🩵𝐅𝐢𝐫𝐬𝐭 𝐁𝐨𝐨𝐤: 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐓𝐡𝐫𝐞𝐞🪼

440 86 4
                                    

چه می‌شد اگر فقط مرگ در آغوشش می‌گرفت؟ اگر تنها در آن اتفاق بانو هرا و بانو دمیتری نبود تا پری دریاییِ دورگه را نجات دهند و اگر فقط...منتخب الهه‌ها و کائنات نبود؟

نمی‌شد فقط...فقط ذره‌ای طعم احساس را می‌چشید؟

تاب این همه نفرت و تنهایی را نداشت.

از بین پری دریایی‌ها رد شد، زمانی که به داخل قصر رسید در بزرگ را با ایجاد کردن موجی بزرگ، بست.

شانه‌های قدرتمندش افتاده شدند و با دست کشیدن به فلس‌های نامنظم روی بازوهایش سمت پله‌های مارپیچ قصر رفت.

نخست تصمیم گرفت به زیر زمین قصر فروریخته شده در زیر آب‌ها، برود. همان کتابخانه‌ی نامحدود و بزرگ. جایی که پادشاه تنها آرامشش را کمی پیدا می‌کرد.

کتابخانه تاریک‌تر از بخش‌های دیگرِ قصرش بود، عصایش را گوشه‌ای گذاشت و از بازتاب نورش برای گشتن میان قفسه‌ها استفاده کرد.

قفسه‌های بلندی که بالای بیست متر ارتفاع داشتند، هزاران طبقه و ده ها هزار کتابی که پادشاه آن ها را در تمامی این سال ها خوانده بود.

جالب بود! اینکه ورقه‌ی های کاغذ داخل آب خراب نشده بودند. جادو؟ لعنت به جادویی که او را زنده نگه داشت. و لعنت به سِحری که نابودی به بار آورد! هیچ گاه نباید به دنیا می‌آمد...کاش تنها ذره‌ای از خاطراتش را به یاد داشت تا حداقل بداند دارد تاوان چه خطایی را اینگونه پس می‌دهد.

افکار تکراری‌اش را رها کرد. ذهنش گذشته‌ای که باعث شکل گرفتن زندگی‌اش شده بود را به فراموشی سپرده بود پس فکر کردن به آن سودی نداشت.

به اطرافش نگریست. قفسه‌هایی که چوبی بودند و نبودند، چیزی مابین سنگ مرمر و کنده کاری‌های ظریف چوبی.

هرطبقه و هر قفسه با دقت و ظرافت ساخته شده بود. گل‌های بنفشه، شقایق، بابونه، گل‌های افسانه‌ای و هم پروانه‌هایی با حالت‌های مختلف. اما قسمتی از قفسه‌ها نابود شده بودند. جاهایی که روزی کنده کاری‌های رز رویش به چشم می‌خورد.

خودش تمام آن ها را از بین برده بود، رز‌هایی را از بین برده بود که با دیدنشان، قلبش به دارِ عذاب آویخته میشد.

سرش جایگاهی از جنگ‌های خونین و افکار سیاه شده بود!

هر روزی که به اینجا می‌آمد با نابود کردن تک تکشان آرامش می‌گرفت. سلولی از قلبش درد را از یاد می‌برد و گلویش راهی برای تنفس باز می‌کرد. پادشاهِ اقیانوس از رز متنفر بود و آن انسان رایحه‌ی رز داشت، همانی که مادرش او را آفرودیت خوانده بود.

رز..‌.گلِ رز سپید تنها خاطره‌ی محوی بود که از گذشته‌اش به یاد داشت. دشتی پهناور که مملو بود از بوته‌های رز‌ سپید.

Death In The Deep(KookV)Where stories live. Discover now