قسمت دوم: صورت فلکی اوریون
گاهی میاندیشیدم که این افکار منشاءای جز ذات و سرشت دمیده شده در جان روحم ندارند. میل به کارزار و میدان خون و شمشیرهای تیز...
گاهی با خود فکر میکردم در عوض نامم، من را باید اوریون خطاب کنند. داشت باورم میشد که یک شکارچی درنده هستم ولیکن نه...
من بیشتر وحشت داشتم...تنها یک موجود ترسو بودم تا یک جبار بیرحم!
وهم از گزندهایی که در کمین ستارههای زندگیام بودند...حال که فکر می کنم هیچگاه دلم نمیخواست تبدیل به یک اوریون شوم...اما هر چیزی یک نقطهی آغاز دارد و اکنون...دیگر نمیدانستم به دنبال شکار چه چیزی هستم. اما آن کس که من را اوریون کرد...تو بودی. هرچند خودت این را نخواستی، تو منِ رئوف را دوست داشتی.
اما نگو...اگر هم که دیگر این جبار جفاکار را دوست نداری...به من نگو! این اوریون در برابر چشمهای بیروح و عشقی به تو، ناتوانترین است.
چشمهای بیمهر تو مرگبارتر از نیشِ اسکورپیوس است و من...بیدرنگ برایت جان خواهم داد.-کسی که قرنها برایت کشت...خودش را!-
***
ده هزار سال پیش از میلاد
سرزمینهای غربی
فاصلهی میان سرزمین لموریا و جزیرهی آتلانتیسسایهی سبزی که از پسِ رویهای همآغوشِ پرتوهای سوزان خورشید، رد میشد، روی تارهای خرمایی رنگش انوارِ ریز و مواجی میانداخت.
آن سایهی رویه و آن زمردهای سبز، متعلق به دختری بودند که رکاب به رکابش داشت به آرامی میتاخت.
گیسوانِ کهرباییاش، همخوانیِ دلنشینی با طوفانِ شن اطرافشان، داشتند. شنهایی که با تجمع در کنار یکدیگر، تپههایی کوتاه، نرم و هموار تشکیل داده بودند.
"خستهای؟"از سرعت اسبش، کاست تا بتواند به تندیِ کاهش یافتهی خواهرش برسد. صدای آرام و خشنود دختر، تضاد عجیبی با رنگ مردمکهایش داشت.
"خسته؟ نیرویی که الان برای دور شدن از این سرزمین دارم، بیانتهاست پروتئوس."افسار کمی میان انگشتانِ مرد جوان، آسان گرفته شد و پوزخندِ کمرنگی روی صورتش نشست.
"گامهای اسبت، دیگه جانی ندارن. گردههای شن لابهلای موهات جاگیر و لبهات، خشک شدن. درست میگی، خستگی معنایی نداره وقتی این صلحنامهی نفرین شده برامون بالاخره تموم شده. ولی...توی نگاهت، خستگی و سردرگمیِ عجیبی هست ژانوس. گیج و سرگردونی."
طوفانهای خوفآورِ شنهای کویر، کم کم کوچک و کوچکتر میشدند و صدای امواج با خطی فیروزهای که در امتداد دیدشان پدید میآمد، در هم آمیخته شده بودند.جایی میان انتهای سرزمین لموریا و شروع اقیانوس اطلس قرار داشتند، جایی که بعد از پیمودن آن به آتلانتیس میرسیدند.
"درد و رنج این سرگردانی ساعتهاست گریبان گیرم شده. فکر میکردم از هفتهی گذشته این اسارتِ صلحنما، تموم شده. این ظلمی که در پسِ تربیت، پنهان شده دیگه رنگ نابودی به خودش گرفته. ولی زمانی که ما هر قدم بیشتر سمت جزیره به تاخت میریم، رنگِ تیرهی لموریا سیاهتر میشه و دیگه خبری از دورنمای سبز آتلانتیس نیست. اون رنگ زندگی منعکس شده داره داخل نگاهم، درون باتلاقی از خشم و نامردی فرو میره. و همهی اینها...نتیجهی صلحنامهایه که شکسته میشه. شکسته میشه اما این ظلم ادامه داره برادر."
کاروانِ نه چندان کوچکی، در پشت دو شاهزاده در حال حرکت بودند و فرماندهای با فاصلهای اندک، حواسش را جمع آن خواهر و برادر کرده بود. پروتئوسی که با گرهای میان ابروانش به ادامهی جملات خواهرش، گوش سپرد:
![](https://img.wattpad.com/cover/348644723-288-k466913.jpg)
YOU ARE READING
Death In The Deep(KookV)
Historical Fiction🩵 Fic : Death In The Deep 🌊 🩵 Main Couple ➸ Kookv 🩵 Sub Couple ➸ Yoonmin 🩵Genre ➸ Romance, Fantasy, Historical, Smut, Angst 🩵 Age Category ➸ NC +18 🩵 Writer ➸ Silvia 🩵 UP⏱ ➸ Friday(9:00 pm) 🩵Story Description : زندگی تهیونگِ جهانگرد که...