⚜𝐒𝐞𝐜𝐨𝐧𝐝 𝐁𝐨𝐨𝐤: 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐒𝐢𝐱🪷

130 24 9
                                    

قسمت ششم: ستاره¬ی کاسترا
آسمان؟ بی¬کران است یا که محدود؟
من چه؟ نقطه¬ی پایان دارم یا که بی¬انتهایم؟
من یک دژ می¬خواهم و یک سنگر...تا تمام عزیزانم را به آنجا ببرم و آنها را در امان نگه دارم...ولیکن این آسمان سیاه است. این کهکشان  انتها ندارد و من هرچقدر هم که به ستاره¬ی کاسترا می¬نگرم پیدا نمی-کنم..آن نقطه¬ی امن را.
من دارم می¬سوزم و خاکستر می¬شوم. چه در آتشی روی زمین و چه میانِ انوار ستاره¬ای در کهکشان. هیچ¬گاه پناهگاهی نداشتم جز در میان آغوش تو. نه پیش از داشتن تو در امان بودم و نه پس از تو...
من در این آسمان، هیچ ندارم و...تو گم شده¬ای، من هم گم شده¬ام...
تو از رحم و مَروتِ من گم شده¬ای و من از داشتن تو...از عشقت، از خاطراتت و از وجودت هیچ ندارم و چرا...؟ هر جا را که می¬نگرم به رنگ تاریک کهکشان است؟
من درد دارم...دردی که نه منشاءاش را می¬شناسم و نه درمانش را...

-همانی که رنگ¬هایش را جا گذاشته است، شاید در میانِ الوان وجود تو-










سرزمین‌های شرقی
جزیره‌ی یوناگونی

ساحلِ وسیع یوناگونی از دور، رنگِ شن‌ریزه‌های نرمش را از دست داده و گویا دانه‌های سیاه رنگِ زیره، سرتاسرش را پوشانده بودند. دو لشکر در طرفین ساحل اقیانوس، حالت تدافعی خود را حفظ کرده و اقیانوس هنوز، آرام بود و پاک. ابرهای تیره آسمان را فرا گرفته بودند اما نه خبری از رعد بود و نه، باران!
هدایت کننده‌ی هر لشکر، استوار روی اسبی نشسته و منتظر لحظه‌ی مناسبی بود تا بانگِ آغاز نبرد، نواخته شود.
رهبر آن پرچم فیروزه‌ای که رویش، خورشیدی طلایی میانش می‌تابید، آگاممنون  بود. فرمانده‌ی قدر جنگی که از بطن آتلانتیس به سبب فرمانبرداری از امپراتورش، هدایت این لشکر را به عهده گرفته بود.
آگوستوس نیز کنار او و سوار بر مرکب، به سپاه سیاه¬پوش و تعداد زیادی سامورایی در کنار لشکر یوناگونی، خیره شده بود که هر نفرشان با نگاه‌هایی مملو از نفرت به سپاه آتلانتیس و سلطنت‌های دیگر چشم دوخته بودند.
"این عجله و شتاب برای چیست جناب آگوستوس؟"
آگاممنون یال مشکین اسبش را کمی نوازش کرد تا به کسب آرامش پیش از جنگ به آن حیوان مدد رسانده باشد.
"عجله‌ای نیست، یوناگونی صلح‌نامه رو نپذیرفت و باید پرسید، چه دلیلی برای به تاخیر انداختن نبرد هست؟ هر چه زودتر سربازانت رو به آتلانتیس برگردانی، بهتر نیست فرمانده؟"
فرمانده با شک و تردید، چشم‌هایش را ریز کرد.
"شما به یکباره دستور آماده باش به من و لشکرم دادید بی‌آنکه فراخوان مهر شده‌ی شروع جنگ رو، همراه پیکی به آتلانتیس بفرستیم."
آگوستوس به آرامی تیغه‌ی شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و به سپاه دشمن نگاه کرد.
"می‌تونی اکنون به آتلانتیس پیکی بفرستی. دلیل شروعم برای جنگ، خیلی محکم‌تر از پیش شده فرمانده. به پیکت بگو که خبر برساند، شاهزاده‌ی یوناگونی حاصل ازدواج پادشاه کونگ با یک الهه‌ست و این عمل خبطیه که مجازاتی جز مرگ ندارد! حالا یوناگونی انتخابی برای فرار از مجازات، ندارد."
فرمانده آگاممنون شوکه و حیرت‌زده، نفسی گرفت. لحظه‌ای پلک فرو بست و سپس گفت:
"یکی رو به آتلانتیس می‌فرستم. هر زمان که موقعیت مناسبی بود، نبرد رو آغاز می‌کنیم."

***

پنهانی از اقامتگاه‌ِ محافظت شده‌اش بیرون آمده بود. چطور انتظار داشتند تهیونگ، زمانی که ملّتش در جنگی خونین مجروح و کشته می‌شدند، در یک اتاق سکون گزیند بی‌آنکه دست به شمشیرش ببرد برای محافظت؟
رویه‌ای سیاه به چهره بسته و با لباسی مبدل و ساده، میان دیگر سامورایی‌ها ایستاده بود. چهره‌های بی‌رحم و کهارت‌بار آن لشکر، در وجودش دانه‌ی آتشین خشم را رشد و نمو می‌دادند.
تهیونگ واهمه داشت از سرانجام این نبردی که اگر گریبان عزیزانش را می‌گرفت... اگر این ساحلِ سفید شن‌های پاکش را تقدیم نجاست خون می‌کرد و... در آخر تحملی که در سرشت خودش نمی¬دید!
به راستی که خون، نجس بود. گاهی ناپاکی‌اش در رگ‌های ظالمان به گردش درمی‌آمد و گاهی با جان ستاندن از وجود معصوم کسی، خون ریخته شده‌اش نفرینی می¬شد تا انتقام تمام معصیت‌های قاتلینش را بگیرد.
تهیونگ دستانش را به این رنگ ناپاک، آغشته می‌کرد. اگر جلو می‌آمدند به خونشان، آزادی می‌بخشید تا از سرشت نجس آنها رها شوند و اگر، به شریان‌های بی‌گناهان این جنگ ضربتی از جنس تیغ می‌خورد، شاهزاده همان انتقامی می¬شد که آرزوی لحظه‌ای آرامش قاتلان را، نابود می‌کرد.
پادشاه روی اسب سپیدش، با اقتدار جلوتر از لشکر یوناگونی و سامورایی‌ها ایستاده بود. فرمانروایی که لحظه‌ای لغزش را برای خود جایز نمی‌دید.
او، امید یک کشور و سلطنت بود. اشکالی نداشت اگر رهبری سپاه دشمن توسط یک فرمانده و سفیر بود، کونگ چیو قرار نبود بهانه‌های متعدد بیاورد حتی برای یک خط، عقب‌تر بودن از صدر لشکرش!
طرف دیگر ساحل، قایقی کوچک همراه با سه سواره در حال دور شدن از جزیره بودند، همان پیک‌هایی که آگاممنون برای فرمانروایش فرستاده بود.
دست فرمانده‌ی آتلانتیس بالا آمد، بادی که در ساحل می‌وزید هر لحظه سردتر می¬شد و دیگر اقیانوس از سکون خود، دست کشیده بود. امواج بزرگ از میانه‌ی آب به سمت ساحل می‌آمدند و کف سفیدرنگشان، شن‌های مشوش را می‌پوشاندند. ابرهای آسمان شروع به غرش کردند و رعدی عظیم، همزمان با بانگ جنگ نواخته شد.
چند قلب داشتند دیوانه‌وار می‌تپیدند؟ چند جان در بدن بودند که همانند روح تهیونگ، کالبدشان را به تقلا انداخته بودند؟ چه تعداد مردمک لرزان میان مردمانش می‌لغزیدند و چند...چند چشم زن و کودک از ترس و وحشت اسیر قطرات گرم و سوزان اشک شده بودند؟
و آن دست پایین آمد، فرودش همزمان شد با فریاد فرمانده‌ی دشمن.
"حمله کنید!"
حنجره‌اش، زخمی بود که رویش مشت‌های بزرگی از نمک، می‌پاچیدند‌ و تهیونگ نعره‌ای از اعماق وجودش سر داد. پاشنه‌‌ی پاهایش، غیرتی بودند که سرعت، قدرت و اقتدار را به جان خریدند و شن‌های ساحل وطنش را لگد مال کردند تا میانِ آن میدان خونین، از خودشان دفاع کند. نباید می‌گذاشتند پای دشمن به شهر باز شود.
دستش، نیرویی از جنس سرشت خداگونه‌اش شد که آنگونه قدر و بی‌تردید، برای نخستین بار در دو دهه زندگی‌اش، تیزی تیغ شمشیرش را روی تنی فرود آورد تا جان بستاند.
اگر وجودش نیمی از ماهیت یک ایزد را داشت... شاید اکنون کاری از دستش برنمی‌آمد، ولیکن سوگند می‌خورد به سرشت پاک مادرش، پادشاه این جزیره و تک به تک مردمانش که باعث و بانی این کشتارگاه را به چیزی جز حکم دوزخی بی‌پایان، محکوم نکند.
تهیونگ نفس زنان جراحت به جای می‌گذاشت و از بین همه‌ی هوپلیت‌ها  و پلِتِست‌ها  می‌گذشت تا نگذارد در این جنگ پیشی بگیرند.
اما سرانجامِ این نبرد مانند روز، روشن بود. لشکر‌ آنها بطور واضحی سه یا چهار برابر سپاه یوناگونی بود. سلاحات جنگی‌ جزیره‌ی کوچک شرقی قابل مقایسه با آن اسلحه های عظیم‌الجثه نبودند.
تهیونگ واهمه داشت از کارکرد آن سلاح‌های جنگی. حتی اگر پایشان به شهر هم باز نمی¬شد کافی بود چند سنگ یا مجموعه‌ای از باروت‌ها را در آن قلاب های بزرگی که روی چرخ بسته شده بودند، بگذارند تا یوناگونی با شن‌های ساحلش، یکسان شود.
از اینجا می‌توانست کونگ چیو را ببیند که حال از اسبش پیاده شده بود و رودررو می‌جنگید. بازوی راستش مجروح شده بود و تنها با نگاه کردن به زخم پدرخوانده‌ی فداکارش، درد وجود تهیونگ را فرا گرفت. هر چند که روی تن خودش هم چند جراحت به چشم می¬خورد.
مادرش راست می‌گفت. قلبش...قلبی الهه‌ای و شکل گرفته از وجود یک ایزد، نوید اتفاقی ناگوار را می‌داد.
کاش در این مرگ بی‌رحمانه، او هم جان می‌سپرد. توان زنده ماندن را نداشت. کاش می‌توانست آن کمربند زرین را چنگ بزند و از دور کمرش، پاره‌اش کند.
در این مرگ خونین، نمی‌خواست به اجبارِ زندگی‌ کردن، زنده بماند!
افراد زیادی از دشمن را کشته بودند اما قربانیان زیادی هم تقدیمشان کردند. شاهزاده می¬دید که افرادی سمت آن اسلحه های عظیم می‌روند ولیکن آنقدر جلویش سرباز و دشمن بود که نمی‌توانست راه را برای خودش بگشاید.
حتی کنفسیوس هم متوجه حرکت مرموز دشمن شده و ترس زنان و کودکان کشورش، به قلبش چنگ می‌انداخت.
شعله‌هایی که به آن توپ باروت کشیده شدند همان آتشی بودند که جان پادشاه و شاهزاده‌ی جزیره را در میان شراره‌های خود، سوزاندند.
آن باروت همانند شهاب سنگی از آسمان‌ها، در بالای سرشان به پرواز درآمد و موعد اصابتش با مرکز قصر، زانوان دو مرد به رعشه افتادند.
توپ‌ها پی در پی شهر را نابود می‌کردند و وجود کونگ فرو می‌ریخت. آنها...شکست خورده بودند!
سربازهایشان آنقدر کم زنده مانده بودند که به سختی می‌شد آنها را با انگشتان دو دست، شمرد. ولیکن هنوز هم می‌جنگیدند.
نیمی از وجودشان نزد زنان و فرزندانشان بود که میان آتشی ناجوانمردانه، تن‌های پاکشان خاکستر می‌شدند و نصفی دیگر از آنها، غیور و پابرجا شمشیر و تیغ شده بودند تا انتقام جیغ‌ها، فریادها و ترس‌های خانواده‌هایشان را بگیرند.
می‌مردند، بی شک که در پایان این نبرد تک تک افراد جزیره کشته می‌شدند اما با عزت. می‌جنگیدند تا پای جان و آخرین نفس.
هشت سرباز شد پنج جنگجو. پنج مبارز شد سه مرد غیور و در انتها...چیزی جز دو مرد زخم خورده باقی نماند. دو مردی که یک نفرشان، پادشاه بود و دیگری، شاهزاده‌ای که در لباس مبدل، میان کوهی از اجساد هموطنانش روی زانو افتاده بود.
مادر مهربان و معصومش در آن گدازه‌های آواره¬ساز، جان باخته بود؟ تک تک مردمان این جزیره کشته شده بودند؟
به وضوح توانست برق خنجر کوچکی را میان دست‌های پدرش ببیند. آن شی همان خنجری بود که تهیونگ در پنج سالگی‌اش از داشتن آن محروم شده بود.
اگر قول نداده بود، بی شک در این لحظه راهی را در پیش می‌گرفت که کونگ چیو با عزت در حال انجامش بود. او داشت طریقت سامورایی‌ها را در پیش می‌گرفت، مرگ!
کونگ چیو خنجر واکیزاشی را بالا برد و پیش از آنکه توسط دشمن کشته شود، با درد مردمانش خودش را به مرگ تقدیم کرد. او هاراکیری  را برگزید تا برای قتل تمام ملتش غرور بخرد. آنها...ضعیف نبودند که کشته شوند. آنها با قدرت، مرگ را انتخاب کردند!
تهیونگ درد داشت. اندازه‌ی این اقیانوس داشت جان می‌داد. اما چشم‌هایش خشک بودند، فریادهایش در گلو خفه شده و تنها سرش بی‌جان، گوشه‌ی ساحل همبستر شن‌ها شد.
آسمان داشت شب را در آغوش می‌گرفت و آب داشت بالا می‌آمد. اقیانوس می‌خواست خون‌های ریخته شده را بشوید؟ یا آسمان با آن باران درد ها را از بین ببرد؟ چه تلاش بیهوده‌ای!
خون و دردِ تمام این جزیره داشت قلب پسر را غرق می‌کرد.

***








جزیره‌ی آتلانتیس
قصر آتلانتیس

دروازه‌های قصر برای سه هوپلیت نفس زنان و خسته، گشوده شد تا آنها پیکی که فرمانده‌شان به آنها سپرده بود را به امپراتورشان برسانند.
موعد صرف وعده‌ی روزانه بود و همگی در سکوت، پشت میزی طویل در حال میل کردن خوراک بودند. تا زمانی که پیشکار پوسایدون به او نزدیک شد و سخنانی آرام را برایش نجوا کرد.
"به یک نفرشون اجازه‌ی ورود بده."
پیشکار با تعظیمی سمت درب بزرگ سالن رفت و سپس، سربازی بی‌توان داخل شد. سر خم کرد و لب‌هایش را گزید. نیت بردنِ لشکر به یوناگونی آغاز یک جنگ بود اما اضطرابی ناشناخته در جان همه، ریشه دوانده بود.
اینبار شاهزاده‌ی جوان آتلانتیس قاشق آب‌طلا شده‌ی میان انگشتانش را، درون ظرف غذا رها کرد و به صندلی تکیه داد.
"چرا تردید داری سرباز؟ خبری که فرمانده‌ت تو رو مسئولش کرده رو به پادشاه بگو."
بی‌اختیار پاهای سرباز خم شدند و با زانو زدن روبه‌روی آن میز طویل، صدای مرتعشش در سالن مرمرین پیچید.
"سرورم جنگ تا الان ساعت‌هاست که آغاز شده و فرمانده من رو فرستادن تا دلیل شروع جنگ رو بهتون اعلام کنم."
پوسایدون با درهم کشیدن سگرمه‌هایش، عصبی دستور داد:
"پس منتظر چه هستی که زبان در دهان نمی‌چرخانی؟"
سرباز که از لحن پرصلابت فرمانروایش ترسیده بود، سرش را بیشتر خم و ادامه‌ی خبر را بازگو کرد:
"قصد جنگ بر این بود که برای قانون شکنی شاهزاده‌ی جزیره یوناگونی، مجازاتی تعیین شود ولی زمانی که جناب آگوستوس از مذاکره بازگشتند به فرمانده خبر رساندند که گویا پادشاه کونگ ملکه‌ای به جز از هم نوعان خودشان اختیار کردن. همسر ایشان یک الهه‌ست و ..."
"چه گفتی؟!"
صدای فریاد بلند پادشاه آتلانتیس که با بهت و خشم ستون‌های قصر را لرزاند، سبب شد مرد شوک زده سرش را بالا بیاورد.
"سر...سرورم..."
مشت سهمگین پوسایدون روی میز نشست و با شکستن چند ظروف، پروتئوس از سر گیجی ابروانش را بهم نزدیک کرد. درک دلیل این حجم از عصیان پدرش برای شاهزاده، مجهول بود.
"چه مدت از شروع جنگ گذشته؟"
صدای پوسایدون به وضوح لرزش داشت، همانند دست‌ها و تنش.
"مدت...مدت خیلی زیادیه امپراتور. احتمالا ساعت‌هاست جنگ تمام شده."
گام‌های غضب‌آلود فرمانروا با فواصل زیاد برداشته شدند، با رد شدن از کنار محافظی شمشیر بر کشید و بی‌درنگ خون از رگ گردن آن سرباز فواره زد.
پروتئوس با نفسی سخت، چشم فرو بست. شاهدخت از دیدن آن صحنه لرزی بر تن بیمارش نشست و ملکه که دلیل رفتارهای همسرش را می‌دانست، لبخندی تلخ به چهره نشاند.
امپراتور در خودش می‌لرزید و خشمگین بود.
"باید افرادی رو به یوناگونی بفرستم. اگر جنگ تمام نشده باید متوقف بشه و اگر... اگر کشتگان زیادی بجای گذاشته باید مجروحان رو به آتلانتیس بیاریم. من حساب آن سفیر مارموز رو می¬رسم. جرئت کرده به من نیرنگ بزنه و از این خطاش نمی‌گذرم. پروتئوس، آماده شو. باید به یوناگونی بری."
شاهزاده با کلافگی از جای برخاست و ممانعت کرد.
"من رو از حواشی این جنگ..."
"بس کن شاهزاده، این همه بچه بودن رو بس کن! نمی‌خواهی بروی؟ پس نرو! فقط فردی امین رو پیدا کن تا به جزیره‌ی یوناگونی برود! آنها... بی‌گناه کشته شدن."
پروتئوس در وجودش ندامت کمی را احساس می‌کرد. پدرش در اوج عصبانیت او را امین خود دانسته ولیکن کار از کار گذشته بود. با فرستادن فردی معتمد بازماندگان را صحیح و سلامت به آتلانتیس می‌آورد.
فرمانروای آشفته با قدم‌رو رفتن دنباله‌ی حرف‌های خود را گرفت:
"حال که فکر می‌کنم یوناگونی و شاهزاده‌اش هیچ تقصیر یا قصد قانون شکنی‌ای نداشتن. اونها تنها از ترس برملا شدن ماهیت شاهزاده‌ی کشورشان اون رو به صلح‌نامه نفرستادن و حالا... آگوستوس بی‌شرافت جرئت کرده بی‌ اذن من، لشکر سلطنت من رو به نبرد فرا بخواند؟ وای بر تو آگاممنون، وای بر تو که اگر برگردی جدا کردن سر از تنت لطفی بیش برای تو نیست!"
شاهزاده گامی جلوتر گذاشت. جسد آن سرباز هنوز هم روی مرمرهای سالن بود.
"پدر...شما سربازی از حکومت خودتان رو که تنها یک پیک خبر رسان بود، به راحتی کشتید و حالا برای جان بی گناهان یک سلطنت دیگر دارید خودتان رو به آب و آتش می‌زنید؟ به نظرتان کمی در این بین تناقض به چشم نمی‌خورد؟"
پوسایدون با غضب یقه‌ی توگای پسرش را میان چنگش گرفت و با چشمانی تیز، غرید:
"زبان در دهان نگه دار و تنها یک فرد رو به یوناگونی بفرست شاهزاده! گستاخی‌هایت رو تمام کن بیش از آنکه صبر من لبریز شود."
پروتئوس با پوزخندی کمرنگ گوشه‌ی لب‌هایش، سر خم کرد تا از دستور امپراتور اطاعت کند.
و تنها دو فرد در آن تالار می‌دانستند که درد امپراتور، نه بی گناهی یک ملت است و نه عذاب وجدان.
پوسایدون و سایرن به خوبی از علت این امر خبر داشتند.
فرقی نداشت که یک خدا باشی یا یک الهه، حتی یک انسان... حق آزادی برای همگان بود و گناه شمردن روابط بینشان، یک خبط نابخشودنی.
حال، لشکر سلطنت پوسایدون، ملتی را سلاخی کرده بود و دلیلش... چیزی نبود جز قانون اشتباهی که پوسایدون از آن نفرت داشت!

***

دو پسر با گام‌های شتاب زده میان راهروهای قصر، تقریباً در حال دویدن بودند. زمانی که خبری از طرف شاهزاده توسط یک سرباز برای آتلانتا فرستاده شد، او و درمانگر در بازار آتلانتیس به دنبال گیاهی کمیاب بودند که هایجیا خواستارش بود.
حالا کیسه‌ی گیاه میان انگشتان پسر دل‌نگران فشرده و آب‌دهانش مدام از ترس، بلعیده می¬شد. آتلانتا به محض دیدن سرباز مشوش از او خواست تا به عمارت خودشان برگردد ولیکن پسر جوان‌تر با پافشاری، همراه او تا قصر آمد.
مدت زیادی نگذشت تا هر دو مقابل اقامتگاه شاهزاده بایستند و صدای نفس‌های کشدارشان، سکوت آن بخش از قصر را بشکند.
پیش از آنکه خدمتگزار پروتئوس خبر آمدن فرمانده را به او بدهد، در توسط خود شاهزاده گشوده شد و با دیدن آتلانتا نفسی راحت کشید.
بعد از بحثی که میان خودش و پدرش صورت گرفت، تازه متوجه عمق قضیه شد. جز خودش، تنها کسی که به او اعتماد داشت دوستی بود که از کودکی هرزمان همراهی‌اش می‌کرد، آتلانتا! دعا می‌کرد که آتلانتا هر چه زودتر نزدش بیاید لذا که هر دقیقه تاخیر، خسران بیشتری را پشت سر خود بجای می‌گذاشت.
کنار فرمانده پسری جوان‌تر با گیسوانی طلایی و چهره‌ای مضطرب به چشم می‌خورد. چهره‌اش آشنا بود اما پروتئوس نه به یاد می‌آورد و نه آنقدر وقت داشت که در خاطراتش دنبال نشانی از او بگردد.
پیش از آنکه ذهن مخشوش پروتئوس، درگیرتر شود خود پسر سر تعظیمی فرود آورد و با صدای لرزانش، گفت:
"درود بر شاهزاده پروتئوس. من پسر خاندان آپولون، هایجیا هستم."
پروتئوس با گذر تصاویر کمرنگی از سنین کودکی و نوجوانی‌اش، با شتاب سر تکان داد تا هر چه زودتر آن دو پسر به داخل بیایند.
"داخل شوید، کار مهم و سختی برایت دارم فرمانده."
در توسط آتلانتا بسته شد و هر دو به شاهزاده‌ی بی‌قرارشان خیره شدند.
"چه اتفاقی افتاده شاهزاده؟"
پروتئوس با چنگ زدن به لبه‌ی میز منبت‌کاری شده‌ی اقامتگاهش، دمی عمیق گرفت.
"باید هر چه زودتر جلوی خسارت جنگ گرفته بشه. نبرد اشتباهی رخ داده دوست من. آن سفیر بی ریشه، با فهمیدن اینکه پادشاه کونگ با یک الهه ازدواج کرده است، فرمانده آگاممنون رو راضی کرده تا دستور آغاز جنگ رو صادر کنه و حالا خبر به امپراتور رسیده. ایشون خشمگین و مضطرب هستن. دستور دادن هر چه زودتر فردی امین رو به جزیره‌ی یوناگونی بفرستم. آتلانتا... تو میتونی اینکار رو کنی؟ شاید هنوز افرادی زنده مونده باشن. باید اون‌ها رو به آتلانتیس بیاریم."
هایجیا شوکه از اخباری که می‌شنید، پشت آتلانتای خشمگین ایستاد و توگای مرد را میان مشتش گرفت.
"به زودی افرادم رو جمع می‌کنم و راه می¬افتم عالیجناب."
پروتئوس نزدیک دوستش شد و دست روی شانه‌اش گذاشت.
"باید مراقب خودت باشی آتلانتا، به من قول بده."
فرمانده لبخندی بی‌جان روی لبش نشاند و سر تکان داد.
"قول میدم سرورم."
هایجیا مردد و دل‌نگران کمی از پشت مرد بیرون آمد و زمزمه کرد:
"شاهزاده... اگر...من فکر می‌کنم برای‌ مجروحین نیاز به طبیب باشه. من هم می‌تونم همراه فرمانده برم."
پروتئوس به پسر ریز نقش خیره شد. او از خاندان آپولون و نسل بعدی درمانگرهای سلطنتی بود پس در کاربلد بودنش شکی وجود نداشت.
هایجیا ولیکن با وجود شکش به توانایی‌های خود و ترسی که در دل برای پا گذاشتن به یک میدان کارزار داشت، نمی‌توانست از نگرانی‌اش برای تنها فرستادن دوستی بگذرد که تازه بعد از سال‌ها او را کنار خودش داشت.
وجود آتلانتا بدون لحظه‌ای وقفه از حرف پسرک فرو ریخت. او هیچ¬گاه نمی‌توانست بگذارد هایجیا، دوست پاک و نیک سرشتش پا در میدانی خونین بگذارد. حتی دیدن آن خون هم برایش جایز نبود.
چند روزی می¬شد که زبان تند و تیزش را در دهان نگه داشته و نیش‌هایش را به افراد زیادی نزده بود. ولیکن پروتئوس یکی از افرادی بود که از زبان تند فرمانده، خوب خبر داشت‌. زبانی که چند باره و اینبار از سر نگرانی سخنان خود را به کلمات تبدیل کردند.
"نه هایجیا. تو با من نمیای، تو حتی تا به حال یک فرد واقعی رو هم درمان نکردی و میدان نبرد، بچه بازی نیست. جان افراد زیادی لبه‌ی پرتگاه قرار گرفته. پس در آتلانتیس می‌مانی و من یک طبیب کار بلد با خودم میبرم."
پروتئوس با گزیدن لبش از جملات بی‌رحمانه‌ی آتلانتا، به درمانگر شوکه خیره شد. تنها کاری که برای درست کردن این جو سنگین به ذهنش رسید، آوردن یک بهانه بود.
"هایجیا تو قراره در آینده یک طبیب سلطنتی بشی. پس باید مراقب خودت باشی، فرمانده درست میگه. میدان جنگ جایگاه مناسبی برای تو نیست."
هایجیا با بغضی سنگین و چشم‌هایی به اشک نشسته، کیسه‌ی بین انگشتانش را جلوی آتلانتا گرفت و گفت:
"این گیاه برای جلوگیری از خون ریزی و جراحت خوبه. ازش استفاده کنید و به سلامت برگردید فرمانده. اگر اجازه‌ی مرخصی می‌دهید، من میرم شاهزاده. روز خوشی داشته باشید."
درمانگر با تایید گرفتن از شاهزاده‌ی آتلانتیس، اتاق را ترک کرد و برخلاف گفته‌اش گوشه‌ی ستونی ایستاد. گونه‌هایش از اشک‌های ریز و درشتش خیس شدند. از آتلانتا هیچ دلگیر نبود، تنها نگرانی لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد.
باید تا لحظه‌ی رفتنش از آتلانتیس او را با چشم‌های خودش بدرقه می‌کرد. او زود برمی‌گشت...پسرک مطمئن بود.

***
سرزمین¬های شرقی
جزیره‌ی یوناگونی

بعد از ساعت‌ها بی‌وقفه کشتی‌رانی، حالا داشتند به سواحل جزیره نزدیک می‌شدند‌. از همین فاصله هم به راحتی می¬شد غوغای رخ داده را دید.
جسد‌های بی‌شماری که به جزیره‌ی نابود شده، سرخی‌ای بی پایان بخشیده بودند. سربازان آتلانتیسی که در حال کمک به همنوعان زخمی خودشان از این سو به آن سو می‌رفتند.
هر لحظه کشتی سلطنتی‌ آتلانتیس به خشکی نزدیک‌تر میشد. کشتی‌ای که به دستور پادشاه و با تایید شاهزاده به فرمانده‌ای جوان سپرده شده بود تا جلوی این کشتارگاه را بگیرد.
ولیکن دیر شده بود... آتلانتا روی عرشه بود و داشت با چشمان تیزش آن ساحل خونین را می‌دید. هر کس که سرپا و زنده مانده بود متعلق به لشکر خود آتلانتیس بود. سربازهای شرقی همانند فرشی عظیم از نفرت، خشم و غم روی ساحل دراز به دراز، افتاده بودند.
سرانجام سربازهای درون کشتی لنگر را در ساحل عمیق یوناگونی، فرو انداختند و آتلانتا با فشردن طوماری دارای مهر سلطنتی، از پلکان‌های کشتی پایین آمد.
فکش را روی هم فشرد و با گام برداشتن سمت فرمانده آگاممنون و نادیده گرفتن آن سفیر پر از فتنه، طومار را سمت مرد جنگاور گرفت.
سپس روی برگرداند و سمت سربازان جناحی از لشکر که متعلق به کسی جز شاهزاده‌ی آتلانتیس نبودند و حالا، رهبری‌شان را آتلانتا به عهده گرفته بود، کرد و با صدایی راسخ و بلند دستور داد:
"جای به جای جزیره‌ی یوناگونی رو می‌گردید تا هر فردی که زنده مانده بود رو به کشتی ببریم. هر چه زودتر دست بجنبونید، زمان تنگ است."
سربازان زره پوش که روی سرشان کلاه خود‌هایی برنز وجود داشت، به سرعت اطاعت کردند و مشغول بررسی تک به تک اجساد شدند.
خود آتلانتا هم دست روی دست نگذاشت و بی‌توجه به هرآنکس که این جنگ خونین را بی اذن پادشاه آتلانتیس به راه انداخته بود، پا تند کرد تا از طرفی دیگر اجساد را بررسی کند. برایش هیچ مهم نبود که چه بلایی سر سفیر لموریا، فرمانده‌ی نالایق آتلانتیس و هر یک از سربازان می‌آید، تنها باید به دستور دوستش عمل می‌کرد تا شاید حتی جان یک فرد بی‌گناه را هم، نجات می‌داد.
دقایق پشت دقایق می‌گذشتند و با فهمیدن اینکه تک به تک اجساد، نفسی در جان ندارند امید فرمانده خموش می¬شد.
جزیره در تاریکی فرو رفته بود و نوری جز مشعل‌های لشکر آتلانتیس برای روشنایی، وجود نداشت. آتشِ ویرانگر شهر، خوابیده بود و امواج اقیانوس بالا آمده بودند. ولیکن در آن ظلمات و میان تمام اجسادی که چشم‌هایی بسته و تارهایی مشکین داشتند، پیکری بی‌جان وجود داشت. جسمی که چشم‌های تیزبین فرمانده حرکت بسیار جزئی آن را تشخیص داد، او داشت نفس می‌کشید! گیسوانش طلایی بودند و میان پلک‌هایش... اندکی باز بود.
گام هایش را سریع‌تر برداشت و روبه‌روی آن پسر رویه‌پوش زانو زد. مردمک‌های نیمه‌باز و اقیانوسی‌اش به سختی در حال نگاه کردن به آتلانتا بودند و غمی بی‌کران را فریاد می‌زدند.
آتلانتا تن پسر سیاه پوش را با بازوانش بالا کشید و هنگام دیدن بازو و ران زخمی‌اش، ابروانش را در هم کشید.
"مجروح شدی اما...هنوز زنده‌ای. بیا، من کمکت می‌کنم."
از زیر بازوی سالمش گرفت تا مرد را بلند کند. تهیونگ نیمه هشیار بود ولیکن یاری و ممد دشمن را نمی‌خواست. با یک ضرب که درد را به تنش هدیه داد، خودش را عقب کشید. پایش به اجساد هموطنانش گره خورد و با هقی دردناک، روی زانو افتاد. شن‌های خونین میان مشت‌هایش اسیر شدند و صدای خفه و آرامش به گوش آتلانتا رسید:
"فقط...سربازهاتون رو جمع کنید و برید. بین این همه جسد، هیچکس زنده نمونده که حالا با دویدن بین اجساد می‌خواهید یک زنده رو پیدا کنید تا روی عذاب وجدان خودتون، سرپوش بگذارید."
شکی در حرف‌های پر از صداقت پسر زخم دیده نبود ولیکن فرمانده اینبار لجبازی به خرج می‌داد. شاهزاده‌اش، پروتئوس درد کشیده و دوستش به او دستوری داده بود. دستوری که مطابق ذات خودش هم بود. باید...باید کمک می‌کرد.
غرور؟ معنایی نداشت‌. پس تنها دو مرتبه روی زانوانش خم شد و اینبار با دو بازو، بالاتنه‌ی آن مرد زنده و غریبه را اسیر کرد.
تهیونگ تقلا کرد... دست و پا زد و اینبار با صدایی بلند، بغضی را که گلوگاهش را چنگ میزد، رها کرد. انگشتانش چنگ شدند روی دستان ورزیده‌ی آن آتلانتیسی منفور اما... تهیونگ زخمی بود، تهیونگ شکسته بود و ...تهیونگ تنها بود.
"تو هنوز زنده‌ای، لطفاً با من بیا. این جنگ ناعادلانه بود و خبر...تازه به فرمانروامون رسیده. من‌... متاسفم مرد جوان. هر چند تاسف من، هیچ سودی نداره."
او چه می‌فهمید از درد شاهزاده‌ی بی‌جان؟ تهیونگ فریادی زد و دو مرتبه تقلا کرد ولیکن باز هم هیچ عایدی نداشت.
"فقط...رهام کن تا همینجا بمیرم."
تنش هر لحظه بی‌جان‌تر می¬شد و آتلانتا با استفاده از آن، پسر را روی کولش انداخت و سمت کشتی سلطنتی رفت. سربازی به او نزدیک شد و تعظیم کرد.
"بازمانده‌ای پیدا کردید؟"
سرباز سری به نشانه‌ی نفی تکان داد و آتلانتا با فرو بستن چشم‌هایش ادامه داد:
"سوار کشتی بشید، به آتلانتیس برمی‌گردیم."
و اینبار تهیونگ، از روی عمد پلک‌های دردمندش را روی هم فشرد. می‌توانست به راحتی خودش را بکشد، می‌توانست جایی برود که هیچکس جسد نیمه‌جانش را نبیند. ولیکن او در پنج سالگی سوگند یاد کرده بود و مادر مهربان و پاکش، روز پیشین از او خواسته بود زندگی کند. پس...تهیونگ به آتلانتیس می‌رفت تا با انتقام خون عزیزانش، طعم زندگی را بچشد!






*****
سلام به پری دریایی‌های قشنگم
امیدوارم تا اینجای داستان از دث لذت برده باشید>_<
این چند وقته رو زود زود آپ می‌کنم تا به جای نوشته شده برسیم
اما از شماها هم می‌خوام به بوک و پارت‌ها، ووت و کامنت بدید
سین‌هایی که هر پارت می‌خوره هیچ تناسبی با تعداد ووت و کامنت نداره
دوستدارتون، سیلویا

Death In The Deep(KookV)Where stories live. Discover now