⚜𝐒𝐞𝐜𝐨𝐧𝐝 𝐁𝐨𝐨𝐤: 𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐓𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲 𝐭𝐰𝐨🪷

122 18 3
                                    

خورشید ماه را در آغوش می‌کشد.

از آن روز به بعد سپیده‌دم‌های من در عوض اینکه با پرتوهای زرفام خورشید آغاز شوند، آغوش گشودند به روی نقره‌های وجود تو.
صبح‌هایم مملو شدند از مهتابی بودن‌های تویی که دیگر با من آرام می‌گرفتی.
تو همان ماهی بودی که خورشید کهکشانت، تک تک ستاره‌هایش را ذوب کرده بود ولیکن در آخر...
تو...همان مهتاب تنها، به گوی طلایی آسمان نگاه می‌کردی.
می‌شود...نه تو تنها باشی و نه من؟
می‌شود...این فاصله‌ی نفرین شده سرانجام تمام شود و خورشید ماهش را در آغوش بکشد؟
نه من در گرداب آتشین احساسات تیره‌ی وجودم بسوزم و نه تو، در زمستان ترس‌هایت درگیر بلورهای یخ‌زده شوی.
می‌شود...تنها من باشم و تو؟ که بشود ما؟
تمام ستاره‌ها بروند...تمام کهکشان‌ها بروند...تمام جهان زیر و رو شود...
من تنها یک تو را از همه چیز می‌خواهم، زرفامی‌هایم تنها با سیمگونی‌های تو به آرامش می‌رسند...

_خورشیدی که در نبود تو، مهتاب‌ترین شد_

༺♡༻

دستش گزگز می‌کرد، جریانی از خون ساکن که برایش خوشایند بود. سنگینی‌ای که روی آن حس می‌کرد، دل‌گرمی‌ای ناخواسته به پسرک خفته می‌داد.
آرام میان پلک‌هایش را از یکدیگر گشود و اتاق غرق در نور و روشنایی را به تدریج دید. از تاری دیدگانش کاسته شد و با چرخاندن سرش به سمت آن سنگینی، لب‌های خشکیده‌اش قوس داده شدند.
او، آنجا بود. شاهزاده‌‌ی عزیزی که حال غرق در خوابی عمیق قرار داشت. پروتئوسی که بر روی صندلی کنار تخت به خواب رفته و حال تهیونگ اون را کنار خود، بر روی تخت می‌دید. شاهزاده‌ی شرقی که نمی‌دانست، ولیکن تمام اثاثیه‌ی اقامتگاه شاهد مراقبت‌های ناخواسته‌ی ژنرال دل‌نگران بودند. اویی که حتی با وجود طلب زیادش برای خواب، ناخودآگاه هشیار می‌شد و دست روی پیشانی پسر خورشیدی می‌گذاشت تا از حال او مطمئن شود. در آخر زمانی که برای چندمین بار دمای بدنش را بررسی کرد بی‌آنکه اختیاری داشته باشد، از شدت خستگی همانجا کنار تهیونگ به خواب رفت.
دستش، مچ اخترشناس سلطنتی را در تمام خواب گرفته بود و سرش به‌جای بالشت، روی تشک قرار داشت. هرچند میان جدال‌های خواب، به آرامی سرش روی بازوی سالم محبوبش آرام گرفته و تا همین حالا بی‌هیچ تشویشی به راحتی خوابیده بود.
تمام قصر مدت زیادی بود که به تکاپو افتاده و روزی نو در جریانی به اسم زندگی قرار داشت. ولیکن هیچ‌کس به خودش اجازه نداده که با گشودن درب اقامتگاه شاهزاده‌ی این قصر، مختل خواب او شود. پروتئوسی که شبانگاه‌های زیادی چشم‌هایش رنگ خواب ندیده و اکنون همانند یک کودک در دنیای رویاها غرق شده بود.
چند تار از موهای مجعد مرد خسته به روی صورتش بی‌قراری می‌کردند و نسیمی در اتاق نبود که آنها را کنار بزند. تهیونگ با بی‌اعتنایی با دستی که سر شاهزاده روی آن آرام گرفته بود، قصد کرد با دست دیگر آن تارهای مزاحم را از روی چهره‌ی پروتئوس کنار بزند ولیکن زخمش هنوز التیام نیافته بود و او بی‌حواس به آن درد داد.
لب‌ زیرینش را گزید و بدنش را کمی جمع کرد تا درد تیز شانه‌اش بخوابد، هرچند همان تکان کوچک کافی بود تا پلک‌های پروتئوس بلرزند و کمی هول‌زده نیم‌خیز شود.
صدایش آنقدر گرفته و خش‌دار شده بود که به سختی شنیده می‌شد.
"خوبی؟ درد داری؟"
حال که از روی بازویش بلند شده گز گزی دوست‌داشتنی به جان سلول های دستش افتاده بود. لبخند محوی به روی صورت نشاند و سعی کرد که بنشیند.
"چیزیم نیست، خوبم. ببخشید بیدارت کردم."
شاهزاده‌ی مو مشکی دستی به صورتش کشید تا خواب را کاملاً از خود براند و برای نفی عذرخواهی او، سری تکان داد.
"زیاد خوابیدم، وقتش بود بیدار بشم. حتی نفهمیدم کی خوابم برد. حالت بهتره؟"
پیش از آنکه تهیونگ پاسخی دهد خودش پشت دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و سپس، نفسی راحت کشید.
"فکر کنم الان دیگه تقریباً پنج، شش ساعت بشه که دیگه تب نداری. خوبه، خیلی خوبه."
کمی رنگ به صورت آن ژنرال خسته بازگشته، گودی سیاهِ زیر چشمانش با خواب شب گذشته تا حدی پر شده بود و حال تنها بایستی پشت میز غذا می‌نشست و گوشت آب‌شده از تن خود را بازمی‌گرداند. گونه‌های فرو رفته‌‌اش در ذوق آدم می‌زدند و آن مرد دوست‌داشتنی را خسته و ضعیف نشان می‌دادند‌.
تهیونگ اجازه نداد دست پروتئوس زیاد از خود دور شود و با همان دستی که هنوز هم انگار زیر هجوم سوزن‌های زیادی قرار گرفته بود، انگشتانش را به دور مچش پیچاند.
"دیروز...توی دادگاه چه اتفاقی افتاد شاهزاده؟"
مرد دیگر هم متقابلاً دست او را با دست دیگرش گرفت و لبخند اطمینان‌بخشی زد.
"همه چیز خیلی خوب پیش رفت شاهزاده کونگ تهیونگ."
تهیونگ گنگ نگاهش کرد، منظورش از آن‌طور خطاب کردنش را نمی‌توانست تحلیل کند. طعنه بود یا حقیقت؟ درد بود یا التیام؟ پایان آن لقب بود یا شروعی دوباره؟
پروتئوس که گیجی پسر را به چشم می‌دید، پلکی زد و ادامه داد:
"چرا نگران و مضطرب شدی؟ مگه بهم اعتماد نداشتی؟ الانم که دارم میگم همه چیز خوب پیش رفتش که."
به تخت تکیه زد و دستی که دیگر آرام گرفته بود را از حصار دست‌های شاهزاده درآورد: "خیلی وقته معنای صفت خوب رو گم کردم، می‌ترسم اشتباه تعبیرش کنم."
ژنرال خم شد و از پارچی که روی میز قرار داشت، جام آبی برای پسر ریخت و سمتش گرفت.
"پس اینبار بذار من برات معنی‌ش کنم. خوبی که من میگم یعنی هم کسی که بهت تیراندازی کرد و هم، کسانی که بهش دستور داده بودن به مجازاتی که لیاقتشو داشتن می‌رسن و علاوه بر مقام اخترشناس سلطنتی‌ای که توی آتلانتیس داری...حالا می‌تونی بدون ترس و نگرانی همون شاهزاده‌ای باشی که به ناحق خانواده و مردمش رو کشتن، می‌دونم که ارتش و سلطنت آتلانتیسو مقصر می‌دونی تهیونگ و حقم داری ولی...همه چیز این نیست، لموریا با دروغ‌هایی که گفت و حتی بی‌اذن پدرم کاری کرد ارتش از خط مقدم جنگ شروع به حمله کنه. هرچند دیروز به مجازاتشون رسیدن، می‌دونم که اصلاً کافی نیست اما قراره غرامت‌های جنگی زیادی رو پس بدن و به زودی...قراره مقدمات یک یادبود برای خانواده‌ی سلطنتی و مردمان یوناگونی دیده بشه. خودت مراسمو به دست بگیر، باشه شاهزاده؟ تازه...یکی هم هست که از پادشاه و ملکه‌ی یوناگونی خبر داره."
پسری که از همان ابتدای سخنان شاهزاده بغض سختی که مدت‌ها بود در اعماق وجودش دفن شده، سرباز کرده بود و هق هق می‌کرد با آخرین جمله‌ی پروتئوس شتاب‌زده از روی تخت برخاست. سرگیجه امانش نداد و پیش از اینکه تعادلش بهم بخورد دستان حامی‌ای او را نگه داشتند.
"آروم باش تهیونگ، آروم باش..."
"منو ببر پیش اون کسی که گفتی. پدرم...مادرم...!"
پسرک آشفته‌حال از سر دلتنگی برای خانواده‌اش حرف‌هایش را هذیان‌وار هجی می‌کرد.
"منو ببر پیششون، لطفاً...لطفاً پروتئوس."
اینکه می‌توانست دوباره شاهزاده کونگ باشد؟ اهمیت نداشت. مجازات کسانی که به جانش سوء قصد کرده بودند؟ بروند به جهنم. تهیونگ دیوانه‌وار دنبال نشانه‌ای از خانواده‌اش بود که او را در این دنیا تنها گذاشته بودند.
"تو اینجا بمون..."
شاهزاده‌ی‌ زخمی خود را با خشم از میان دستان مرد نگران بیرون کشید و دست لرزانش را تکیه‌ی پایه‌ی پرده‌های تخت کرد تا از سر ضعف بر زمین نیفتد.
"نه! حالم خوبه، دیگه اینجا نمی‌مونم. دیگه داره از ضعف و ناتوانی خودم حالم بهم می‌خوره شاهزاده! جزیره‌م به آتش کشیده شد؟ هیچ‌کاری نتونستم بکنم. به زنجیر کشیده و تحقیر شدم؟ مثل یه ترسو هیچ‌کاری نکردم و هایجیا و آتلانتا نجاتم دادن. توی مبارزه شمشیرت روی گردنم بود و حدس بزن چی؟ قدرتی نداشتم پروتئوس! حتی الانم ندارم! جسمم داره می‌لرزه و روانم داره فریاد می‌کشه و من هیچی نیستم و حتی وقتی می‌خوام از این اتاق لعنتی برم بیرون...بهم نگو که اینجا بمونم. نگرانمی که نمیرم؟ اگه یبار با غرور و عزت می‌مردم هزاربار بهتر از زنده موندن‌هایی بود که حقیرم..."
تهیونگ با آن گلوی زخم شده از سرفه‌های خونینش، فریاد می‌زد و خود را اینگونه به باد ناسزا می‌گرفت؟ دیگر شاهزاده باید چه کاری می‌کرد تا آن پسر آرام بگیرد؟
حال صدای فریاد پروتئوس بود که صدای شکسته‌ی تهیونگ را برید:"بسه تهیونگ، بسه! چرا فکر می‌کنی فقط خودتی که توی این دنیا بیچاره‌ترین آدمی؟ چرا فکر می‌کنی تقدیر فقط با تو مشکل داره؟ چرا انقدر خودتو می‌بینی؟ یه نگاهم به اطرافت بنداز و این خودخواهی لعنتیو تموم کن! می‌خوای منم از بدبختیام برات بگم تا ببینی تمومی ندارن؟ که بدونی طعمی که داری کمتر از یه سال می‌چشی، من تمام عمرم توی باتلاقش دست و پا زدم؟ وقتی که شاهزاده‌‌ی دردونه‌ی خاندان کونگ توی پر قو نگه داشته می‌شد تا یه وقت خدای نکرده اون صلح‌نامه‌ی جهنمی بهش آسیبی نزنه، پدر و مادرم من و خواهرم مریضمو راهی لموریا کردن...یا نه، بذار بهتر بگم، ما اونجا گروگان‌هایی بودیم که برای سالیان سال تحقیر شدیم. وقتی که برگشتم به اینجا؟ پدرم به جای خوش‌آمدگویی گفت که به جنگ برم، همون جنگی که تو ازش می‌نالی. باشه...حق با تو. نامردی بود ولی بسه شاهزاده کونگ تهیونگ. تو اگه تو میدان مبارزه شمشیر منو روی گردنت داشتی، من مجبور بودم تنبیه نرفتن به جنگمو با مبارزه با یه برده جبران..."
"به من نگو برده!"
فریاد خشمگین تهیونگ جمله‌ی شاهزاده را برید ولیکن هر دو آنقدر خشمگین و خسته بودند که حال بعد از تمام شدن همه‌ی آن ماجراها می‌خواستند خود را خالی از غضب کنند.
"من به تو نمیگم برده! ولی اونی که من باهاش جنگیدم و نمی‌شناختمش، نشان یک برده رو داشت. فکر می‌کنی این برای منی که شاهزاده‌ی آتلانتیس بودم راحت بود که به یه بر..."
گام‌های پسر زخمی فاصله‌ی میان خودشان را پر کردند و با دست لرزانش گریبان توگای مرد را چنگ زد:"این حرف‌های بیهوده رو تموم کن شاهزاده قبل از اینکه خشممون تبدیل به نفرت بشه. فقط منو ببر پیش کسی که گفتی از پدر و مادرم خبر داره."
پروتئوس مشت پسری که روی لباسش بود را میان دستش گرفت و با خم کردن سرش، بازدم غضبناک خود را کنار گوش تهیونگ رها کرد:"خشممون نه تهیونگ. من و با خودت جمع نبند. تهدید می‌کنی که تبدیل به نفرت شه؟ خشم تو سرچشمه‌ش خودخواهیته و غضب من، نگرانی و احساسی که نسبت بهت دارم. فکر می‌کردم اگه خودمو به آب و آتش بزنم تا حق و مقامتو پس بگیرم، حالت خوب می‌شه. با این‌حال که جز پیوند احساسی قلبی یک‌طرفه‌م برای تو، هیچ نسبت و وظیفه‌ای برای اینکار نداشتم. ولی می‌دونی چیه؟ تو یه آدم منفی‌نگر خودخواهی که مدام دنبال مقصره. شاید مقصر اصلی خودت باشی، چرا یکم بیشتر با خودت خلوت نمی‌کنی شاهزاده کونگ؟ تو حتی شرافت یه شاهزاده‌ی سلطنتیم نداری، می‌دونی چرا؟ زیر قول و قراری زدی که خودت باهام گذاشتی. قرار بود اون رویا بعد از اینکه کابوس زندگی تموم شد، در قلب‌هامونو به روی هم باز کنه. حالا چی؟ کابوس تموم شده و تو ولی...توی باتلاق سیاه نفرت و خودخواهیت گیر کردی. حتی مطمئن نیستم دیگه میلی توی قلبم برای شروع یه رویای پوچ باقی مونده باشه."
با نفس عمیقی از رایحه‌ی تن آن شاهزاده‌ی خودخواه عقب کشید و سمت در رفت:"من بیرون وایسادم، هروقت خواستی بیا بیرون تا ببرمت پیش اون فرد."
༺♡༻
توگایش را به سختی عوض کرده و طی این نیم ساعت تمام تلاشش را به‌کار برده بود تا صورتش خیس از اشک نشود. از دست خودش عصبانی بود و از دست او، دلگیر. از خودش نفرت داشت و از او انتظار محبت‌هایی که هرگاه نثارش می‌کرد. حتی از همین افکار هم بیزار بود، انتظارهایی که او را شبیه به یک کودک می‌کردند در حالی که باید یک مرد جوان پخته می‌بود. می‌دانست که خطاکار، خودش است و با این‌حال دلش خرده داشت از جملات بی‌رحمانه‌ی شاهزاده. هرچند پروتئوس خسته هم حق داشت...در عوض تشکر برای تلاش‌های از سر محبت و احساسش با او تندی کرده بود.
آهی کشید و به سختی شانه زدن موهای آشفته‌حالش را تمام کرد. شانه‌اش تیر می‌کشید ولیکن نه به اندازه‌ی وجدان دل خطاکارش. سرش گیج می‌رفت و پیشِ تپش‌های نادم قلبش هیچ بود.
سرانجام سمت درب اقامتگاه شاهزاده رفت و آن‌را گشود. مرد برعکس او خوش‌قول بود، حتی اگر با او سر قهر و دعوا داشت. به دیوار تکیه زده و نگاهش میخ مرمر راهروی قصر شده بود. زمانی که صدای باز شدن درب را شنید، نگاهش بالا کشیده شد و اخم میان ابروهایش وجود تهیونگ را به چنگ کشید.
بی‌هیچ‌حرفی با یک قدم فاصله از هم راه افتادند و لحظه‌ی آخر سینی صبحانه‌ی یخ‌زده‌ای که روی میز تزئینی راهرو قرار داشت در ذوقش زد. تقصیر خودش بود که آن سینی دست‌نخورده باقی‌مانده بود. تهیونگ که به وقت چشم باز کردن، گونه‌های بیرون زده‌ی شاهزاده را دیده بود چرا کمی حواسش را جمع نکرد؟ با پشیمانی لب گزید و به شانه‌های پهن پروتئوس خیره شد، قهر این مرد اصلاً به مذاق نادمش خوش نمی‌آمد.
بعد از حدود ده دقیقه راه رفتن، مرد کناری ایستاد و صدای سردش روح شاهزاده‌ی شرقی را به انجماد کشاند:"اینجا اقامتگاه عالی‌جناب هادسه. منتظرت بودن پس داخل برو."
تهیونگ نگاهش را از چهره‌ی اویی که هیچ نمی‌دیدش، نمی‌گرفت ولیکن نمدار شدن پرده‌ی چشمانش دست خودش نبود. چرخید و چند ضربه به درب مشکین و جلا داده شده زد و پس از شنیدن اجازه‌ی ورود، داخل شد. اقامتگاهی که پرده‌های مخمل سرخش افتاده و مانع از تللع نور خورشید می‌شدند. دیدن جثه‌ی مردی که در آن روشنایی کم روی مبل نشسته، سخت نبود پس جلو رفت و با تعظیم کوتاهی صاف ایستاد. عطر آشنایی از آن مرد به مشامش می‌رسید.
"درود به عالی..."
"انتظار یه چهره‌ی بشاش ازت داشتم وقتی به اینجا می‌آی پسر، این چه سر و وضعیه؟"
کلمات در دهانش ماسیدند و سرخوردگی در چهره‌اش نمایان شد. پادشاه دنیای زیرین راست می‌گفت، زمانی که پروتئوس خبرِ نشانی از پدر و مادرش را به او داد مگر نباید بجای خشم و اشک، خوشحال می‌شد؟ تقصیر شاهزاده چه بود که با اشتیاق سعی داشت نخستین صبح‌گاه زندگی نو‌یشان را با خبری خوش آغاز کند؟
"حواسم نبود که اون لحظه باید خوشحال باشم..."
هادس از روی مبل مخملین برخاست و سمت برادرزاده‌اش که گویا بی‌پناه از مکان امن زندگی‌اش شده بود، رفت. او را هدایت کرد و به آرامی نشاندش، خودش هم کنارش قرار گرفت و عمیق نگاهش کرد. مگر می‌توانست حدس نزند که چه شده؟ انگار خودش را می‌دید، هادس ناپخته‌ای که عنان دلش را از دست داده بود. تهیونگ از همان کودکی‌اش شباهت‌های زیادی به پادشاه تنهای دوزخ داشت.
شاهزاده‌ی شرقی بی‌آنکه دست خودش باشد، دمی از رایحه‌ی اطرافش گرفت.
"عطر هدیه‌های تولدم رو می‌دید که هیچ‌وقت قاصد مشخصی نداشت."
هر سالی که در قصر یوناگونی قد می‌کشید و بزرگ می‌شد، جالب‌ترین هدیه‌های زادروزش همان‌هایی بودند که با یک عطر گرم و غلیظ و پیچیده شده میان پارچه‌ای سرخ، برایش فرستاده می‌شدند بی‌آنکه بداند از طرف کیست.
هادس خنده‌ی کوتاهی کرد و با تکیه زدن به پشتی مبل گفت:"همیشه چیزهای جالبی توی تابوت‌های مرده‌ها پیدا می‌شه، هر سال یه چندتاشو به تو می‌فرستادم و چندتا هم به پروتئوس. ازشون خوشت می‌اومد حالا؟"
تهیونگ انگشتانش را بهم پیچید و سکوت کرد، کلماتی که نوک زبانش بودند بار منفی‌ای به دوش می‌کشیدند و او هیچ نمی‌خواست دوباره کسی را با سخنان نسنجیده‌اش بیازارد.
"تهیونگ؟ باهام حرف بزن، اینجا قرار نیست قضاوت بشی."
هادس، پادشاه جهنم که همه او را به بدی و شر می‌شناختند تمام زندگی و امید خود را به یک محبت بی‌جای بی‌قصد سوء باخته بود، درک کردن پسر سرخورده‌ی کنارش که سختی‌ای نداشت.
"همیشه بین هدیه‌های تولدم اون‌ها رو بیشتر از هم دوست داشتم...ولی سوختن. تمامِ گذشته‌ام خاکستر شده و... چرا گداخته‌های زیر این خاکستر خاموش نمی‌شن؟"
"می‌خوای که به گذشته بچسبی تهیونگ؟"
"نمی‌دونم...ولی می‌دونم که می‌خوام حداقل باهاشون خداحافظی کنم."
مرد بزرگ‌تر نگاه مهربانی در آن تاریکی به پسر مغموم انداخت:"ولی اون‌ها به نابودی پیوستن."
"مگه وقتی که اون‌ها رو برام هدیه فرستادید، از دنیای زیرین نبودن؟ پس...چطور؟"
دست سرد و کمی لرزان برادرزاده‌اش را میان انگشتان گرم خود گرفت و زمزمه کرد:"مرگ و نابودی گریبان هرچیزی توی این دنیا رو می‌گیرن و می‌دونی فرقشون چیه؟ از مرگ فراری هست، ولی از نابودی نه. برای اجسام ساده‌تره، اگه سالم به دنیای من برسن دچار مرگ شدن ولی وجود دارن، ولی وقتی یکی از ماها بهشون آسیب بزنیم اون‌ها نابود و پوچ و خاکستر می‌شن. ولی ما فرق داریم تهیونگ...مرگ آسونه، مرگ یه راه نجاته از نابودی. هزاران و هزاران بار توی زندگی نابود می‌شیم و آخرش هیچی از روح خودمون باقی نمی‌ذاریم. مرده‌ها و نابود شده‌ها رو رها کن، تو زنده‌ای و من دارم می‌بینم که یه ریسمان قوی داره تو رو از نابود شدن نجات میده. چرا اون ریسمان رو نمی‌گیری تا از باتلاق نابودی بیرون بیای؟ قبل از اینکه طناب پوسیده بشه و هر دوتاتون نابود بشید، هوم؟"
تهیونگ لب زیرینش را گزید تا چانه‌اش نلرزد ولیکن صدایش، ویرانه به‌جای می‌گذاشت:"ناراحتش کردم..."
"محبتی که توی وجودت گم کردی رو برای اون پیدا کن، قرار نیست ازت تا همیشه ناراحت بمونه. تهیونگ...؟"
پشت دست آزادش را به زیر پلک‌های خیسش کشید و نگاهش را به آن مردی که عجیب برایش حس آشنایی داشت، دوخت:"بله عالی‌جناب؟"
"حس می‌کنی که در کنارش خوشحال و امنی؟"
"می‌ترسم که وجودم براش امن و فرح‌بخش نباشه."
پسر ترس‌های زیادی در این احساس نوشکفته داشت، احساس ناکافی بودن برای پروتئوس مهربان و امنش تنها یکی از آنها بود.
"سوال من این نبود. فکر می‌کنی اون دلیل خوشحالی و زندگیته؟"
صدای لطیف مادرش در پیچ‌و‌خم‌های ذهنش به پژواک درآمد، آخرین مکالمه‌ای که با مادرش داشت. انگشتانش را به روی توگایش کشید و جنس ظریف کمربندش را از روی پارچه احساس کرد.
"مادرم هم این رو وقتی کمربند رو بهم داد، گفت."
"زمانی که با خوشحالی فعل زندگی رو به‌جا بیاری، این کمربند باز می‌شه."
"دلیلش چیه سرورم؟"
هادس با بی‌قراری از جای برخاست و میان فضای خالی اقامتگاه شروع به قدم زدن کرد.
"چون دیگه کسی هست که ازت محافظت کنه تهیونگ، تو هنوز هیچی از ماهیت واقعی‌ت نمی‌دونی و من یا کس دیگه‌ایم فعلاً قصد گفتنش رو بهت نداریم. ماهیت اون کمربند داخل کوره‌های دوزخ ساخته شده تا وقتی که از یوناگونی خارج شدی، حیاتت عیان نباشه. ولی وقتی که اون تو رو با معنای خالص زندگی آشنا کنه، دیگه کمربند نمی‌تونه ازت محافظت کنه چون سپری قوی‌تر رو داری ولی... هر روز قوی‌تر شو و به هیچ‌کس جز اون فردی که قلبت رو لمس کرده، اعتماد و محبت بی‌جا نکن. این فقط یه نصیحته از طرف کسی که شکست خورده. محبت و اعتماد جز برای یه نفر، از حدش که بگذره مُخّرب می‌شه و تاوان‌های جبران نشدنی برات به‌جا می‌ذاره."
شاهزاده هم از جای خود بلند شد و نزدیک هادس ایستاد:"حس می‌کنم که...شاهزاده دلیل خوشحالی و امید به زندگیمه عالی‌جناب."
لبخندی روی صورت غم‌گرفته‌ی پادشاه دوزخ نشست و نمایش‌وار، آهی کشید:"اینطوری صدام نکن، پروتئوس که حرفمو گوش نمی‌ده‌ تو حداقل پسر خوبی باش."
خنده‌ی آرامی کرد و پرسید:"دوست دارید چی صداتون بزنیم؟"
هادس کمی پرده را کنار زد و با دیدن اینکه چیزی تا ظهر نمانده، سمت شنلش رفت:"کم کم دیگه باید برم، کارهای دوزخ همین الانش هم کلی عقبن. ولی خب، هر وقت که تونستی خودت و اون شاهزاده‌ی مغرور رو راضی کنی تا من رو 'عمو' صدا بزنید می‌تونید انتظار یه ضیافت صمیمی در تالار سرخ قصر منو داشته باشید. راستی، خبر سلامتی‌ت رو هم به پادشاه و ملکه می‌رسونم. فعلاً برادرزاده‌ی عزیزم!"
و قبل از آنکه تهیونگ بتواند چیزی بگوید، هیبت شنل پوش هادس از جلوی دیدگانش محو شده و خودش تنها در آنجا ایستاده بود.
با نفس عمیقی، آخرین عطر از خاطره‌هایش را در ریه کشید. اینبار رها می‌کرد و آب سرد می‌ریخت بر روی گداخته‌های خاکستر گذشته‌اش. به زودی یادبودی مناسب برای جزیره‌اش می‌گرفت و وداع می گفت ولیکن برای حالا...باید از دل یک نفر قهر و ناراحتی را درمی‌آورد. پس عقب‌گرد کرد و سمت درب بسته رفت، زمانی که از اقامتگاه خارج شد پروتئوس هنوز هم همانجا ایستاده بود.
"عالی‌جناب رفتن."
شاهزاده سری تکان داد و تکیه‌اش را از دیوار گرفت:"منتظر مونده بودن تا تو بیدار بشی و بعد از دیدنت، برن. درباره‌ی پدر و مادرت ازشون پرسیدی؟"
تهیونگ خنده‌ی آرامی کرد که نوایش به سختی گوش را لمس می‌کرد:"نه...یادم رفت ولی، هم‌صحبتی‌ای که داشتیم خیلی بیشتر من رو به خودم آورد پروتئوس."
شاهزاده‌‌ای که هنوز هم رویگردان از محبوبش بود با بدخلقی غرولند کرد:"به اسم صدام نکن شاهزاده! مثل تا قبل از بیدار شدنت که یا ژنرال خطابم می‌کردی یا شاهزاده. طوری رفتار نکن انگار با هم صمیمی‌ایم."
پسری که طره‌های زرفامش دورش پخش شده بودند، گامی پیش‌تر برداشت و به آرامی نجوا کرد:"من از زمانی که سعی داشتی تبم رو در آب حوض پایین بیاری، تو رو به اسم صدا زدم جونگکوک. طوری رفتار نکن که فکر کنم این گرمایی که در سینه‌م حس می‌کنم، حرارتی پوچه. برای امروز ازت یه فرصت می‌خوام تا ثابت کنم بدقول بودن در ذاتم نیست. می‌خوام پای شروع رویایی که قولش رو دادم بمونم. روبرنگردون ازم، قصدم تندی با تو نبود."
سرانجام تمام آن نگاه گرفتن‌ها، پروتئوس چشم دوخت به اقیانوس مقابلش.
"فقط یک فرصت. و می‌خوام اینو بدونی...وقتی که وارد رویا بشیم هیچ راه برگشتی برات نیست شاهزاده تهیونگ!"
تهدید می‌کرد به رها نکردنش؟ چه هراس شیرینی!
فاصله‌ی میانشان را کم‌تر از پیش کرد و عطر آن ژنرال دل‌داده را نفس کشید.
"من هنوز جزیره‌ رو به خوبی نمی‌شناسم شاهزاده پروتئوس. دریاچه‌‌ای رو می‌شناسید که کسی اطرافش پرسه نزنه؟"
پروتئوس برای لحظه‌ای میان پیشانی‌هایشان لمس کوتاهی ایجاد کرد و سپس عقب کشید:"خودت بهتر می‌شناسی سرباز جناح سلطنتی."
لحظاتی طول کشید تا تهیونگ حرف او را بالا و پایین کند و سپس، شبی را به یاد آورد که زیر نور نقره‌فام مهتاب تن به امواج ریز آن دریاچه‌ی تیره در شب سپرده بود.
"تو اونجا بودی؟"
پروتئوس طره‌ای از موهای رها شده‌ی پسر را پشت گوشش فرستاد و لب زد:"شاید همونجا بود که دلم شروع به لرزیدن کرد برای سرباز سرکش و پر از رمز و رازم؟ اگه می‌دونستم انقدر بی‌رحمه، دلم رو توی همون دریاچه غرق می‌کردم."
دید موج شکسته‌ی میان اقیانوس آفرودیت را ولیکن زبان تلخش دست خودش نبود، هنوز هم دلخوری رهایش نمی‌کرد.
"بهم طعنه می‌زنی ژنرال؟ این منی که جلوت ایستاده بی‌رحمه یا بی‌پناه؟"
اخم پررنگی روی صورت شاهزاده نشست و با صدایی محکم، پاسخ تهیونگ مجروح را داد:"هیچ‌وقت اجازه نمی‌دم که احساس بی‌پناهی کنی تهیونگ، حتی اگه بمیرم هم نمی‌ذارم."
پلکی زد و موج کوچک چشمانش، باران شد روی گونه‌ی رنگ پریده‌اش:"پناهم خیلی وقته خودت شدی. نمی‌ذاری بی‌پناه شم؟ پس نگاهتو دلخور ازم نگیر. بیا بریم کنار همون دریاچه ژنرال، من فرصتمو از دست نمیدم."
نوازش آرام مرد روی سرشانه‌اش، کنار زخم باند پیچی شده‌اش نشست و نجوا کرد:"حالت بهتره؟ توی دریاچه نمیریم، آب نباید به زخمت بخوره."
تهیونگ انگشتانش را میان بندهای ضخیم پروتئوس پیچید و هنگامی که او را سمت پلکان‌های قصر می‌کشاند، آرام خندید.
"تو نمی‌ذاری زخمم خیس بشه، بهونه نگیر و دنبالم بیا."
شاهزاده بی‌هیچ مخالفتی دنبال پسری که قلبش را ربوده بود، کشیده می‌شد و اعتراضی نداشت. ولیکن زمانی که به طبقه‌ی دوم رسیدند، لحظه‌ای ایستاد و باعث شد تهیونگ با مکث کردن، نگاهش کند.
"یه لحظه همینجا صبر کن، بشین روی صندلی تا برگردم. طول نمیدمش."
و قبل از آنکه اجازه‌ی پرسیدن سوالی به مرد دیگر بدهد، سمت مطبخ قصر رفت که هر لحظه از روز عطری خوش از آن بلند می‌شد. خدمه و آشپزها زمانی که شاهزاده‌شان را دیدند با تعجب و تکاپو به دنبال چیزهایی بودند که او درخواست می‌کرد. در آخر پروتئوس با بغچه‌ای کوچک از نان‌های نرم و گرم و خوراکی‌های لذیذ به کنار آفرودیت منتظر برگشت. اینبار او دستش را گرفت و به مقصد دریاچه‌ی اطراف آن اردوگاه نظامی به راه افتادند.

༺♡༻

Death In The Deep(KookV)Where stories live. Discover now