معبد پرسفونه
تالار انار طلاییبا وجودِ سختیای که در تنفس به واسطهی تند دویدنهایش داشت ولیکن لبخند از روی برفدانههای صورتش پاک نمیشد. با گذر کردن از هر پیچ و خمِ معبد، مهتاب سخاوتمندانه تکهای از سنگهای قمرسانِ خودش را برمیداشت و نمیگذاشت ذرهای از سوی درخشش ستارههای دو دو زنِ چشمان پسرک کاسته شود. چالههای ماه کم و کمتر میشدند و شعف درمانگرِ سلطنتی، لحظه به لحظه بیشتر و محسوستر.
او حالا یک طومار در دست داشت، طوماری از جنس پارچهی ابریشمی میان مشتِ کوچک راستش فشرده میشد که درونش توسط گلدوزیهای طلاییای که نگارهبندیِ کلمات را بر عهده گرفته بودند، موفقیت دردانهی خاندان آپولون توسط آنها به اثبات میرسید.
حالا هایجیای ذوقزده با تمام توان گامهایش را در پس دیگری برمیداشت و توگای چموش، میانِ ساقهای سفید پسرک رقص میکرد.
باید خود را هر چه زودتر به تالار انار طلایی میرساند، به هر سختیای که بود صبر کرد تا مراسمات امروز تمام شوند تا بتواند خودش را به فرمانده برساند. آنقدر دلتنگِ آتلانتایش بود که گویا چیزی درون سینهاش سنگینی میکرد.
هیجانی که در خونش جریان داشت یکدم اجازه نمیداد درمانگر از دویدن دست بکشد و نفسی تازه کند. نمیدانست که همیشه معبد در این اندازه وسیع بوده است یا حالا که انتظار به وجودش چنگ زده فواصل تا این حد طولانی جلوه میکنند؟
ولیکن بالاخره دید، آن طاقِ عنابیِ کندهکاری شده را و کنارش، تندیس بانویی انار به دست که چهرهای معصومانه داشت.
نقاشیهایی عظیم که بر دیوارهای پشتِ طاق و نزدیک به ورودی تالار نصب شده بودند. طرحی از پادشاه دنیای زیرین که به پرسفونه اناری تعارف میکرد. نگارهای از سه دانهانار که روحِ دخترک را به دنیای مردگان متصل میکردند.
نقاشیای از دمتر که قطرههای اشک بر روی صورتش برای اسارت تک دختری که داشت، به شکل دانههای انار بودند.
و دید...تنها فردی را که آنجا ایستاده بود. فرماندهای که چه ماهرانه افسار روح و جسمش را به دست گرفته و تمامش را متعلق به خود ساخته بود.
نگاهِ آتلانتا تماماً به روبهرو دوخته شده بود، موعدی که سرباز جناح سلطنتی، همان آفرودیتی که اینبار با لباسی متفاوت خودش را پس از اتمام آزمونش به جلوی تالار انار طلایی رسانده بود تا نامه را به دست فرمانده برساند. آتلانتا با خواندن دستخط خوشِ معشوقش که وعدهی دیداری ممنوعه را پس از قبول شدنش در آزمون به او میداد، به انتظار ایستاده بود و اکنون داشت پیکرهی آسمانیِ هایجیا را میدید.
گیسوان طلایی، گونههای شکوفهسان و تنی که برخلاف توگاهای سفید درمانگرها، میان پارچهای سرخ محصور شده بود. همهی آنها او را بهسان یک انار سرخ کرده بودند که میانِ دیوارههای میوه، دانههایی شیرین و شیری به چشم میخورد.
هر دو گامی به طرف یکدیگر برداشتند و نام دیگری را در آن سکوتِ دلنشین صدا زدند. صدای عمیقِ فرمانده امنیت را پس از مدتها دوباره به دل هایجیا گره زد و نوای مملو از آهنگِ درمانگر، روی قلب خستهی آتلانتا مرهم گذاشت.
"دلم برات تنگ شده بود آتلانتا."
آندو بیرون تالاری ایستاده بودند که ورود به آن پیش از آخرین روز آئین، برخلاف سنتها و ممنوعهای بزرگ بود ولیکن دلتنگی عظیمی که به وجود هر دو چنگ میزد، ضوابط و قوانین را هیچ نمیشناخت.
پس آتلانتا برای پاسخ به جملهی مملو از بیقراری دردانهاش، تن ظریف و سرخپوشِ او را در آغوش گرفت، سرش را میان تارهای زرفامش غرق کرد و با دست آزادش درب مملو از پیچ و خم تالار را هل داد.
گامهایی به سمت عقب برداشت و حال هر دو زیر سقفی مملو از نگینکاریهای طلا و یاقوت های سرخ ایستاده بودند. پردههای ساتن سرخ در گوشه به گوشهی تالار به چشم میخورد و فلزهای طلایی که پنجرههای عظیم را احاطه کرده بودند رنگ متضاد دیگری را تکمیل میکردند. نرمیِ فرشهایی دستبافت که هنرِ مردمان شرق بودند را حتی از پس ضخامت صندلهای چرمیشان هم احساس میکردند.
در پیچ و خمِ ستونهای عمارت، همانجایی که نورها را از زر نمیشد تفاوت بخشید و آیینهنشان بودنِ سقفِ مدّور، متقلبانه نمونهی دیگری از محبوبش را میآفرید، آن دو ایستاده بودند.
همه چیز بِسان او بودند و به هر کجا که مینگریست نمیتوانست از فریبنده بودنِ نرگس میان دستانش، فرار کند.
رایحهی خوش تنِ معشوق بِسان همان نرگس روییده بر مرغزار بود که هادس بر سر راه پرسفونه قرار داد، دختر اغوا شد و زیبایی و عطر فریبانهی نرگس او را مدهوش خویش کرد.
هایجیا، از ساقه تا گلبرگهای همان نرگسی بود که هوش و اختیار را از فرماندهی بیچاره میستاند. او نرگس بود...او انار بود...آخر مگر میشد به تنِ سرخپوشش نگاه کرد و برایش نمرد؟ آن حریر سرخفام که بر روی برف تنش همچون پری سبک دلبری میکرد و آن....افشانهی سرخی که روی لبهای محبوبش نشسته بود.
یک بوسه میکاشت بر روی لعلِ سرخ لبِ بالایش و آن، میشد دانهی نخست انار...
آخ، چرا داشت اینگونه نگاهش میکرد؟ فرمانده نفسش را حبس کرد و پیشانی به پیشانی درمانگرش تکیه داد.
"گل نرگس من؟"
نرگسِ بهشتی، با ناز پلکی بر هم فرود آورد و دست روی سینهی ستبر مردش گذاشت. قلب فرمانده هم مانند خودش، مسابقهی بیپایانی گذاشته بود.
انگشتان ظریف اما گوشتیِ پسر، یقهی توگای ابریشمی آتلانتا را کنار زدند و عسلِ تنش را لمس کردند.
زمانی که نگاهِ فرشتهسان هایجیا به چشمانش گره خورد، صورت سفیدش را میان یک دست اسیر کرد و گونهاش را، نوازش.
"بهم...سه دانه انّار میدی؟"
مگر میشد کسی به معبد پرسفونه بیاید، در آیین مخفی شرکت کند و داستان آن سه دانه انار سرخ را نداند؟
شاید سه دانه انار، برای فرمانده کم بود. دو لعل لب، دو گونهی به آتش نشسته و یک تنِ...سرخ. او باید تمام آن سرخفامی را غرق بوسههای تشنهاش میکرد. ذره به ذرهاش را، جای به جایش را...
دلتنگی عطشی بیانتها را در سرشت او به وجود آورده بود که تاب و تحمل را از فرماندهی بیچاره میستاند.
صدای شیرین معشوقش در شاهگوشش پیچید و نوایی از زندگی را برایش تداعی کرد.
"اگه بهت سه دانه انار بدم، دیگه نمیتونی ترکم کنی فرمانده. این قانونِ قلب منه. مثلِ قانونی که هادس برای دنیای زیرین گذاشت."
چانهی مرد جنگجو از خوشی لرزید و خم کردن سرش مصادف شد با طعم شیرین و خوشگوار اولین دانهی سرخ. حس کرد که تن پاک نرگسش، با آن بوسه به لرزهی محسوسی واداشته شد، پس دستهای قدرش را به دور کمر و شانهی نحیف او پیچید و تمام تنش را میان حصار خود گرفت، پوست نرمش را با سرانگشتان پینه بستهاش نوازش داد و زمزمه کرد:
"میخوام برای انارهات بمیرم هایجیا، شاید که قلب تو منو درمان کنه و اونجا، بتونم برات زندگی کنم."
دانهی شفاف و سرخ و براقِ دوم، همان اناری بود که با سخاوت در ظرفی از عشق به فرماندهی خسته و رنجور، تعارف شد. شیرین بود و گویا آن را در نیشکرزارها کاشته بودند، ولیکن مگر درخت نازدردانه و حساس انار در گرمای آن نیشکرزارها، دوام میآورد؟
هایجیا خود، لب زیرینش را، دانهی ثانیِ انار را، میان دشت خشک لبهای فرمانده کاشت. میدانست که قرار نیست بخشکد. او سبز میشد، بلند میشد، شکوفه میداد و عشق را فریاد میزد. انار، پای بیرون از نیشکرزار گذاشت و در بیابانی خسته و رنجور، ریشههای خود را دواند.
خاکِ نارِ نازش، هرکجا که ریشه بدواند فرمانده همانجا خواهد بود. در نیزار باشد، چتری به دست میگیرد و صبحها خورشید را از تن نحیفش دور میکند. بیابانِ لبهای خودش باشد، دریاها را مینوشد؛ آخر انارکش بخشکد که او دیگر زندگانی ندارد.
دست بزرگش، کمر باریک درمانگر را به آرامی لمس کرد و در آن بوسهی معصومانهی پسرکش، همراهی کرد. دانه نارونِ سوم را، خودش سر میکشید. همان دو لبِ لعل، همان نگین سرخ، همان زبانِ شیرین و همان، تنِ سرخپوش.
زبانش همچون یک مارِ افعی به مرواریدهای درمانگر ضربه زد، تشنه بود، عطشِ شیرینزبانیهای معشوقش را داشت!
طلب نوشیدنِ تمام آن جامِ شراب سرخ را داشت که طعم ترش و شیرین انارش، هوش از سرش بپراند. زبانِ یاغیاش برای خود ضیافتی بیمثال تدارک دیده بود. گهگاهی وجود بیقرار خودش را به زبان شیرین و سرخ هایجیا گره میزد و پس از آن، جای به جای آن مهمانیِ خوشطعم را میچشید.
صداهای زیر و ضعیفی که سرچشمهشان لذت بود و از حنجرهی درمانگر بیرون میآمد او را بیطاقتتر از قبل میکردند.
دستهای کوچک هایجیا پشت گردن فرمانده بهیکدیگر پیوستند و طومار سلطنتی، به روی کفپوشهایی آیینهای و طلایی تالار انار افتاد.
عطر مدهوش کنندهی نرگس از سر فرمانده بیرون نمیرفت و آتلانتا نمیدانست که سرچشمهاش از گلبرگهای سفید درون گلدانهای سرسراست یا تنِ حساس پسرک در آغوشش که از هیجان نبض میزد.
هایجیا از زمانی که دویدنش را تمام کرده بود تا به همین حالا به سختی تقلا میکرد تا ذرهای هوا را به درون ریههایش بکشاند پس آتلانتا به سختی از لبهای سرخش جدا شد و برای لحظهای به چشمهای شفاف و آبیاش خیره شد.
"خیلی دلتنگت بودم هایجیا..."
هر دو نفسنفس میزدند و گویا کلیدِ قفل نگاههایشان را در اقیانوس اطلس انداخته بودند، چرا که مردمکهای بیقرارشان از خیره شدن به یکدیگر سیر نمیشدند.
توگای حریرِ درمانگر میان انگشتهای پینه بستهی فرمانده مشت شدند و آنگاه بود که آتلانتا با لمس دوختها و شکافهای لباس متوجه شد هایجیا، ردایی دو تکّه بر تن کرده است. لمسِ پوست برهنهی کمرش در برابر دستهای فرمانده، هزاران بار نرمتر از به چنگ کشیدن ابریشمهای اعلاء بودند. گرمایی که میانِ تار و پود پنبههای تن خود پنهان کرده، همان چیزی بود که آتلانتا برای زدودن سرمای وجود خویش ، تمنایش را داشت.
سرمایی متفاوت در مقابلِ گرمای خوشایند تن درمانگر، حس لامسهی مرد رزمآرا را متوجه خود ساخت. خنکایی از جنسِ یخهای زلال اطراف جزیره، شبنمهای ریزدانهی شبانگاههای زمستانه که میانِ گلبرگهای یک رزِ روییده میان برف، به خواب رفته بودند.
میانِ دو تکهی سرخ توگا و به روی پوست برفپوشِ درمانگر، زنجیری نازک، زرفام و چشمگیر قرار داشت که هوش و حواس را از فرمانده میستاند.
هادس هم اینگونه مدهوشِ زیباییِ پرسفونه شده بود؟ یا که اصلاً، دختر دمتر به زیبایی پسر خاندان آپولون بود؟ اغواگریای که در سرشت هایجیا دمیده شده بود حیات را از وجود آتلانتا میگرفت. تا جایی که فرمانده احساس میکرد زندگی و مرگش را با دو دستش تقدیمِ دستهای دوستداشتنی معشوقش کرده و حال، نه میدانست که نفس میکشد یا که زیر ریشههای دشتی از نرگس، دفن شده است.
اینبار کمر باریک، برهنه و زنجیر پوشِ درمانگر میان هر دو دست فرماندهی بیطاقت اسیر شد و با هیچ شدن فاصلهی میانشان، همنشینیای عمیقتر از هر زمان دیگری میان لبهایشان شکل گرفت.
بیطاقتیِ فرمانده با دلتنگیاش آمیخته شده بود و بوسه، لحظهای به کندی پیش میرفت و لحظهای دیگر سرعتی نفسگیر به خود میگرفت.
در آن شبانگاهای که مهتاب همچون یک خورشیدِ سپید همهجا را روشن کرده و سوختن شمعهای معطر درون چراغدانها، کاری بیهوده بود آن دو پیکر میانِ دریای وجود دیگری در حال غرق شدن بودند.
ابریشمهای سرخِ آویزان از سقف همراه با نسیم خنکِ اواخر تابستان همچون یک قوی آسمانی رقص میکردند و با سردتر کردن زنجیر تن هایجیا، لرزی دلنشین به بدن اربابزاده میانداختند.
تن ظریف هایجیا همراه با گامهای آرام و شمردهی فرمانده به عقب هدایت شد تا زمانی که پشتش به ستونی برخورد کرد و پیش از اینکه پوست نازکش همنشین شیارهای سخت شوند، دستی روی تیغهی کمرش نشست و کمی او را جلو کشید.
دست دیگر مرد گونهی راست درمانگر را میان قاب خود گرفته بود و با تمامِ انگشتهایش حتی لحظهای نوازش و پرستش محبوبش را متوقف نمیکرد.
در آن لحظه هیچچیزی برای دو اربابزاده اهمیت نداشت. نه مکان ممنوعهای که شاهد لمسهای عاشقانهی آندو بود، نه جدالِ همیشگیای که هیچگاه دست از سر دو خاندان برنداشت، نه جداییای که در گذشته سالها آنها را در حسرت و دلتنگی برای دیگری در عذاب نگه داشت و نه حتی آیندهای که مشخص نبود چگونه تقدیر آندو را قرار بود رقم بزند.
تنها چیزی که فرمانده و درمانگر میتوانستند هوش و حواس خود را به آن دهند، عطر تن و حضورِ وجود معشوق بود.
هایجیا با وجود لرزی ریزی که از تنش جدا نمیشد، دستش را میانِ کیسهی سرخ کنار توگایش برد و جسمی سخت و سرد را بیرون آورد.
شاهبلوطی که عطر شیرین و راسخش میان رایحهی نرگس درمانگر و بوی کاجِ سرد فرمانده نفوذ کرد و نفسهای آندو را با یکدیگر درآمیخت.
![](https://img.wattpad.com/cover/348644723-288-k466913.jpg)
YOU ARE READING
Death In The Deep(KookV)
Historical Fiction🩵 Fic : Death In The Deep 🌊 🩵 Main Couple ➸ Kookv 🩵 Sub Couple ➸ Yoonmin 🩵Genre ➸ Romance, Fantasy, Historical, Smut, Angst 🩵 Age Category ➸ NC +18 🩵 Writer ➸ Silvia 🩵 UP⏱ ➸ Friday(9:00 pm) 🩵Story Description : زندگی تهیونگِ جهانگرد که...