۷۵۰۰ کلمه برای این پارت^^ با حوصله بخونید و ازش لذت ببرید.
یادتون نره ستارهی پایینو هم لمس کنید.***
دنبالهی بلند توگایش مانع آسوده راه رفتنش میشد و برای خلاصی از دست آن، تکهی انتهایی پارچه را به روی ساعد راستش انداخته بود.
بیتوجه به آشپزها و خدمههایی که مشغول فراهم کردن شام برای خاندان سلطنتی و حضار بودند و ندیمهاش که مدام کنار گوشش با بیصبری از او میخواست که بگذارد خودش کارها را انجام دهد، کنار یکی از قفسههای مرمرین و سفید ایستاده بود.
تشویشهای همیشگی درونش گاهی با انجام امورات ساده آرام میگرفتند، به خصوص حالا که مسئولیت اکثر امور آیین بر عهدهی او بود و از طرف دیگر، نگرانیِ روبهرویی با آن سرباز شرقی لحظهای رهایش نمیکرد. باید در این نه روز او را ملاقات میکرد و متوجه میشد که کمربندپوش، به راستی کیست؟
درونِ یک سینیِ نقرهکاری شده، یک تُنگِ بلورین بزرگ قرار داد و با ملاقهای، درونش را مملو از شربت بهارنارنج کرد. آب گوارا و خنک بود پس بدون انداختن یخ درون آب، با دست دانه به دانه شکوفههای بهارنارنج را از یکدیگر جدا کرد و به روی شهدآبه ریخت. سپس سینی که رویش سه جام گذاشته بود را برداشت و با رو کردن به سمت ندیمهاش از او خواست تا شامی سبک را برای شاهزادهها آماده کند و به اقامتگاه بیاورد.
از فضای مملو از رایحهی ادویهها بیرون آمد و نفسی از هوای خنک تپهی سرسبز گرفت. چیزی تا رخت بستن کامل خورشید از روی زمین نمانده بود و از میان ابرها ستارگان چشمک میزدند و مهتاب به آرامی داشت برای رخنمایی، به آسمان میآمد.
فاصلهی میان آشپزخانه تا معبد حدود پنجاه گام بود و در این مسافت میتوانست با خیالی راحت کمی قدم بزند. پس کمی جلوتر که یک سکوی تراشیده شده برای نشستن تعبیه شده بود، سینی را روی سطح سفیدش گذاشت تا صندلهایش را دربیاورد. دلش میخواست پاشنههایش خنکیِ سبزهها را احساس کنند. ولیکن قبل از آنکه هر دو صندل را دربیاورد، کمی آنطرفتر چیزی نظرش را جلب کرد.
سربازی که با دقت و استقامت، مشغول نگهبانی از معبد بود و سایرن به خوبی او را میشناخت. هیچچیزی دربارهی او نمیدانست ولیکن حسی درونش به او میگفت که آن سرباز، همانند پروتئوس خودش میماند. حتی از طرز ایستادن و نگاهش هم، وقار، متانت و اصالتی ذاتی مشخص بود که تمام آنها سایرن را به یاد دیونه میانداختند.
صندلهای چرمیاش را همانجا کنار سکو رها کرد و صاف ایستاد. فاصلهی او تا آن سرباز شرقی آنقدر نبود که صدایش را نشنود. پس پلکی زد و با صدایی کمی بلند او را مخاطب قرار داد:
"سرباز؟"
تهیونگ که میانِ اشتیاقش برای کاوش میان ستارهها و مراقبت از معبد با خودش در ستیز بود، با شنیدن صدایی ظریف از سمت چپش پلکی زد و گردنش را به آرامی چرخاند. سایرن که حال توجه او را به روی خودش میدید، با انگشت به او اشاره کرد تا به سمتش بیاید.
![](https://img.wattpad.com/cover/348644723-288-k466913.jpg)
YOU ARE READING
Death In The Deep(KookV)
Historical Fiction🩵 Fic : Death In The Deep 🌊 🩵 Main Couple ➸ Kookv 🩵 Sub Couple ➸ Yoonmin 🩵Genre ➸ Romance, Fantasy, Historical, Smut, Angst 🩵 Age Category ➸ NC +18 🩵 Writer ➸ Silvia 🩵 UP⏱ ➸ Friday(9:00 pm) 🩵Story Description : زندگی تهیونگِ جهانگرد که...