده بود و تمام قصر و خاندانهای اصیل آتلانتیسی مشغول مهیای امورات بودند.
شبانگاه بود و پروتئوس در کارگاهش قرار داشت، ذهنش عاری از هر چیزی بود و عضوی درون سینهاش، مملو از احساسات و عواطف مختلف.
گاهی میاندیشید که قلب، خودش یک موجود خود مختار و جدا است که ذهن دارد، اختیار و عواطف. خیلی کاملتر از یک انسان است و شاید تکامل آدمیت حاصلِ قرار گرفتن این عضو در سینهاش بوده است. ولیکن هیچگاه درک نشده، درد کشیده و ترک برداشته است.
و پروتئوس؟ نمیدانست که چرا تمام مشکلات و مشغلههایش همه و همه به یکباره روی قلبش جمع شدهاند و او را درون استخوانهای سینه، جمع و گوشهگیر کردهاند.
روی صندلیِ چوبیاش نشسته بود و میگذاشت نسیم گرم اواسط تابستان، از میان پنجرهی نه چندان بزرگ کارگاه عبور کند و موهای بلند مرد را به بازی بگیرند. طرههایش خرماییِ تیره بودند و آبشارشان تا روی شانه، میرسیدند.
مقابل چشمانش و روی سطح میز، دو شی قرار داشتند که او نمیدانست باید ابتدا به کدام رسیدگی کند.
یکی واجب بود و باید تا آیینِ سلطنتی انجامش میداد، همان کیاترای ژانوس که قرار بود تعمیرش کند. علاوه بر آن تصمیم داشت به روی چوبش، منبتکاریهای ظریف انجام بدهد تا ساز در شانِ شاهدخت آتلانتیس باشد و پروتئوس زمانِ آنچنان اضافهای برای این کار نداشت. باید هر شب زمانی را روی آن کار میکرد تا به موقع تمام شود و از یک طرف دیگر...
شاهزادهی خوشقول و پابند به حرفِ آتلانتیسی، برای نخستین بار در طول زندگیاش به قولی عمل نکرده بود و دلش هم نمیخواست که عمل کند. شاید هم بدقولی نبود، مگر نه؟ او که به آن سربازِ چشم آبی نگفته بود چه زمانی قرار است دفترچهاش را پس بدهد!
نفس کلافهای کشید و دستهایش را روی چوب صیقلی میز گذاشت. کنارِ دفترچه مملو بود از برگههای جدا شدهی کارتسی که رویشان طرحهایی از آسمان، روابط هندسی و مثلثات کشیده شده بودند.
برای برنگرداندن کتابچه بهانه میآورد، با باقیِ برگهها چه میکرد؟ شاهزادهای که هربار روی بامِ سنگی دژ ارودگاهش، توانایی گرفتن نگاه از طرحهای خیرهکنندهی آن سرباز را نداشت و از او میخواست تا آن برگهی کارتسی را به او بدهد تا به باقیِ صفحات دفترچه بیافزاد، گاهی هم هر دو به روی یک برگه یا دو برگهی مجزا، طرحهایی را میکشیدند و اما...اما تمامِ برگهها با هم مخلوط نشده بودند! پروتئوس به خوبی میدانست برگههای گوشهی میز با مابقیای که در میانه قرار داشت، هیچ یکی نبودند. یکی هنرِ دست بازماندهی شرقی بود و دیگری یک طرحزنیِ مشترک.
ولیکن در آخر، شاهزاده فقط و فقط طرح به روی طرح جمع میکرد. نه آنها را میانِ صفحات دیگر قرار داده بود و نه کتابچه را به صاحبش بازگردانده بود.
پروتئوس آنقدر سردرگم و حیران بود که چیزی تا به گرییستنش در آن کارگاه کوچک نمانده بود، نیاز به فردی داشت تا به او راه را نشان دهد.
شاهزاده هنوز هم از آن بازماندهی غریبهی ترسناک، نفرت داشت اما شبها کنارش روی دژِ سنگی مینشست و به آسمان خیره میشد. راههای مختلفِ آن هزارتوی بیپایان را امتحان میکرد اما از ابتدا تا انتهای این داستان، شاهزاده مینوتائوری بود که راهِ فراری از این سردرگمی نداشت. احساسِ حماقت میکرد، میدانست خالق این هزارتوی سمّی، سربازِ آفرودیت نامیست که همچون دایدالوس با ذکاوت طرح کرده و ساخته و پروتئوس در این تلهی بیپایان گیر افتاده است. شاید هم نه...دایدالوس، خودش بود!
در هرکدام از پیچ و خمهای این لابیرِنس، کلید دری از رازهای مرد جوان را مییافت اما در انتها، نمیتوانست درهای کوچک را کنار هم بگذارد و به در اصلی برسد. گویا درست همانند دایدالوس تنها بدنِ یک انسان را داشت و سرِ حیوانیاش، قدرت تفکر و تعمق را از دست داده بود. نمیدانست که توانایی درک و فهم پیچ و خمهای لابیرنس وجود آفرودیت را ندارد...یا نمیخواهد که آن را متوجه شود! حقیقتاً که نمیدانست!
پروتئوس...تنها علاقهی زیادی به اخترشناسی داشت و آن پسر، بیش از حد آسمان را زیبا به تصویر میکشید!
و ژنرال نفرت داشت...نفرت از اینکه به هنگام تماشای سیاهی شب، نفرت و ترس لانه کرده در دلش را به دست فراموشی میسپرد. میترسید از آنکه به آن بازمانده، اعتماد کند و به سبب آن ضربهای جبران ناپذیر بخورد.
خودش که نه...از عزیزانش میترسید، واگرنه که جسم و روح خودش مدتها بود نه چیزی طلب میکرد و نه نشانی از خودش نشان میداد...به جز شبهایی که به کهکشان مینگریست و نشانهی آنها حالا روبهرویش به چشم میخوردند!
نفرت داشت از اینکه به وقت نیمهشبها و در کنار سربازِ شرقی، حس فراموش شدهی زندگی کردن به قلبش سرازیر میشد. بیزار بود از زمانهایی که پسر آسمان را تشریح میکرد و پروتئوس برای لحظاتی از تمام دنیا فارغ میشد و با ذهنی رها و آسوده، حرفهای او را میشنید. حتی نفرت داشت از ماهگرفتگیهای زغال به روی دستهای کشیدهی آفرودیت!
چنگی به تارهای موهایش زد و با برخاستن، سمتِ قفسهی چرمها رفت. به قطعههای چیده شده به روی هم خیره شد و با لمس کردنشان، سطحی براق و قیرگون از جنس چرم تمساح را جدا کرد. اندازهاش مناسب جلدِ یک کتابچهی متوسط بود و میتوانست برای ساختن، از آن به عنوان زیرساز استفاده کند.
روی میز را خلوت کرد، کیاترا را گوشهی امنی گذاشت تا آسیب نبیند و با چیدن قطعهی چرم، نخِ ابریشمیِ سیاه، سوزنِ زر و خنجری کوچک و تیز، در گوشهی میز عقب ایستاد.
به برگههای کارتسی و کتابچهی نه چندان مرغوب و مملو از طرح، خیره شد و سپس با جلو کشیدن تمام برگهها به سمت خودش تصمیم به مرتب کردن آنها گرفت.
خنجر دسته کوتاه را برداشت و با یک حرکت، نخِ کتان کتابچه را پاره کرد و با حوصله تک به تک برگهها را از جلد چرم گاوی جدا کرد. حالا جلد پاره شدهی کتابچهی سابق، پایین میز افتاده بود و مقابل شاهزاده برگههای طرح زده شدهی زیادی قرار داشتند.
با صبر و حوصلهی تمام، تک به تک ورقهها را مرتب و صاف از بالا تا پایین میز چید و نگاهی اجمالی بهشان کرد. سربازش، هر شب به مرور به آن طرحها تکامل میبخشید اما بطور منظم پشت سر هم قرار نداشتند و گویا پسر شرقی به دلخواه، هر زمان که میخواست قسمتی از آسمان را برمیداشت، در دست میگرفت و سپس همانند گردههای درخشان اما سیاه به روی برگههای کارتسی میریخت.
شاهزاده با بیرون کشیدن کشوی کنار میز، چند برگهی استفاده نشده بیرون آورد و با آغشته کردن نوکِ پر به مرکب، از نخستین سر موضوع آن طرحها شروع به نوشتن کرد.
حین تکمیل کردن فهرست بلند بالای موضوعات و صفحات کتابچه، با ظرافت عدد هر صفحه را در گوشهی برگه مینوشت و به ترتیب آنها را کنار هم میچید. برگههای قرض گرفتهی جدید را هم به همین ترتیب مرتب کرد و موعدی که مهتاب خود را در پسِ درخشش معشوقش پنهان ساخت، شمع دیگر فیتیلهای برای سوختن نداشت و نور خورشید جایش را گرفته بود، کمرش را صاف کرد و به سه صفحه فهرستِ منظمی که ساخته بود خیره شد.
برگهها به ترتیب اعدادشان روی هم چیده شده و داخل یک جعبه قرار داشتند. به آن جعبهی چوبی ساده خیره شد و با انگشت اشارهاش، مخاطبش قرار داد:
"فعلاً برای جلد کردنت زوده، تا شبِ قبل رفتن به معبد برای برگزاری جشن، صبر میکنم تا آفرودیت طرحی که زده رو بهم بده...یعنی...ازش بگیرم، آره! بعدش جلدت میکنم و کارت که تموم شد به صاحبت برت میگردونم. خب؟ خوبه اینطوری؟!"
بعد در همان کارگاه، جایی که هیچکس نبود جز خودش و روحِ طرحهای کهکشانی، لبخند زد. لبخندی که کنار چشمهایش را چین انداخت و چهرهی او را بِسان خرگوشی نوپا و ذوقزده ساخت. کمی بدنش را کشید تا خستگیاش رفع شود و سپس، از کارگاه خارج شد و درش را قفل کرد.
او...دوست نداشت سربازش را به نامش صدا بزند. حس میکرد نامِ "جونگکوک" به هیچ وجه به او نمیآید. او همان آفرودیت بود...کفِ دریای نفرت که تا فرزندان زئوس ادامه داشت! ولیکن از جنس اقیانوس بود...زیبا، آرام و طغیانگر!
YOU ARE READING
Death In The Deep(KookV)
Historical Fiction🩵 Fic : Death In The Deep 🌊 🩵 Main Couple ➸ Kookv 🩵 Sub Couple ➸ Yoonmin 🩵Genre ➸ Romance, Fantasy, Historical, Smut, Angst 🩵 Age Category ➸ NC +18 🩵 Writer ➸ Silvia 🩵 UP⏱ ➸ Friday(9:00 pm) 🩵Story Description : زندگی تهیونگِ جهانگرد که...