⚜𝐒𝐞𝐜𝐨𝐧𝐝 𝐁𝐨𝐨𝐤: 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐍𝐢𝐧𝐞🪷

108 22 1
                                    

قسمت نهم: کهکشان آینه
هیچ کجا را نمی¬توانستم ببینم. نه با چشم¬های حقیقی و نه با دیدگان دل. نمی¬دانم از شدت نور بود یا که ظلمات مطلق...
شاید هم خون، به دیدگانم نشسته و من را حیران و سرگشته ساخته بود. نمی¬دانم...
در آن مارپیچ مملو از ستاره¬های تقدیر که بِسان گیسویی بلند به دور هم گره خورده و بافته می¬شدند، هر کجا را نگاه می¬کردم خودم را می¬دیدم.
خودم را در میانِ نفرت تو...
خودم را در تار و پود دل عاشق تو...
من آیینه¬ای از وجود تو بودم و چه احمقانه می¬پنداشتم که دست تقدیر این درخشش و انعکاس را در وجود من نهاده.
اما آن کس تو بودی، تقدیر و خدا و همه چیز من...تو بودی و...نبودی!
دست دراز می¬کردم تا در میان آغوش بگیرمت و تو...حقیقت نداشتی. تنها یک یادگار بودی.
یادگاری از همه چیزم. همه¬ی چیزی که تو بودی و تمامت را در من به جای گذاشتی.
کاش نیست می¬شدم اما...تو هنوز هم، بودی!
ای کاش همانند بارِ نخستِ دیدن خودم درون انعکاس چشم¬هایت، تا ابد کور می¬ماندم.
ولیکن حالا...دارد از چشم¬هایم جویبار خون بر زمین جاری می¬شود و من هنوز هم می¬بینم...نیستیِ تو را در هستیِ خودم.

-آن کس که دارد از خونِ خود، آخرین یادگاری¬اش را از مرگ نجات می¬دهد.-





ده هزار سال پیش از میلاد
جزیره‌ی آتلانتیس
میدان شمالی تئاتر جراش

تیغه‌ی تیز شمشیرش بر روی گردنِ آن شاهزاده‌ی بهت‌زده نشسته بود. دستان تهیونگ از خشم می‌لرزیدند و وهم داشت از بریدن گردن او؟ می‌ترسید اما می‌خواستش...خواهان ریختن خون او از همان گردنش بود تا مرگ را به شاهزاده‌ی بی‌رحم مقابلش هدیه دهد.
فراموش کرده بود که این میدان، یک کارزارِ خونین است و باید در لحظه شمشیر یاقوت نشانش را بیشتر می‌فشرد؟ فراموش نکرده بود اما مبهوت شده بود...
مبهوت نامی که بر زبان خودش رانده بود. تصمیمی بود که از شب گذشته به آن یقین داشت. نام همان شاهزاده‌ی داستان‌های مادرش که موقع خواندنش از روی کتاب، شاهزاده‌ی شرقیِ کوچک آن را تصور می‌کرد. جونگکوکی که نامش را برای خودش در این سرزمین نجس دزدیده بود و امید داشت آن شخصیت داستانیِ دوست‌داشتنی از او خرده به دل نگیرد. همان شاهزاده‌ای که کنار ساحل برفی می‌ایستاد و چشم‌های گرد و سیاهش را به امواج اقیانوس می‌دوخت...آن چشمان گرد و لاجوردی تیره...دیدگان بزرگ و سیاه...
داستان‌ها مگر به واقعیت بدل می‌شدند؟ آخر داشت آن چشمانِ گرد و سرمه‌ای را درست در مقابلش، می‌دید. نمی‌دانست درون مردمک‌هایش چه چیزی پنهان شده است. خشم بود یا بهتان، نفرت بود یا کینه ورزی...هر چه که بود، آن چشم‌های همانندِ دیدگان یک غزال، درشت بودند و به‌سانِ کهکشان، آبیِ تیره.
و ابتدای تیزِ دسته‌ی اقیانوسِ شمشیر تهیونگ روی گردن آن شاهزاده نشسته بود. باید هر چه زودتر به خودش می‌آمد، او تنها شاهزاده‌ی منفورِ آتلانتیس بود، نه مرد دوست داشتنی و اقیانوسیِ داستان‌های مادرش!
شمشیر را با فریادی از اعماق وجودش از گردنش فاصله داد تا سر از تنِ آن قاتل جدا کند، تا انتقام خون صدای نازنین مادرش را پس بگیرد...تهیونگ بد دلتنگ داستان خواندن‌های مادرش بود.
داشت برای نگاه‌های حامیِ پدرخوانده‌اش جان می‌داد و درد هموطنانش ذره به ذره‌ی تنش را به رعشه انداخته بودند.
چیزی تا نشستنِ آن تیغه‌ی برنده روی گردن شاهزاده‌ی خسته، زخمی و بهت‌زده نمانده بود...اما لب‌های پروتئوس از هم فاصله داشتند، نفس نفس می‌زد و لعنت به آن خال زیر لب که هدیه‌ی کهکشان به اقیانوس بود.
هدیه‌ای که روی لب‌های شاهزاده‌ی اقیانوسیِ داستان جا خوش کرده بود، روی صورت فرزند پادشاه آتلانتیس چه می‌کرد؟
صدای مادرش مانند ناقوس مرگ در سرش پیچید که داشت به زیبایی داستان می‌خواند:
"شاهزاده جونگکوک قدم‌هایش را بیشتر و بیشتر میان امواج اقیانوس می‌گذاشت و آسمان با شوقی وافر منتظر بوسه بر صورت مهتاب‌گونه‌ی او بود. چشم‌های آهوییِ شاهزاده سیاهی اقیانوس را شکار می‌کردند و لب‌های خندانش به ستاره‌‌های آسمان بوسه می‌زدند. شاید داشت بوسه‌ی ستاره‌ی زیر لب‌هایش را به آسمان برمی‌گرداند."
صورت شاهزاده پروتئوس از عرق و خون، خیس شده بود اما آن خال آنقدر وضوح داشت که درد دلتنگی داستان‌های مادرش، روحش را شکنجه دهد...
تهیونگ نمی‌دانست که در آن لحظه باید چه کاری را انجام دهد. انتقام خون‌های ریخته شده‌ را می‌گرفت یا...یا چه؟ دیوانه شده بود؟ او شاهزاده‌ی داستان اقیانوس و ستاره بود و پروتئوس، شاهزاده‌ی این قتلگاه! آن یک خیال بود و این، واقعیت!
اما دیر شده بود. آنقدر در اعماق ذهنش غرق شده بود که ثانیه‌ها در پی هم گذشتند. شاید برای بیننده‌ها وقفه‌ای ایجاد نشده بود اما میان اقیانوسِ چشم‌های تهیونگ و کهکشان دیدگان پروتئوس جهانی دیگر وجود داشت. دنیایی که لحظاتش به کندی می‌گذشتند و مملو بود از حیرت و وهم.
پروتئوس سردرگم بود، آنقدر بهم ریخته که حتی توان نداشت شمشیرش را در دست بگیرد. کاری که سال‌های اولیه‌ی زندگی‌اش همانند آب خوردن آن را بلد بود ولیکن حالا...حتی نفس کشیدن هم از یاد برده بود، چه برسد به نگه‌داشتن شمشیر الماس نشانش!
جونگکوک...خودش بود. نام‌ِ تکرار نشده‌ی پروتئوس که تنها مادرش می‌دانست و هاروکو، خواهرش. ترسید، آنقدر با فکری که در ذهنش پیچید وهم کرد که ولوله‌ای بی پایان در دلش به راه افتاد.
به دستش قوا بخشید، ساقِ برهنه‌ی پسر را میان انگشتانش گرفت و با حرکتی او را بر میدان خونین نبرد کوبید. نفس تهیونگ در سینه حبس شد و نگاهش روی آسمان صاف و آبی، ثابت ماند. دستی قوی و بزرگ روی گلوگاهش نشست، راه تنفس شاهزاده‌ی شرقی را بست. تهیونگ پلک‌هایش را روی ابرهای سفید بست و خودش، نفسش را لحظه‌ای حبس کرد.
سایرن زمانی که حمله‌ی بی رحمانه‌ی آن پسر غریبه را به فرزندش دیده بود با نگرانی‌ای بی‌انتها از جایگاهش بلند شد تا به میدان برسد. اما آن نبرد طولانی بین دو پسر، آنقدر برای دیگران به سرعت در حال وقوع بود که نفس در سینه‌ی همگان گره خورده بود.
حالا سایرن زمانی به نزدیکیِ میدان رسیده که دست‌های پسرش روی گلوگاه آن کمربندپوش، نشسته بودند. نمی‌دانست که باید جلو برود یا همانجا بایستد، تن بی‌جان و پژمرده‌اش از ترس داشت پس می‌افتاد. این حال تنها مختص به ملکه نبود و همه‌ی آتلانتیسی‌ها دل‌نگران این نبرد بودند، بالعکسِ افرادی که چشم دیدن شاهزاده پروتئوس را نداشتند.
پروتئوس سرش را نزدیک پسر دیگر کرد و کنار گوش تهیونگِ چشم بسته، غرید:
"تو کی هستی؟"
صدای خنده‌ی بی‌جانِ پسر تنها به گوش شاهزاده رسید و خشم و غضب او را بیش از پیش کرد. چه می‌شد اگر او یک جاسوس بود؟ شاید جاسوسی از لموریا، زمانی که آنجا اقامت داشتند. ولیکن تا جایی که به یاد داشت در لموریا نه پروتئوس خواهرش را هاروکو صدا زده بود و نه ژانوس او را جونگکوگ.
حتی مدت‌ها بود نوای آن نام را هم نشنیده بود...آنقدر که برایش غریبه شده بود. آن‌چنان که گویی فردی به نام جونگکوک، کس دیگری بود و حالا...آن مبارز خودش را با این نام خطاب کرده بود!
برده‌ی خونین و زخمیِ زیرش آهی از سر سوزش و درد کشید ولیکن با سرخوشی‌ای ناشناخته، پاسخ داد:
"من جونگکوکم، سرورم!"
انگشت‌های پروتئوس محکم‌تر گردن کشیده‌ی مبارز را میان خود فشردند و شاهزاده از خشم لرزید. صورت تهیونگ هر لحظه سرخ‌تر از پیش می‌شد ولیکن آن لبخند تلخ هنوز گوشه‌ی لب‌هایش بود.
"دروغ میگی لعنتی! تو کی هستی؟ بگو! حرف بزن وگرنه همین‌جا نفس‌هات رو قطع می‌کنم برده‌ی حروم‌زاده!"
پروتئوس نمی‌دانست چه بر زبان می‌آورد، تنها می‌ترسید. احساس می‌کرد امنیت عزیزانش به خطر افتاده و مسببش این پسری بود که زیرش داشت از بی‌نفسی جان می‌باخت!
اما تهیونگ هنوز هم جانی برای مخشش کردن افکار آن شاهزاده‌ی منفور داشت، نفسش کم بود و مدام به سرفه می‌افتاد ولیکن سکوت نکرد:
"من کسی ...نیستم جز جونگکوک...یک بازمانده...از جنگ و...یک برده...برده‌ای به دنبال...انتقام...آفرودیت...صدام بزنید اگه...بازمانده جونگکوک...به دلتون نمی‌شینه...شاهزاده‌ی من!"
پروتئوس چاره‌ای جلوی خودش نمی‌دید. آن مرد داشت با کلماتش چنگ می‌کشید روی تمام تنش. انتقام؟ حتی شنیدن این فعل هم برایش خود دوزخ بود.
تهیونگ می‌دانست که نباید کلمه‌ی انتقام را بر زبان بیاورد اما این به شرط آن بود که خطوط کف دستش، نشان از زندگی‌ای طولانی برای پسر داشتند. هرچند تهیونگ هیچ‌گاه دستش را به هیچ شمن و پیشگویی نشان نداده بود چرا که تقدیر آنقدر وسیع بود که هیچ گاه محدود و خوانا نباشد...
حال گویا خطوط زندگی‌اش به انتها رسیده بودند و بازمانده می‌خواست که قاتلش بداند برای چه چیزی تقلا می‌کرد. دلیلش برای گذاشتن شمشیر خوش‌دستش روی آن گردن، چه بود. و حال برای چه روی زمین دراز به دراز افتاده و لحظات آخرش را سپری می‌کرد.
اگر تا به الان زنده مانده و با حقارت نفس می‌کشید تنها مسببش انتقامی بود که از دستش داده بود. حالا حتی از شاهزاده‌ی اقیانوس و ستاره هم نفرت داشت. آن شخصیت دوست داشتنیِ داستان باعث شده بود تنها فرصتش را از دست بدهد.
شاهزاده‌ی آتلانتیس شبیه به مرد درون داستان نبود. این مرد خوبِ اقیانوسی بود که شبیه به صفات پروتئوس شده بود، بی‌رحم و سنگ‌دل...تا حدی که حتی جلوی خواسته‌ی قلبیِ تهیونگی را بگیرد که نام او را برای خودش برگزیده بود.
جونگکوکِ داستان، به ستاره‌‌اش وفادار بود. ستاره‌ای که از آسمان به سویش آمده و به او لبخند می‌زد. او به تهیونگِ درخشانش مهر می‌ورزید اما حال که ستاره‌ی پنهان شده در پشت ابرها، تصمیم به ظهور گرفته و نام اقیانوسش را روی خودش گذاشته بود، شاهزاده‌ی دریایی به او پشت کرده بود؟ چشمانِ داستانی‌اش را در صورت دشمنش به نمایش گذاشته بود؟
جسم و روح بازمانده دیگر جایی برای تیغ زدن و زخم دیدن نداشت. آنقدر شکسته و خرد شده بود که با تمام وجود خواستار آن آسمان آبی‌ای بود که پرده‌ی شب چشم‌هایش داشت برایش لالایی می‌خواند.
پدرِ خدایش او را طرد کرده بود. مادرش در اوج بی‌رحمی از او خواسته بود زنده بماند و زندگی کند و شخصیت داستان هم به او پشت کرده بود. از تک به تک نقاط بدنش خونِ درد فوّاره می‌زد و مرگ را فرامی‌خواند و...چشم‌هایش سیاه شد.
تهیونگ چشم بست و ندید که زنی غریبه برای رها شدن بدن آن پسر کمربند پوش به روی زمین، تنش لرزید. درمانگری که با تشویش از روی جایگایش برخاسته بود و با گذاشتن دست‌هایش به روی دهان از بلند شدن صدای جیغش جلوگیری می‌کرد و اشک‌های زلالش تمام صورتش را فرا گرفته بودند.
آتلانتایی که نمی‌دانست نگران دوست کودکی‌ها و شاهزاده‌اش باشد یا برای تن بی‌جان آن بازمانده‌ی عجیب، وحشت کند. آهنگری که روزهای گذشته به آن آفرودیت‌نام گفته بود برای دیدار شمشیرهایی که ساخته شوق و ذوق دارد، چیزی جز تشویش در دلش احساس نمی‌کرد و حالا بی‌اهمیت به هر سربازی که دور تا دور میدان ایستاده بود، سعی داشت جلو برود.
نگاه همه‌شان روی آن پسر عجیبی بود که با شاهزاده‌شان جنگید ولیکن نگاه هیچ‌کدام اندازه‌ی پروتئوس به او، دقیق نبود. خودش به تندی نفس می‌کشید اما مردمک‌هایش لحظه‌ای از آن لب‌های خشک و زخمی جدا نمی‌شدند و تک به تک نفس‌های نصفه و نیمه‌اش را می‌شمرد و پیش از اینکه آخرین بازدم از بین لب¬های پسر فرار کند، حصار انگشت‌هایش را گشود و از روی تن بی‌جانش بلند شد.
از بالا به پسرک بیهوش نگریست، ترسیده بود اما نباید می‌گذاشت او بمیرد. اگر او کسی بود که می‌خواست انتقام بگیرد شاید تنها نبود و پروتئوس نمی‌توانست حماقت کند.
با ساعدش عرق روی پیشانی‌اش را زدود و شمشیرش را از روی زمین خونین برداشت. سایرن جانی به پاهایش داد تا نزدیک شود و هفائستوس دیگر به میدان رسیده بود اما پیش از اینکه کسی پایش خون‌های خشک شده‌ی کارزار را لمس کند، صدای خسته اما پرصلابت شاهزاده‌ی آتلانتیسی در آن سکوت مطلق، پیچید:
"اون هنوز زنده‌ست. درمان که شد ببریدش به سیاه‌چال."
تمام حضّار فکر می‌کردند شاهزاده پروتئوس از اینکه یک برده درخواست مبارزه با او را داده و حتی شمشیر روی گردنش گذاشته، خشمگین است. اما تنها چیزهایی که پروتئوس به آن‌ها فکر نمی‌کرد، همین‌ها بود و ذره‌ای اهمیت برای مرد نداشتند.
به جسم بی‌جانش پشت کرد و با ذهنی مشغول و دلی نگران سمتِ پایین سکو رفت، تعظیمی کرد و سپس بی‌آنکه منتظر اعلام برنده‌ی این نبرد منفور باشد، راه قصر اصلی را در پیش گرفت تا در اقامتگاه خموش و ساکت خودش، خون‌های تنش را بشوید بی‌آنکه هیچ طبیبی را به خلوتش راه دهد. سوزش آن زخم‌ها...هیچ اهمیتی برایش نداشتند و جدیت عمقشان هم، آنقدر خطرناک نبود. خودش از پس آن‌ها برمی‌آمد.
هایجیا حتی متوجه نشد بعد از سخن آخر شاهزاده چگونه آن همه پلکان را به پایین دوید تا هر چه سریع‌تر خودش را به آن جسم برساند، باید خودش تنفسش را بررسی می‌کرد تا مطمئن شود آن پسر جوان هنوز نمرده است!
نباید می‌مرد...هایجیا نه می‌توانست اولین بیمارِ حقیقی‌اش را از دست بدهد بی‌آنکه جان را به او برگرداند و نه می‌توانست...مرگ دوست جدیدش را ببیند. پسر دل‌نازک مهربان روزها بود آن بازمانده را همچون دوستی نزدیک به خودش می‌دید و مهر ذات زیبایش به دل درمانگر افتاده بود.
پاهای صندل پوشش روی میدان کمی لغزیدند اما بالاخره کنار جسم تهیونگ زانو زد و بی‌مکث گوشش را به سینه‌ی پسر که کمربند به رویش رسیده بود، گذاشت. با شنیدن ضربانی حتی ضعیف نفس راحتی کشید، لبش را گزید و اشک‌هایش بیش از پیش به پهنای صورتش سرازیر شدند.
او زنده بود و حالا باید بهبود می¬یافت، حتی پیش از اینکه فردی را برای حمل مرد زخمی صدا بزند، آتلانتا شاهزاده‌ی شکست خورده را روی دست‌هایش بلند کرد و جلوتر راه افتاد.
هفائستوس در کنار فرمانده‌ی ارتش با عجله گام برمی‌داشت تا آفرودیت زخمی را به اقامتگاه سلطنتی‌اش در بخش نخست آتلانتیس ببرند، جایی که مدت‌ها بود گرد و خاک روی اثاثیه‌اش جا خودش کرده و فردی داخلش گام نگذاشته بود.
و ملکه با دستی که روی سینه‌اش گذاشته بود با اطمینان از اینکه صاحب آن کمربند در خطر جدی‌ای نیست، راه اقامتگاه پسرش را در پیش گرفت، جونگکوکش زخمی شده و سایرن دل‌نگرانش بود.

بخش اول آتلانتیس
اقامتگاهِ سلطنتی هفائستوس

"بس کن گریه کردن رو!"
صدای دل‌نگران، جدی و کمی تندِ فرمانده آتلانتا در اتاق پیچید، سطلی آب در دستش قرار داشت و تازه از در اتاق رد شده بود. هایجیا که مخاطب جمله‌ی دستوری فرمانده بود مچش را زیر پلک‌هایش کشید و با پشت دست، خیسی‌ِ گونه‌ها و لب‌هایش را پاک کرد.
"آخه داره توی تب می‌سوزه، رنگ به پوستش نمونده و حتی هنوز هم خون‌ریزی‌ش تموم نشده آتلانتا! گردنش از کبودی به سیاهی می‌زنه و نفس‌هاش به خس خس افتاده...نگرانم، بد نگرانشم آتلانتا...اگه..."
فرمانده کنارش، روی گوشه‌ی تخت نشست و با کف دست بزرگش نیمی از صورت پسرک گریان را قاب گرفت. گوشه‌ی لب‌های لرزانش رنگین و سرخ شده بود و آتلانتا را وادار می‌کرد تا لبخندی شیرین بر لب بنشاند. موهای درمانگری که توگایی سرخ بر تن داشت را، کنار زد و نجوا کرد:
"گوشه‌ی لب‌هات قرمز شده هایجیا!"
درمانگر با غضبی نمکین، چشم‌هایش را تیز و به مرد نگاه کرد.
"از بس که گریه کردم و تو حتی ذره‌ای اهمیت نمیدی؟ حالش خوب‌ نیست...هی!"
میانِ حرف مملو از تنشش، انگشت شست آتلانتا گوشه‌ی لبش نشست و رد سرخ پخش شده را به آرامی با انگشت‌هایش زدود. هایجیا موعدی که نگاهش به سر انگشت قرمز فرمانده افتاد و رد افشانه‌ی رز خودش را دید، گونه‌هایش از شرم به رنگ شراره‌های آتش درآمدند.
"این...رژم...پخش شده...اوه!"
با دزدیدن نگاهش از چشم‌های خیره‌ی آتلانتا مدام پشت دو دستش را به لب و گونه‌هایش کشاند تا رد افشانه‌های رز را از صورتش پاک کند.
"انقدر گریه نکن...باشه؟ چشم‌هات حتی از رد رژ هم سرخ‌تر شدن هایجیا! اصلاً دیگه آبی توی بدنت برای اشک ریختن مونده؟ اون خوب می¬شه...خیلی قویه و تو تمام تلاشت رو برای نجاتش کردی. پس دیگه نگران نباش عزیز آتلانتا."
چانه‌ی ظریف درمانگر با پیش رفتن هر کلمه‌ی فرمانده بیشتر به لرزه درمی‌آمد و آتلانتا دیگر نمی‌دانست برای آرام کردن آن پسر دل‌نگران، چه کند؟!
"آتلانتا! اگه اون زیر دست‌های من می‌مرد چی؟ من نمی‌تونستم تا آخر عمرم خودم رو ببخشم!"
مرد با عجز پلک‌هایش را روی هم فشرد. کسی که با بازمانده مبارزه کرده و او را تا پای مرگ کشانده، پروتئوس بود نه هایجیا. حال درمانگر طوری سخن بر زبان می‌آورد که گویا خودش، جلوتر از همه تیغ مرگ را به سمت آن مرد جوان گرفته بود! اما تنها سر پسر را در آغوش گرفت و گیسوهای زرفامش را نوازش کرد.
"تو امروز بهترین درمانگر بودی و اتفاقی براش نمیفته. بهت قول میدم!"
هایجیا چنگی به توگای تیره‌رنگ مرد زد و سعی کرد تا جلوی ریزش اشک‌هایش را بگیرد، اما این کار بسی سخت و ناممکن بود!
"اما شاهزاده گفت اون رو به سیاه‌چال ببرن، این خیلی وحشتناک و خطرناکه."
نگران بودن‌های پسرک ریزه‌ی در آغوشش گویا تمامی نداشتند. دست دیگرش را پشت شانه‌های نیمه برهنه‌ی هایجیا گذاشت و ضربه‌های آرامی زد.
"اون رو بسپر به من، نمی‌ذارم آسیبی ببینه."
صدای گام‌های محکم فردی دیگر به اتاق نزدیک شد و سپس درمانگر سرش را برای دیدن هفائستوس بلند کرد.
"دواهایی که می‌خواستی رو آوردم هایجیا."
پسرک گریان به تندی سمت آهنگر رفت و با تعظیم خلوصانه‌ای بغچه‌ را از دستش گرفت.
"ممنونم عالیجناب، خیلی ازتون ممنونم. هم بخاطر دوا و هم بخاطر اینکه گذاشتید به اینجا بیاریمش. اگه...اگه می‌خواستیم به بخش دوم ببریمش دووم نمی‌آورد."
هفائستوس دستی روی شانه‌ی درمانگر گذاشت و با لبخندی به او اطمینان داد.
"نیازی به تشکر نیست هایجیا. حالا زودتر برو، باید داروهاش رو بهش بدی درمانگر کوچک."





بخش اول آتلانتیس
قصر آتلانتیس
اقامتگاه شاهزاده پروتئوس

زره‌ سلطنتیِ شاهزاده توسط دستانی خشمگین و مملو از آز، گشوده و سپس به شدت روی زمین کوبیده شد. توگای  پروتئوس خاکی، پاره و خونی شده بود و مرد وقفه‌ای برای دریدنش از روی عضلات خسته‌اش، ایجاد نکرد.
آیینه‌ی برنجی اقامتگاه کاملا تصویر خسته و رنجور شاهزاده را درون خودش جای داده بود. پروتئوس نفس نفس می‌زد و دانه‌های عرق همچون خونِ سرخ جاری روی عضلات شیری‌اش که در گذر زمان همنشین عسل شده بودند، روی پوست شاهزاده جاری بودند. به آرامی از نوک موهایش به روی کف مرمرین می‌افتادند و گام‌های کثیف شاهزاده که هنوز ردی از صفات خونین آن میدان داشت، سفیدیِ مرمرها را با سرخیِ چرکشان می‌گرفتند.
بدنش احساس لرزی از سرِ انجماد داشت، خون زیادی از دست داده بود و مبارزات پی‌درپی‌اش تمامِ قوای شاهزاده را سوزانده بودند. ولیکن سخت‌تر از تمام آنها، افکار بی‌رحمانه‌ای بودند که لحظه‌ای سرش را رها نمی‌کردند! آنقدر تند و تیز می‌تاختند که شقیقه‌های رنگ‌پریده‌ی پروتئوس به نبض زدن افتاده بودند و حتی آن تپش‌ها را در زیر فکش هم احساس می‌کرد.
آرواره‌ای که احساس می‌کرد از سر خشم به روی هم قفل شده است و شاهزاده نه توان سخن گفتن داشت و نه حتی بلعیدن آب‌دهانش را.
در کمد را گشود و بدون تمرکز از درونش چند تکه پارچه بیرون کشید، متوجه نشد که آنها تنها پارچه‌های طویل هستند یا توگاهای سلطنتی که برای دوختشان روزهای متعددی صرف می‌شد. تنها می‌خواست از شر خونِ جاریِ زخم‌هایش خلاص شود، باید به حوض اتاقش می‌رفت و بدنش را می‌شست و سپس خودش زخم‌هایش را می‌بست. اما نه حوصله‌اش را داشت و نه توانش را!
خواست سمت تخت برود و با همان تک پوششی که دور پایین تنه‌اش بود دراز بکشد ولیکن صدای ضربه هایی به در سبب گره خوردن ابروهای مرد رزمی شدند. زمانی که در گشوده شد نتوانست فریادی برای نکوهش فردی بزند که حریم شخصی‌اش را از بین برده بود.
او ملکه‌ی این سرزمین بود، مادرش! سایرینی که با تشتی مملو از آبِ نسبتاً گرم و پارچه‌های روی ساعد دستش، میان درگاه ایستاده بود.
ای کاش می‌توانست به راحتی مادرش را از اتاقش طرد کند اما با نفسی سخت به سوی درگاه رفت تا آن تشت سنگین را از دست‌های نحیف و ضعیف ملکه بگیرد. در همان نگاه نخست توانست لرزش انگشتان نحیف زن که سعی در پنهان کردنش داشت را ببیند. زمانی که طرف دیگر تشت را گرفت و مادرش خواست ممانعت کند، با لبخند بیشتری آن فلز طلایی را کشید و روی میزی گذاشت.
"خودم می‌تونستم، تو زخمی شدی..."
پروتئوس که گام‌هایش را دو مرتبه سمت کمدش برداشته بود، با صدای گرفته‌ش گفت:
"جراحت‌های جدی‌ای نیستن، نیازی به اومدنتون نبود مادر."
از رداهای حریر گذشت و با انتخاب یک ردای ابریشمیِ ارغوانی، آن را با یک حرکت به تن کرد و گره‌ی نسبتاً محکمی به بندش زد. سمت ملکه‌ای برگشت که با تردید دستمال‌‌های در دستش را می فشرد و به پسر زخمی و خسته‌اش نگاه می‌کرد.
"تمام تنت و زمین خونی شدن جونگ..."
"بسه!"
صدای غرشِ عمیق شاهزاده سبب شد زن با حیرت لب¬هایش را به زیر دندان بکشد و با نگاهی نگران پسرش را بنگرد.
پروتئوس با آشفتگی دستی به صورتش کشید، مادرش تقصیری نداشت. از کودکی زمان‌های که با سایرن تنها بود یا اوقاتی که مادرش دل‌نگرانش می‌شد، با این نام پسرش را خطاب می‌کرد. ولیکن شاهزاده دیگر در آن روز نمی توانست آن نام را بشنود و تحملش کند!
با اخم‌هایی ناشی از ضعف بی موقع پاهایش روی صندلیِ منبت کاری شده‌ی کنار تخت نشست؛ برای لحظه‌ای پلک‌هایش را بست و گذاشت پرتوهای خورشید به تن منجمد شده‌اش کمی گرما ببخشند.
"جونگکوک کیه مادر؟"
متوجه نشد چگونه آن کلمات در پشت پلک‌های بسته‌اش چیده و به روی زبان آورده شدند. ولیکن باعث توقف دست‌های زنی شدند که داشت دستمالی را با آب ولرم تشت، نم‌دار می‌کرد. نگرانی به تمام وجودش سرایت کرد و با نزدیک شدن به پسرش، ردایش را کمی کنار زد تا به پوست و زخمش دسترسی داشته باشد.
"چه کسی می‌خواد باشه جز تو؟! چطور مگه؟"
دستمال به آرامی و با ملایمت به اطراف زخم‌هایش کشیده می‌شد و هنوز برای زدن ضماد بر روی زخم‌های کثیفش زود بود.
"این اسم از کجا اومده؟ کس دیگه‌ای ازش خبر داره؟"
لب های سایرن با تشویش و نگرانی به روی هم فشرده شدند. دلش می‌خواست بپرسد آن مبارز عجیب چیزی گفته است؟ اما نمی‌توانست در این موقعیت کار نسنجیده‌ای انجام دهد.
اگر آن پسر به دیُونه ارتباطی داشت نباید با یک حرف و سخن گزندی به امنیت او می‌زد. نه تا وقتی که از پیشینه و زندگی‌اش خبری نداشت. کس دیگری از این نام خبر داشت و او، احتمالا مادر آن کمربند پوش بود...
با لبخندی به رسیدگی به زخم‌های شاهزاده‌ ادامه داد و زمزمه کرد:
"ریشه‌ی این نام از سرزمین‌های شرقی میاد و احتمالاً خیلی ها از وجود این نام مطلع هستن و روی فرزندانشون این نام رو گذاشتن."
پروتئوس با کلافگی و خشم کمرنگی نسبت به منحرف کردن بحث توسط مادرش، گفت:
"منظور من این نبود مادر!"
سایرن که به خوبی قصد پسرش از پرسیدن این سوال را می‌دانست کمرش را صاف کرد تا دستمال تمیز دیگری بردارد.
"نیازی به نگرانی نیست پروتئوس."
مادرش نگفته بود که کسی خبر ندارد و مهر ابطال به خیال¬های مملو از دلشوره‌ی پسر نزده بود...تنها گفته بود نگران نباشد!
چگونه می توانست خیالش را آسوده کند زمانی که آن زبان تند و تیز در میدان به او کنایه زده بود؟ نمی‌توانست رنگ خشم آن چشمان آبی را فراموش کند. کلمه‌ی انتقامی که از دهانش بیرون آمده بود تمام پروتئوس را در هم شکست. چه انتقامی؟ او که کاری نکرده بود تا بخواهد جزا پس بدهد.
دیگر سخنی بر زبان نیاورد و تنها چشمانش را بست تا مادر نگرانش به زخم‌هایش رسیدگی کند. باید ذهنش را سر و سامان می‌داد تا تصمیمی درست بگیرد.
اگر همانطور که سایرن گفته بود، چیزی برای نگرانی وجود نداشت و خطری تهدیدشان نمی‌کرد پس انداختن آن مبارز به سیاه چال کار شایسته‌ای نبود. پروتئوس هم فردی نبود که به ناحق کسی را مورد ظلم و ستم قرار دهد و تمام این‌ها، تصمیم‌گیری را برایش دشوار می‌کردند.
مرد آفرودیت نام، اولین کسی بود که تیغه‌ی شمشیر را روی گلوگاهش قرار داد و پروتئوس هم در انتها، او را نکشت...حال حتی برنده و یا بازنده‌ی این نبرد مشخص نبود.
اگر آن بَرده به جای نبرد دوم، اسم و رسمش را پس گرفته بود حال در این نقطه قرار نداشت. جایی که نه نشان بردگی‌اش از بین رفته بود و نه، امنیت داشت. حتی از طرف شاهزاده‌ی عادل و متفکرِ آتلانتیس که ذهن مخشوش شده‌اش، روی دل‌رحمی‌اش پرده‌ای کشانده بود.
بخش اول آتلانتیس
اقامتگاه هفائستوس

با احساس رطوبت به روی صورتش میان پلک‌های سنگینش را گشود. همین اعلان کوچک کافی بود تا فرد کنارش با نگرانی و هیجان به رویش خم شود و مضطرب بپرسد:
"بیدار شدی؟ حالت خوبه؟ جاییت درد نمی¬کنه؟!"
پسر زخمی زمانی که متوجه شد او هایجیاست، سعی ‌کرد لبخند هر چند کمرنگی به روی لب بنشاند. دست‌های دردمندش را تکیه‌گاه کرد تا روی تخت بنشیند.
انتظار نداشت دوباره رنگ زندگی را ببیند اما گویا هیچ چیز طبق خواسته‌اش پیش نمی‌رفت. تهیونگ زنده بود...مانند هر بار دیگر! درست مانند جنگی که تنها او زنده از آن بیرون آمده بود. روزهای پیش رو برایش بیش از حد تار و مبهم بودند، نمی‌دانست حتی پیش‌زمینه‌ای از آن¬ها را تجّسم کند.
"خوبم."
به آرامی نجوا کرد و تکیه‌ی دردناکش را به تاج تخت داد، پشت کمرش بالشت‌هایی ابریشمی چیده شده بودند و ملحفه‌ای سبک، رویش کشیده شده بود. جراحت‌هایش بسته شده و طعم تیز و تلخ دهانش، نشان از دوایی داشت که به حتم هایجیا به او داده بود.
"بالاخره افتخار بیدار شدن دادی مبارز جوان؟"
سمت دیگر اتاق، جایی که صدایی متفاوت از آنجا آمده بود، آهنگر ایستاده و به او نگاه می‌کرد. میان دست‌هایش سینی‌ای نسبتاً کوچک بود. سمت آن دو قدم برداشت و ظرف را روی میز کنار تخت گذاشت، پوره‌ی درمانی‌ای که توصیه‌ی درمانگر بود حالا آماده، در کاسه‌ای چوبی به چشم می‌خورد.
هایجیا با در دست گرفتن ظرف و قاشق کوچک چوبی، سمت مرد زخمی خم شد.
"قوای زیادی رو از دست دادی، باید غذا بخوری. باشه؟"
نه اشتها داشت و نه ضعف. با در هم کشیدن اخم‌هایش سنگینیِ ناشناخته در گلوش را بلعید. نه بغض بود و نه خشم...دقیقاً نمی دانست آن گرفتگی چیست. همانی که به صدایش خش می‌انداخت و سرِ دیگرش به قلب پسر متّصل بود.
"چه اتفاقی افتاد؟"
هایجیا با پس زده شدن غذا از طرف پسر، کاسه را پایین آورد و لبش را گزید. هفائستوس به جای درمانگری که نمی‌دانست چه بگوید، نزدیک‌ شد و گفت:
"تو بیهوش شدی، شاهزاده دستور داد بهت رسیدگی و مداوات کنن که هایجیا به عهده‌ش گرفت."
پوزخندی گوشه‌ی لب خشک و زخمی تهیونگ نشست. یعنی آنقدر آن شاهزاده دل‌رحم و نگران بود که تنها دستور بدهد مبارزی که در لفافه به او توهین کرده و به وضوح شمشیر روی گردنش گذاشته بود، تحت درمان قرار گیرد؟
"و دستورات دیگه‌ش؟"
هایجیا به وضوح سرش را برگرداند و آهنگر هم با مکثی طولانی، پاسخ داد:
"چیز نگران کننده¬ای نیست، فرمانده آتلانتا نزد شاهزاده رفته تا از تصمیمشون صرف نظر کنن."
تهیونگ با خشمی فرو خورده و سگرمه‌هایی در هم، ملحفه‌ی گلدوزی شده را از روی خودش کنار زد و پاهای کم‌توانش را روی زمین صیقلی گذاشت.
"من نپرسیدم نگران کننده‌ست یا نه جناب هفائستوس، خواستم که از دستور دیگه‌شون مطلع بشم! بدون اینکه امید به یاری و کمک کسی ببندم و...من از کسی طلب کمک نکرده بودم! فکر نمی‌کنم رفتن فرمانده عایدی در پی داشته باشه."
هفائستوس با ابروهایی بالا رفته به کلمات راسخ آن پسر نگاه کرد. هنوز هم سرسخت و متّکی بر خودش مانده بود و این...چیز بدی نبود!
درست گفته بود، او از کسی طلب یاری نداشت ولیکن نه درمانگر، نه خودش و نه حتی فرمانده‌ی دل‌نگرانی که برای این پسر، نزد دوست کودکی‌هایش رفته بود، از او انتظار تشکر یا قدردانی نداشتند. چون این خودشان بودند که به خواست قلبی‌شان گامی برای سبک کردن سختی‌های روی شانه‌ی پسر برداشته بودند.
"ایشون دستور دادند بعد از مداوا شدن کاملت، به سیاه‌چال قصر آتلانتیس برده بشی."
چیزی درون وجود تهیونگ فرو ریخت. چشم‌هایش هنوز اقیانوسی مواج و عصیان‌گر بودند و لب‌هایش دو کویر مر‌گ‌بار. اما از خودش که نمی‌توانست فرار کند...
درون وجودش ترس مانند زهری بی¬پادزهر، پخش می‌شد و او را در یک هزارتوی لاینحل گرفتار می‌کرد. همان هزارتویی که هر یک از پیچ و خم‌هایش در حصار پیچک‌های کشنده احاطه شده بودند و ابتدا تا انتهایش، مرگ را فریاد می‌زد. بی هیچ راه نجاتی...حال آن سیاه‌چال، حکم همان هزارتوی سیاه را داشت!
قلبش گوشه‌ای از سینه‌ی پسر جمع شده و در آغوش استخوان‌های جناغ پسر، مویه کرد و راه را برای منطق و تفکرات عاقلانه‌ی پسر، باز گذاشت.
تهیونگ روی دو پایش ایستاد و به تنِ خودش، یک ردای حریر سفید دید. بندها به دور دست و پاهایش پیچیده بودند ولیکن تنش...توسط آن کمربند پوشیده شده بود.
همان کمربندی که با گستاخی درخشش زرفامش را از بافت نازک حریر عبور می‌داد و همنشین تارهای طلایی موهای پسر می‌شد. میان بافت‌های کمربند، یاقوت‌ها و الماس‌هایی آبی به چشم می‌خوردند، درست همانند آسمان طوفانی چشم‌هایش!
"من حالم کاملاً خوبه!"
با صدایی رسا گفت و دست‌هایش را مشت کرد. این یعنی مداوا شده بود...یعنی می‌خواست که به آن سیاه‌چال برود. دلش، وجودش و روح نازکش این را طلب نمی‌کردند ولیکن خودش باید با تمام این اتفاقات خطرناک روبه‌رو می‌شد.
هایجیا با چشم‌هایی که دومرتبه و مظلومانه، هم¬نشین اشک شده بودند جلو آمد و از آرنج پسر گرفت.
"نه...تو هنوز خوب نشدی! من به عنوان طبیبت این رو رد می‌کنم! حداقل تا وقتی که فرمانده آتلانتا برنگشته، تو هنوز هیچ مداوا نشدی..."
تهیونگ اما ترسیده بود...از آن سیاه‌چال، از آن شاهزاده‌ی جنگجو، از درمانگر معصومی که چشم‌هایش به اشک نشسته بودند، از آهنگری که بی‌توجه به شمشیر ساخته‌ی دست خودش که گوشه‌ای از اتاق روی زمین افتاده بود، به تهیونگ نگاه می‌کرد...و از خودش...تهیونگ از خود ناشناخته‌اش هم می‌ترسید!
"به شاهزاده بگید حریفش...مبارز جونگکوک به خوبی مداوا و درمان شده و آماده‌ی دریافت حکم ایشون هست!"
آن بازمانده‌ی بَرده شده...در آخر نامش را به درمانگر و آهنگر گفته بود! اما هیچ‌کدام نه توانستند برای دانستن نام او ابراز خوشحالی کنند و نه برای تصمیم او، درگیر وهم و وحشت شوند...
در همان لحظه صدای بسته شدن درب عمارت آمد و سپس قامت فرمانده میان درگاه دیده شد. نفس نفس می‌زد و طوماری میان دست‌هایش بود، هر سه نفر با اضطراب به او نگاه می‌کردند...تهیونگ نمی‌خواست اما در انتهای دیدگانش امیدی کمرنگ نهفته شده بود.
از جنس همان امیدهایی که در این جزیره با آنها آشنا شد...امید ناخواسته‌ای که بارها به هایجیا بسته بود تا تن زخمی و رنجورش را درمان کند...امید جسوری که از آهنگر ساختِ یک شمشیر را طلب کرده بود و حال...امید به طوماری که میان دست‌های فرمانده آتلانتا بود. که شاید آن حکم به تاریکی سیاه‌چال نباشد و باریکه‌ی روشنی به روی آینده و هدف‌هایش باز کند.
سرانجام آتلانتا با گام‌های بلندش جلو آمد و مقابل تهیونگِ جونگکوک نام ایستاد. همان برده‌ای که نامش آفرودیت بود و کاش آن دل‌نگرانی‌ها، ترس‌ها و زخم‌ها نبودند تا زیبایی آفرودیت زخمی و حریر پوش، بینایی را از همگان بگیرد!
"این حکم سلطنتی از طرف شاهزاده پروتئوس برای مبارز آفرودیت هست. بعد از اتمام دوران نقاهت و بهبود کاملت، به ارتش نظامی آتلانتیس می‌پیوندی، جناح سلطنتی که توسط ژنرال، شاهزاده پروتئوس، اداره و فرماندهی می¬شه."
زیر پاهای تهیونگ خالی شدند و همانجا روی تخت افتاد. نگاهش به زمین دوخته شده بود و ناخواسته قطره اشکی به روی گونه‌هایش چکید.
حال او، آن باریکه‌ی روشن را جلوی رویش داشت و این را مدیون فرماندهی بود که از او...کمکی نخواسته بود. ولیکن آتلانتا همین حالا هم، لبخندی به روی لب‌هایش نشسته بود و داشت پشت پسرکی را که با گریه خودش را در آغوش امنش انداخته بود، نوازش می‌کرد.
هفائستوس به دیوار تکیه داد و با ریشخندی، دست به سینه شد.
"همین شمشیر رو دوست داری یا باید برات چیز جدیدی رو بسازم، سرباز آفرودیت؟ اوه‌...البته که هزینه داره و تو هنوز طراحی‌های شمشیر قبلی‌ت رو تموم نکردی!"
نگاه تهیونگ به روی شمشیر یاقوت نشانش، نشست. این شمشیر را دوست داشت...آن تراشه‌های مملو از ظرافتش را...آن نگین یاقوت کبود را...آن شمشیر آتلانتیسی را که حالا او را به اینجا رسانده بود.
نمی‌خواست به دلیل هیچ چیز فکر کند. نه حداقل برای آن لحظه! نه به دلیل سیاه چال نرفتنش و نه به دلیل ورودش به ارتش نظامی سلطنتی آتلانتیس...همان ارتشی که جزیره‌اش را به خاک و خون کشیدند؟ او از سیاه‌چال ناامیدی به قلب دشمن رفته بود؟ همان سینه‌ی پر از ظلمی که هدف انتقام تهیونگ بود؟... و ژنرال آن جناح...شاهزاده‌ی این سلطنت بود؟ تهیونگ پلک‌هایش را فرو بست و خودش را از پشت به روی تخت انداخت. حال همه چیز به نقطه‌ی آغاز خود رسیده بود!
"همین شمشیر رو دوست دارم."













قصر آتلانتیس
اقامتگاه شاهزاده پروتئوس

بدنش خستگی و استیصال را فریاد می‌زد و چشم هایش به خون افتاده بودند ولیکن توانِ بر هم نهادن پلک‌هایش بر روی هم را نداشت. نه توانست روی تخت دراز بکشد و نه لقمه‌ای غذا بخورد.
زمان‌هایی که به این حال می‌افتاد تنها مکان امنش، همین اتاقی می‌شد که دیوارهایش مملو بودند از قفسه‌های چوبی و اشیای دست‌ساز. اتاقی کوچک که ورودی‌اش از اقامتگاه خودش بود و آخرین بار زمانی به اینجا آمد که تازه به آتلانتیس بازگشته بود. گرد و خاکش را تمیز و لای طراحی‌هایش را باز کرده بود.
جراحت‌هایش به شدت درد می‌کردند، به خصوص زخم سرشانه و خراش روی گردنش. خون از لابه‌لای تار و پود پارچه گذشته و سرخی‌اش را به نمایش گذاشته بود. بندِ ردایش را باز کرد تا کمی احساس آسودگی کند ولیکن همان هم بی‌تاثیر بود.
شمشیرش گوشه‌ی کارگاه کوچکش به میزی تکیه داده شده و هنوز رویش لکه‌های خون به چشم می‌خورد. سمتش رفت و با برداشتنش تمام جزئیاتش را نگاه کرد. طراحی این شمشیر را هم خودش، داخل این اتاق انجام داده بود و حالا اشکالِ مجسم شده‌اش با خون هم‌بستر شده بودند.
دستمالی برداشت و با نمدار کردنش، آن را روی تیغه‌ی خوش‌ساختش کشید و کثیفی‌ها را از رویش زدود. دلش می‌خواست چیزی طراحی ‌کند یا جسمی را بسازد...ولیکن ذهنش رهایی لازم را نداشت. ذهنی که پر شده بود از آن مبارز، رنگ ناآشنای چشمانش و حرف‌های رعب‌آورش.
سوی افکارش به جای خوبی نمی‌رفتند و پروتئوس از آن ناراضی بود. شمشیرش حالا تمیز شده بود و به زیبایی می‌درخشید.
جایی بیرون از اقامتگاهش، فرمانده آتلانتا به درب اتاق شاهزاده تقه‌هایی می‌زد. چند مرتبه این‌کار را کرد و موعدی که هیچ پاسخی را دریافت نکرد نگرانی و تشویش به دلش چنگ انداختند. دلش برای آن پسر چموشی که کم سودا در سر نداشت شور می‌زد و مایا هم، با نگرانی کنار فرمانده ایستاده بود. خدمتکار ندیده بود که شاهزاده از اتاقش خارج شود و حالا هیچ صدایی از داخل نمی‌آمد.
آتلانتا با اخم‌هایی درهم در را گشود و گام درون اتاق گذاشت ولیکن نتوانست شاهزاده را ببیند. پیش از آنکه بیرون از اقامتگاه به دنبال پروتئوس بگردد چشمش به در نیمه‌بار کارگاه شاهزاده افتاد و نفسی راحت کشید. با اشاره به مایا از نگرانی دختر کاست و سمت کارگاه رفت. میان درگاه کوچکش ایستاده و توجه پروتئوس را به خود جلب کرد.
مرد خسته و زخمی لبخند کمرنگی به روی لب نشاند و شمشیرش را روی میز گذاشت.
"اینجا چه می‌کنی فرمانده؟"
آتلانتا هیچ دلش نمی‌خواست بحث اصلی‌ای که برای آن اینجا بود را شروع کند. می‌خواست پا به پای‌ رفیق زخم خورده‌اش بنشیند و در سکوت به حرف‌های نگفته‌ی یکدیگر گوش دهند. ولیکن پروتئوس خسته بود و درمانده. آتلانتا خوب آن چشم‌ها را می‌شناخت...آن چشمانی که با خود نزاعی بی‌پایان را شروع کرده بودند و سرچشمه‌اش بازمی‌گشت به قلب رئوف شاهزاده.
"من اون پسر رو می‌شناسم."
پروتئوس می‌دانست. هم آتلانتا، هم آن درمانگر و آهنگر معروف آتلانتیس و...حتی مادرش...آنها کسانی بودند که عیناً یا در خفا برای آن مبارز نگرانی ورزیده بودند.
"از کی می‌شناسی‌ش؟"
آتلانتا به خود جرئت داد داخل اتاق شود و نزدیک شاهزاده بایستد.
"از زمانی که به دستور تو و پادشاه، به یوناگونی رفتم تا بازمانده‌های جنگی رو به آتلانتیس بیارم."
مرد به خوبی یادش بود. از آن جزیره تنها یک نفر زنده بیرون آمد و آن، همین پسر بود. همانی که قرار بود زندگی‌ای نسبتاً بی‌سختی در آتلانتیس داشته باشد.
"و آفرودیت، اون تک بازمانده‌ست."
"چرا دستور دادی به سیاه‌چال ببرنش پروتئوس؟ تو بی‌دلیل هیچ‌کاری رو نمی‌کنی!"
با دست‌هایش به لبه‌ی میز چنگ زد و از درد و اعصابی متشنج چشم‌هایش را بر روی هم فشرد.
"ترسیدم آتلانتا...ترسیدم! اون داشت از انتقام حرف می‌زد و من نمی‌تونم واهمه‌ای که در لموریا تجربه کردیم رو، خاتمه بدم!"
آتلانتا دست روی شانه‌ی سالم برادر قسم خورده‌اش گذاشت و با حمایت آن را فشرد.
"ولی اون پسر از لموریا نیومده...اون زخم خورده‌ست. ما می‌دونیم که حمله به یوناگونی جنگی بی‌رحمانه بود! اگه سودای انتقام در سر داره بخاطر خانواده و هم‌وطنانی هست که از دست داده پروتئوس. و اگه به جز اون کسی پشت این انتقام باشه که نیست...با به سیاه‌چال انداختن اون پسر نمی‌تونی پیداش کنی! چرا پیش خودش نگهش نمی‌داری؟"
شاهزاده با نگاهی سردرگم و ناخوانا به فرمانده نگاه کرد و پرسید:
"پیش خودم؟!"
"تو قرار به زودی فرماندهی جناح سلطنتی ارتش رو بدست بگیری و اون هم یک مبارز خوبه. پس دستور بده توی جشنِ بازگشتت به ارتش، اون هم جزوی از سربازهات بشه. اینطوری اون همیشه کنار خودته و تو روش کنترل کامل رو داری، از قصر هم دوره و خطری برای کسی نداره. اگه چیز پنهانی باشه هم می‌تونی متوجهش بشی."

***
امیدوارم از این پارت لذت ببرید پری دریاییای نازم>_<
یادتون نره ستاره دریایی پایینو ناز کنید♡

Death In The Deep(KookV)Where stories live. Discover now