⚜𝐒𝐞𝐜𝐨𝐧𝐝 𝐁𝐨𝐨𝐤: 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐒𝐞𝐯𝐞𝐧🪷

116 23 3
                                    

قسمت هفتم: اژدهای آتشین

پهنه¬ی بالای سرم دیگر آبی نبود. آن سنگ¬های آتشین؟ می¬دانم که شهاب سنگ نبودند! ولیکن من از دست داده و زنده مانده بودم...
باید برای آرام کردن وجود بی¬قرار و عزادارم دلیل و برهان می¬آوردم!
من از ایزدها نفرت داشتم ولیکن باید دست به سوی آنها دراز می¬کردم.
نه برای نجات و معجزه بلکه برای به گردن گرفتن این تقصیر...
باید به خودم می¬گفتم که آن آتش¬های آسمانی، ارتشی گسیل شده از سوی خدایان خشمگین بودند.
باید به خودم دروغ می¬گفتم و بعد از آن...نمی¬دانم چه بر سر دل و جانم آمد...
آن اژدهایان سنگین و آتشین به زمین و آب اصابت نکرده بود...آنها وجود من را به آتش کشاندند و حال...
هنوز هم دارم در حلقه¬ای از غبارهای آتش نفس می-کشم.

- صاحب بال¬هایی که رشد کرده¬اند اما هنوز جای بریده¬ی بال¬هلیش می¬سوزد...چه بر سر بال¬هایش آمده بود؟-









سرزمین‌های غربی
اقیانوس اطلس

کام دهانش، همچون زهری کشنده تلخ بود و آرواره‌هایش داشتند در خشکی‌ای بی انتها، میان گداخته‌های سوزش بهم می‌پیچیدند. سطحی سخت را زیر عضلات گرفته و تنِ زخمی‌اش، حس می‌کرد.
به آرامی میان پلک‌های بورش را گشود و با مردمک‌های نیلگونش، تصاویر تارِ جلوی دیدگانش را از نظر گذراند. چیزی جز یک اتاقک چوبی ساده نبود و تکان خوردن‌های آرام سطح، به او می‌فهماند که روی امواج در حرکت هستند.
دست راستش را به سختی حائل تن بی‌جانش کرد و با نفسی دشوار، سعی کرد بنشیند. نگاهی به تنش انداخت، کیمونوی مشکینش باز شده بود و زخم‌های بزرگش، با پارچه‌ای سفید بسته شده بودند و روی جراحت‌های نه چندان جدی‌اش، شالوده‌ای سبز رنگ از مخلوطی لزج به چشم می‌خورد.
نیم تنه‌اش، برهنه بود و آن کمربند زرین که از روی قلبش تا قسمت‌های انتهایی شکمش ادامه داشت، تماماً از ارگان‌های اصلی بدنش محافظت کرده بود.
دست‌هایش را به سختی حرکت داد و کیمونویش را بست، نفس‌هایش به صورتش باز نمی‌گشتند و معنایش این بود که روبند، دیگر بر چهره‌اش قرار نداشت.
قصد بلند شدن کرد ولیکن در اتاقک گشوده و مردی جوان داخل شد. زره‌ای نقره¬فام داشت و میان دستانش، کاسه‌ای چوبی به چشم می‌خورد‌. با دیدن پسر هشیار شده، لبخندی کمرنگ روی صورتش نشست و جلوتر آمد.
"بالاخره بیدار شدی."
تهیونگ آخرین گره‌ی کیمونوی پاره شده‌اش را زد و لب‌های بی‌رنگش را روی هم فشرد. بیدار شدن چه فایده‌ای داشت موعدی که بختک‌های سیاه‌فرجامش از خوابی به کابوسی دیگر، مدام رفت و آمد می‌کردند؟
آن مرد را می‌شناخت، همان فرمانده‌ای بود که با کشتی‌ای دیگر به جزیره آمد و او را از کنار ساحل خونین، بلند کرد.
سکوتش سبب شد آتلانتا با تردید کنارش روی تخت چوبی بنشیند و کاسه را به طرفش بگیرد.
"این رو بنوش، به بهبود زخم‌هات کمک می‌کنه."
دو دست تهیونگ روی زانوانش قرار گرفته و مشت شده بودند، گویا لب‌هایش را بر هم دوخته بودند که نه می‌خواست و نه می‌توانست کلامی بر زبان بیاورد.
"نگران نباش، نه سمه و نه تلخ. از درمانگری گرفتمش که داروهاش مثل روحش، شیرین و شفا بخشن. مرهمی که روی زخم‌هات بستم هم، اون بهم داد تا برای مجروحین استفاده‌ش کنم."
کاسه‌ی چوبی که درونش محتوایی شیری رنگ به چشم می‌خورد، به اجبارِ فرمانده میان دستان رنگ پریده‌اش قرار گرفتند و سرانجام، صدای گرفته و زخم‌خورده‌ی پسر میان لاله‌های گوش فرمانده، پیچید.
"کاش سم بود تا زهرش، نیشِ این کابوس رو در خودش غرق می‌کرد. از تلخیش نگران باشم؟ به اون درمانگر بگو دست از درست کردن دواهای گوارا برداره و تا توان داره ناخوشایندترین داروها رو درست کنه‌. این دنیا نه لیاقت شیرینی رو داره و نه، شفاعت. هر چند... مطمئن نیستم همچین کسی به راستی در جزیره‌ی آتلانتیس، زندگی کنه!"
تهیونگ زنده مانده بود و حالا، باید سالم می‌ماند! دیگر نه خون ایزدی‌اش بکارش می‌آمد نه نسبت شاهزاده بودنش. هر طرف که می‌رفت، با رسیدن به آتلانتیس او یک برده بیشتر نبود. در دیاری که از دو طبقه‌ی اشراف و برده‌ها تشکیل می‌شد، انتظار اینکه یک بیگانه چیزی جز یک برده باشد، امیدی نافرجام، بیش نبود‌. 
پس کاسه‌ را بالا آورد و بی هیچ پیشینه‌ای نسبت به محتوایش، آن را یکسره نوشید. دارو از کناره‌ی لب‌های زخمی‌اش روی چانه و گردنش سر خورد و تهیونگ با آستین کیمونویش آن را پاک کرد‌.
دَوا، صورتش را خیس کرده بود و زدودنش با پارچه‌ی لباسش سبب شد تَری پوستش، خون خشک شده‌ی روی کیمونو را دومرتبه جان ببخشد‌. پسر پوزخند بی‌صدایی زد و بدون نگاه کردن به فرمانده‌ی مسکوت، گفت:
"وقتت رو با اینجا موندن تلف نکن فرمانده. به زودی به سلطنتتون می‌رسیم و به حتم کارهای مهم‌تری نسبت به موندن کنار یک بازمانده‌ی جنگی، داری."
آتلانتای محزون و سرخورده، چنگی به تارهای خرمایی‌اش زد و از جایش بلند شد.
"من متاسفم. بخاطر مرگ هم‌وطن‌هات.‌‌...خانواده‌ت و هر کسی که برات عزیز بوده. اگه خواستی می‌تونی از اتاق بیرون بیای، چیزی نمونده که برسیم‌."
لحظاتی بعد تهیونگ در اتاق تنها مانده بود. چرا که نه! باید بیرون می‌رفت و می‌دید که چه جهنمی انتظارش را می‌کشید. خودش را وادار می‌کرد تا تک به تک جزئیات این جزیره را در ذهن به‌ خاطر بسپرد.
از جای برخاست و با تیر کشیدن ذره به ذره‌ی تنش، پلک‌هایش را روی هم فشرد. سمت در گام‌های کوتاه برداشت و بالاخره نسیم اقیانوسی صورت زخمی‌اش را لمس کرد. روی عرشه سربازهای زیادی قرار داشتند و حتی از اینجا هم به راحتی می-شد جزیره را دید.
جزیره‌ای که از دور با حصارهای بلند و درخشان به شکل یک دیوار که از جنس برگرز  بودند، به احتباس درآمده و آتلانتیس پشت آن قرار داشت.
دور تا دور آن حصار و در سطحِ اقیانوس، جزیره‌های کوچکی که به سختی یک فرد را روی خود جای می‌دادند، از جنس یخ و برف وجود داشتند و سبب می¬شدند نسیم اقیانوس، سرد و تیز باشد.
"بادبان‌ها رو بکشید، سرعت رو کم کنید. داریم به جزیره می‌رسیم."
صدای فریاد دیده بان سبب شد افراد، به تکاپو بیفتند و هرکس به سمتی بدود تا وظیفه‌اش را انجام دهد.
تهیونگ به چوب در چنگ زد و با نگاهی مملو از غضب، هر لحظه نزدیک شدن به آتلانتیس را نگریست. مادرش روزی به این جزیره تعلق داشت. ممکن بود حرف دیونه درست باشد و فردی معتمد در آتلانتیس سر راه تهیونگ قرار گیرد؟ او... چه کسی بود؟ چگونه باید پیدایش می‌کرد؟ می‌توانست به او برای انتقام، اعتماد کند؟
به ابتدای کانال کشتیرانی رسیدند. کانالی سرپوشیده از جنس همان فلز درخشنده‌ی زرفام که آن‌ها را به نخستین خندق جزیره می‌رساند. دشتی بسیار وسیع که شکلی دوّار داشت و سازه‌هایی کوچک و گلی روی مزرعه‌های متعددش، به چشم می‌خورد.
کشتی در بندر‌ِ نخستین بخش آتلانتیس، لنگر انداخت. این جزیره‌ی مرموز، سه بخش و خندق  داشت که توسط دایره‌هایی از جنس آب احاطه شده بودند.
بزرگترین بخش که مختص مزارع، دشت‌ها و برده‌ها و افراد سطح پایین آتلانتیس بود و سپس، بخشی دیگر که اشراف آن را به احاطه‌ی خود درآورده بودند. در انتها، قصری عظیم و خیره کننده در مرکز این دایره‌ی بزرگ وجود داشت.
کمی آنطرف‌تر آتلانتا کنار یکی از سربازانش ایستاده بود تا نکاتی را به او گوشزد کند. دلش نمی‌کشید که آن پسر را همینجا رها کند، دلیلش را هم نمی دانست. اما چیزی که واضح بود و فرمانده را آزار می‌داد، این بود که احساس می‌کرد آن پسر به این بخش از آتلانتیس تعلق ندارد. حتی اگر یک بازمانده‌ی جنگی باشد!
ولیکن چاره‌ای هم نداشت، هیچ فردی بدون داشتن نشان نقره فام نمی‌توانست وارد خندق دوم شود و... آن پسر حتی مشخصاتی روی یک نشان برنز هم، نداشت.
"من باید به قصر برم تا به شاهزاده و امپراتور گزارش بدم. کارم که تموم بشه برمی‌گردم، تا اون موقع حواست به این پسر باشه. تیمارش کن و ببرش تا نشان مشخصات و اسمی براش لحاظ کنن‌. خودم تا شب، همراه طبیبی برای رسیدگی بهش میام. حواست هم باشه سمت بازار برده فروشان نبریش. چند مدتیه که بازارشون، خوب گرمه! نمی‌خوام فعلاً راه اون پسر سمت بازار کشیده بشه تا بعد که ببینم قراره باهاش چیکار کنم! "
سرباز با تمام شدن سفارشات فرمانده‌اش، همراه با احترامی راه کج کرد تا سمت آن بازمانده‌ی جنگی برود. تهیونگ پایین رفتن فرمانده را از کشتی دید و نفسش را بیرون دمید. تا لحظاتی دیگر، گام روی خاک این جزیره می‌گذاشت!
سربازی سمتش آمد و با دو گام فاصله از تهیونگ ایستاد.
"باید از کشتی پیاده بشیم، چند کار هست که فرمانده گفت برات انجام بدم."
پسر بی هیچ ممانعی پشت سر سرباز، گام برداشت. از پلکان‌های چوبی کشتی پایین رفتند و سرانجام، پاهای برهنه‌ی تهیونگ خاک این جهنم را لمس کردند. سنگ ریزه‌‌های لنگرگاه، پاشنه و پنجه‌ی پای پسر را به چنگ می‌کشیدند و تهیونگ... درد نداشت، سوزش نداشت... و هیچ بیمی هم از این جزیره، نداشت!
تمام امور در هاله‌ای از سکوت و ابهام سپری شدند، رفتنشان به بازاری متعلق به آن بخش از آتلانتیس، خریدن کیتونی پشمین و خاکی رنگ برای تهیونگ و سپس پسری که با نفس‌های سخت، در اتاقکی دل از لباس باستانی وطنش کند و کیتونِ آتلانت‌ها را بر تن پوشاند.
سرباز، صندلی از جنس چوب و چرم داشت ولیکن... اکثر افرادی که در بازار، شهر و حاشیه‌ی مزارع دیده بود با پاهایی پینه بسته، گام برمی‌داشتند. اینجا، برده سرای آتلانتیس بود و تهیونگ، تنها یک بازمانده‌!
همان پسری که مادرش تنِ پاک نوزادش را در حوضی از شیر و عسل استحمام می‌کرد تا پوست پسرکش، طراوتش را تنها از شهدِ عسل بگیرد. همان نوجوانی که ندیمه های کاخِ پدر خوانده‌اش با ذوق و شوق برای شاهزاده‌شان، کفش‌هایی متعدد از ابریشم را گلدوزی می‌کردند.
ولیکن حالا... همه‌ی آنها رفته بودند و تهیونگ، پا برهنه خاک این سلطنت را لمس می‌کرد. با گام‌هایی بی¬حفاظ، تک به تک نقاط این جزیره را به خون می‌کشید!
حال روبه‌روی صفی از افراد ایستاده بودند که انتهایشان به میزی ختم می‌شد. پشت میز سربازی نشسته بود و به هر فرد، نشانی برنز می‌داد. سربازِ کنارش که سکوت پسر را دید، خودش توضیح داد:
"هر فردی در آتلانتیس باید نشانی برای هویتش داشته باشه. فرمانده گفت بیارمت اینجا تا نشانت رو بگیری."
صف یک قدم جلوتر رفته بود، پس تهیونگ هم پیشروی و سکوت پیشه کرد‌‌. صف هر لحظه کم و کم¬تر می‌شد تا جایی که تهیونگ روبه‌روی میز ایستاده بود.
"اسمت چیه؟"
سرباز با سری که پایین بود و به طومار روبه‌رویش نگاه می‌کرد پرسید. چه می‌گفت؟ اگر اسم حقیقی‌اش را بر زبان می‌آورد ممکن بود افرادی به هویت حقیقی او شک کنند. تردید تهیونگ سبب شد سرباز سر بلند کند و با اخم دوباره بپرسد:
"کری؟ گفتم اسمت چیه؟"
تا تهیونگ بخواهد زبان باز کند و اسمی را بر زبان بیاورد، صدایی از کنارشان بلند شد.
"من فکر کنم بدونم اسم اون چیه!"
دو سربازِ کنار هم بودند و هنوز زره‌هایشان نشانی از خون داشت! آنها جزو همان سربازانی بودند که یوناگونی را به خون کشیدند!
سرباز دیگر با نیشخندی، نظریه‌ی هم‌رزمش را تایید کرد.
"آره، منم دیدم. اون همون بازمانده‌ی جنگ دیروزه که کنار‌ِ ساحل افتاده بود و فرمانده آتلانتا پیداش کرد!"
مشت‌های تهیونگ به دست‌هایش فشار آوردند و دندان‌هایش روی هم سابیده شدند.
"می‌دونی یاد چی افتادم ستنلوس؟ این پسر شبیه داستانِ سرانجام اورانوسه! بلایی که توسط پسرش کرونوس به سرش اومد. یک بازمانده که مثل یه تکه گوشت بی جان کنار کف‌های خونیِ ساحل افتاده بود! درست مثل کاری نیست که کرونوس کرد؟ اون عضو پدرش رو اخته کرد و توی اقیانوس انداخت!"
نفس تهیونگ بند آمده بود. این در توانش نبود، این حقارت و توهین در شان ذاتش نبود! تمام تنش داشت می‌لرزید!
"پس اسمش... آفرودیته!  اون "آفروسی " هست که روی دریا "دیته " شد. توسط همون عضو اخته شده!"
مسئول نشان نام‌ها، با اخمی ناشی از بی‌مزه بازی‌های آن دو سرباز و عجله‌ای که داشت، تنها نامش را روی طومار نوشت و به سرباز کنارش اشاره کرد تا نشان برنز پسر را آماده کند.
تا سربازِ کنار تهیونگ بخواهد چیزی به آن دو مرد بی‌عفت بگوید، دست بی‌جانِ شاهزاده‌ی یوناگونی قوا گرفت و مشتی سنگین بر صورت یکی از آنها کوبید. یک بازمانده‌ی جنگی، به سربازی از آتلانتیس مشت زده بود!
مشت دیگر تهیونگ پیش از فرود آمدن روی صورت سرباز دیگر، توسط مرد گرفته شد و دردی طاقت فرسا روی تیغه‌ی کمر و کاسه‌ی زانوانش، پیچید. آن خدازاده، ناتوان به زانو درآورده شده و تیغه‌ی دستی پشت گردنش نشست.
سرباز مشت خورده، انگشتان کثیفش را به دور گردن تهیونگ پیچید و غرید:
"برده‌ی حروم‌زاده‌ی لعنتی!"
نماینده‌ی آتلانتا خشمگین جلو آمد و ضربه‌ای به شانه‌ی ستنلوس زد.
"بس کن، اون یک بازمانده‌ی جنگیه نه برده‌. حواست به کاری که می‌کنی باشه، ممکنه بعداً طرف حسابت فرمانده آتلانتا قرار بگیره!"
ستنلوس با پوزخندی به بقیه‌ی هم‌رزم‌هایش اشاره کرد تا آن سرباز دست نشانده را دور کنند.
"فرق یک بازمانده‌ی جنگی با برده‌ای حروم زاده چیه؟ شانس آورده که خوی خون خواهیم، دیروز سیراب شده! وگرنه همین الان گردنش رو از بیخ و بن قطع می‌کردم. زنجیرش کنید، به بازار برده فروشان می‌بریمش. تو هم اگه نگرانی می‌تونی به فرمانده‌ت خبر برسونی که کجا دنبال این برده بگرده‌. شاید باید سرنوشتی مثل اسمش براش رقم بزنیم."
دست‌های قدرتمندی که روی تن شاهزاده نشسته بودند به او اجازه نمی‌دادند حتی ذره‌ای تکان بخورد. تمام غرورش داشت از بین می‌رفت....تهیونگ داشت از درون نابود می‌شد!
سرباز چانه‌ی تهیونگ را محکم میان دست گرفت و پوزخند زد.
"مگه نه آفرودیت؟"
تهیونگ زور زد تا تکان بخورد ولیکن چیزی جز تنگی نفس نصیبش نشد.
"اسم من آفرودیت نیست لعنتی!"
شاهزاده‌ی اسیر شده سردی فلزی سنگین را به دور گردن، دست‌ها و پاهایش احساس کرد. او را به غل و زنجیر کشانده بودند!
"ولی آفرودیت می‌شی، نگران نباش! تنت زخمیه ولی زیبایی، شاید بهتر باشه به میدان برده‌های جنسی ببرمت. اونجا زمانی که اخته  شدی، تبدیل به آفرودیت می¬شی! یک هرزه‌ی خوب که قراره سرکشی‌هاش، خوب رام بشن. به آفرودیت نشان برنزش رو بدید!"







Death In The Deep(KookV)Where stories live. Discover now