این پارت نزدیک ۱۴۰۰۰ کلمهست و امیدوارم از خوندنش لذت ببرید♡
قسمت مهمی از داستانه و حساسه^^
خوشحال میشم به این پارت و پارت های قبلی ووت بدید و برای دث کامنت بذارید♡***
قسمت هشتم: سحابی مرداب
از تک به تک امواج عبور کردم و سرانجام...آنجا بودم. سلطنتی زبان¬ زد، درخشان و چشمگیر...
جزیره¬ای سرسبز که توسط اقیانوسی فیروزه¬ای احاطه شده بود و خورشیدی زرفان بر آن می¬تابید.
سرانجام من آنجا بودم...همان مرداب سیاه بی-بازگشت. همان باتلاق مملو از لعن و نفرین که من را هم بسان ذات خود کرد.
مردابی خوش¬سیما که باطنش غرق کثافت و زشتی بود. لجن¬زاری که من را از خود حقیقی¬ام دور کرد.-اله عشقی که از مهر وجودت، شناختی نداشت.-
قصر آتلانتیس
کاخ کریستالتصویر درختان سر به فلک کشیده با برگهای سبز و سرزندهشان که همراه با وزش نسیم اقیانوسی، رقصی همسان داشتند بر روی شیشههای درخشان، منعکس میشدند.
شیشههای متعدد منحنی شکلی که توسط فلزات نازک اما فناناپذیری که رویشان جلایی زرفام به چشم میخورد، بهم متصل شده و سقفی محافظ اما بی رنگ و گرد را به وجود آورده بودند.
در حصار آن سقف و پشت میزی از جنس همان محیط، شاهزاده با فکری مخشوش نشسته بود. روبهرویش طومارهایی مبنی بر گزارشهای گُردانَش وجود داشتند ولیکن فکرش ناپایدار بود و حتی نمیتوانست روی یک موضوع مشخص، تمرکز کند.
از میانِ درگاه گرد ساختمان، جسم شخصی مانع عبور پرتوهایی از نور شد. صدای برخورد سطح چوبی صندل به روی شیشه سبب شد سرش را کمی متمایل کند.
در میان درگاه، فرمانده ایستاده بود. آتلانتا زمانی که توجه پروتئوس را روی خودش دید به گامهایش قوا بخشید و با هر قدمش تجمعی از ماهیهای نقرهای و طلاییِ زیر شیشه را، فراری داد.
"پس اینجایی، کلی دنبالت گشتم."
شاهزاده از روی صندلیِ بیرنگ برخاست و بیاعتنا به کشیده شدنِ شال توگایش به روی زمینِ شیشهای، سمت آتلانتا رفت.
"کی برگشتی؟"
تارهای صوتیاش بیجان و کم صدا بودند. گویا افکارش چنگی بیرحمانه شده و به تک تک اجزایش زخم زده بودند.
"زمان زیادی نگذشته، مستقیم به اینجا اومدم. اول خواستم به پادشاه اطلاع بدم اما...گفتن دستورات رو به تو گفتن."
هر دو در کنار هم و روبهروی تصویری از آن جزیره ایستاده بودند. تنها مانعی که باعث میشد آنها از ارتفاعی رعبآور سقوط نکنند، همان ساختمان نیم دایره بود.
واگرنه قرار بود مانند پرندهای بال شکسته در حالی که تصاویر اقیانوسِ آبی، جزیرهی سرسبز و مردمان خاکستری از جلوی چشمشان رد میشدند، با زمین اصابت کنند.
"چند نفر زنده موندند؟"
آتلانتا با یادآوری بازماندهی شکستهای که حتی نامش را هم نمیدانست، دستی به صورت خشک و خستهاش کشید.
"تنها یک نفر. توی بخش سومه، سپردم بهش نشان برنز بدن. کار دیگهای..."
پروتئوس میان سخنش پرید و حین برداشتن جام بلورین شربتِ گل سرخ از میز کنارش، لب زد:
"براش توی همون بخش سوم یه زندگی خوب دست و پا کن. ببین مهارتش توی چیه و یه جای معتمد برای مشغول شدن بهش بده."
فرمانده سری برای اطاعت تکان داد و سپس، با مکثی قصد خروج کرد. میدانست ماندن آن اجنبی در آتلانتیس خودش یک شانس بزرگ است و انتظار اینکه او را از خندقهای بعدی رد کند، توقعی بیجا بود. باید همانکاری را میکرد که پروتئوس در حین تلخ بودن، دستورش را داده بود. همینکه آن بازمانده به بردگی درنیاید، کفایت میکرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/348644723-288-k466913.jpg)
YOU ARE READING
Death In The Deep(KookV)
Historical Fiction🩵 Fic : Death In The Deep 🌊 🩵 Main Couple ➸ Kookv 🩵 Sub Couple ➸ Yoonmin 🩵Genre ➸ Romance, Fantasy, Historical, Smut, Angst 🩵 Age Category ➸ NC +18 🩵 Writer ➸ Silvia 🩵 UP⏱ ➸ Friday(9:00 pm) 🩵Story Description : زندگی تهیونگِ جهانگرد که...