قسمت دوازدهم: صورت فلکی آندرومدا
آن روزها زیادی سردرگم بودم. حیران در برابر ناشناختههای تو و سرگردان میان همه چیز!
دلم میخواست همان موقع سنگ میشدم...دلم میخواست یک پرساووش بیاید، سر مدوسا را سمت من بگیرد و تمامِ منِ هیولا را سنگ کند!
ولیکن نشد...نه من سنگ شدم و نه تو از چنگِ من آزاد.
کاش حداقل میتوانستم پرساووشی باشم که تو را از بند زنجیر سرنوشت نفرین شده نجات دهم اما حتی آن هم نشد.
من کاشهای زیادی در این داستان داشتم و تو، تنها یک کاش داشتی.
کاش که من، مرد احمقِ تو، به درد نهفته در حرفهایت دقت و توجه میکردم...ولیکن هیچ وقت اینکار را نکردم و در آخر...
این من بودم، هیولای قیطس. از جنس دریایی که تو دوستش داشتی و دستهایی که زنجیرهای تن بلورین و شکنندهات شده بودند.
هیچکس نبود که تو را از من نجات دهد چرا که من، تنها کسِ تو بودم. تو هم تنها کس من بودی اما من...خودخواه بودم و تو...یک ماهیِ لغزان.
دستهایم را جلوی مدوسا گذاشتم تا از آنها یک حصار سنگی درست کند و تو را در میان آنها زندانی کردم.
من از آب بودم، مایهی حیات تو، ماهیِ من. میپنداشتم که میان دستهای من و آب میانشان، جان نخواهی داد اما فراموش کرده بودم...که تو بیش از یک ماهی، یک عاشق بودی و مایهی حیات یک عاشق، مهر و آزادیست..نه تحمیل و تحریم!
من...تنها میترسیدم تو را رها کنم...ولیکن در آخر تو به ترس من غلبه کردی!
من یک "ای کاشِ" دیگر هم دارم، ماهیِ عاشق من!
ای کاش همانطور یک ترسو باقی میماندم و هیچگاه حصار سنگیِ دستهایم را برای آزادیِ تو نمیشکستم!
نه بخاطر دردی که به دست و تنم داد...آری من درد کشیدم اما رنج من، آن عذاب درون سینهام بود. قلبی که تنها جای غیر سنگیِ باقی مانده از من بود...و آن موقع من بیشتر ترسیدم!
از آزادی تو و تصمیمهایت، نه از تنهایی و رها شدن خودم...
میدانم این درخواست درست نیست ولیکن یک "ای کاشِ" آخر هم دارم.
ای کاش به من قول میدادی...
قول میدادی که مراقب خودت باشی، هر جای دنیا که میروی در امنیت باشی ابریشم بافته شدهی سرشت من!_مردی بر زنجیرِ عشق بی پایان تو، در جهانی خشک شده از نبود تو، تنها و بی تو..._
جزیرهی آتلانتیس
بخش اول آتلانتیس، اردوگاه نظامی جناح سلطنتی ارتش
چند روز بعدنخ ابریشمی میان انگشتانش در حال پیچ و تاب بود و هیچ نوری جز شعلههای سرخ آتش از تاریکی، نمیکاست.
همان پارههای گداختهای که به جنس درخشان نخ، رنگی از سرخی میبخشیدند در حالی که ماهیت تار و پود آن، تنها یک سفیدی خالص بود.
شبانگاهها خواب به سختی روی پلکهایش مینشست و به جایش زیر چشمهایش یک گودال عمیق از جنس بیقراری کنده شده و درونش بذر افکار شوم، کاشته میشد. امشب هم تفاوتی با دیگر سیاهیهای آسمان، نداشت.
چه بهتر که این شببیداریها به بطالت نمیگذشت، پس تهیونگ همانند اکثر شبهایی که بیدار میماند جایگاهِ دیدبانی شب را بر عهده گرفته بود.
تنها شاید دو یا سه شب از هفته را در رخت خوابش میگذراند، آن هم به جهت تلف نشدن بدنش از خستگی واگرنه که چشمهای بسته شدهاش، پردهای جهنمی از گذشته، حال و آیندهاش برایش میساختند.
غرق شدن در افکار بیانتها و نامفهومش بارها بهتر از کابوسهای سیاهی بود که دست از گریبانش برنمیداشتند و نفس را از وجود پسر بیچاره میگرفتند.
حالا هم، روی لبهی دیدبان بلند و سنگی نشسته بود و پاهایش رهاییای خوشایند از آن ارتفاع داشتند.
بافتِ نخ ابریشم رو به اتمام بود و تهیونگ دلش نمیخواست رقص انگشتانش که کمی از افکارش را میکاستند، تمام شود.
اما تمام قرقرهی ابریشمیای که داشت_همانی که چند روز پیش از مسابقه زمانی که با اربابزادهی آپولون به بازار رفته بودند و هایجیا بعد از بازگشت از آهنگری برایش خریده بود_ تمام شده و حال تنها یک استوانهی چوبیِ کوچک از آخرین گرهی ابریشم به چشم میخورد که سرباز با به دندان کشیدن آخرِ نخ، آن را از قرقرهاش جدا کرد.
با زدن گرهای به انتهای بافتش از محکم شدن آن مطمئن شد و سپس چشمهایش برق کمرنگی زدند. روی لبهای خشکیده و بیرنگش لبخندی ننشست اما فرحی کوچک را درون دل زخم خوردهاش احساس کرد.
دستی به کنارش کشید و سطحِ کوچک و سردی را برداشت، همان فلز زرفامی که روی آن اسمِ تازهاش حک شده بود. قسمتِ انتهایی نخ ابریشم را به اتصال نشان و نخِ نقرهفامش گره زد و طرف دیگر بافتش را نگه داشت.
با کمی خم شدن غلاف شمشیرش را از روی سطح سنگی دیدبان چنگ زد و با زدن اتصال کوچکی، نشان و غلاف شمشیرش را با نخ سفید به یکدیگر متصل کرد.
کمی از خودش فاصلهاش داد و به نتیجهاش نگریست، دوستش داشت. از چیزی که جلویش بود از صمیم قلب خوشش میآمد.
آن شمشیر، تیزیای بود که راه سرنوشت را برایش گشوده و آن نشان، همان راه را هموار کرده بود؛ و ابریشم سفیدی که رنگش همچون برگهای رزِ سفید مملو از محبت، دانههای برف پر از سرما و استقامت و حتی رنگ اصلی نوری که منشا زندگی و امید بود، آن دو را به یکدیگر متصل و تمام معنای زندگیِ تهیونگ را در خود خلاصه کرده بود.
نور مهتاب و زغالهای گداختهی درون آتشدانهای دیدبانی، به ترکیب آن سه شی جلوهای خاص میبخشیدند.
سرخیای که همنشین یاقوت کبود میشد و نور نقرهفام مهتابی که تضادی چشمگیر با زرکوبیهای نشان داشت و در آخر، نخی که هر لحظه به یک رنگ درمیآمد.
شمشیر را کنارش روی سکو گذاشت و سرش را بالا گرفت. به آسمان سیاه خیره شد و نفسی عمیق کشید. شاید آسمان وسیع آتلانتیس که مملو بود از ستارههای بیکران برای دیگران تنها یک تصویر عادی بود اما برای شاهزادهی شرقی، نه!
او میتوانست و میخواست که ببیند. قدرت داشت، همانی که هیچکس آن را نمیدانست.
او زادهی سرشتی از آسمانها بود و چگونه میتوانست به ماهیت سیاه آن پردهی وسیع ننگرد؟ چشمهایش را به آن میدوخت و احساسش را...نمیدانست.
گاهی عاشق آن پهنهی بیانتها میشد و بعضی اوقات، نفرت از سرنوشت اجرام آن باعث سیاهیِ قلبش.
ولیکن آنها را به یکدیگر متصل میکرد و شبهای بیخوابیاش را میگذراند. این کار، عادتی بود که از دوران کودکیاش به همراه داشت و دلش نمیخواست از آن جدا شود.
اگر این آسمان بود که تقدیرش را رقم میزد پس تهیونگِ خدازاده، از قدرتش استفاده میکرد تا سرنوشت خود را بخواند. ستارهها را به یکدیگر میرساند و سیارهها را بههم مرتبط میکرد. مجموعهای از تمامشان میساخت و شبهایش را سپری میکرد.
با احساس خشکی دهانش، کوزهی آب کنارش را برداشت و جرعهای از آن نوشید بیآنکه نگاهش را از آسمان شب بگیرد.
"چرا لبهی سکو نشستی؟"
صدایی مضاف بر اصوات طبیعی این اردوگاه جنگلی، توجهاش را از پشت جلب کرد.
به آرامی سر برگرداند و با دیدن شاهزاده پروتئوس قصد بلند شدن کرد ولیکن مرد دیگر با بالا بردن دستش، مانع او شد.
"بشین، نیازی به بلند شدن نیست."
تهیونگ همانطور نشسته بر لبهی دیدبان، گردنش را کمی به منزلهی تعظیم خم کرد و احترام گذاشت.
"چه چیزی شما رو به اینجا کشیده ژنرال؟ این موقع از شب شما باید در قصر باشید."
پروتئوس کنار او ایستاد و دستهایش را پشتش گره زد، به جایی که تا لحظاتی پیش سرباز مینگریست، خیره شد و لب زد:
"سکوت جنگل رو به سکوت مخوف قصر ترجیح میدم. لبهی اینجا نشستن خطرناکه، ارتفاعش زیاده و شبها هم باد شدیدی میوزه سرباز."
پسرک چشم آبی، کوزه را کمی میان انگشتانش تکان و سپس پاسخ داد:
"باد گاهی از آب هم پاک تره سرورم. سرشت آب از حیاتی که آسمان به اون میده سرچشمه میگیره و باد؟ وزشیه که مستقیماً و بیواسطه از دل پهنای بالای سر ما به سوی زمین میاد. آب پاک کنندهی جسم هست و باد، تطهیر کنندهی روح و...روان و سرشت من مدتهاست که درگیر تیرگی و انرژیهای ناپاک هست. نشستن اینجا و سپردن تنم به شلاقِ باد، مجازاتهایی که سرنوشت بهم تحمیل کرده رو کمرنگ میکنه."
هر دو مرد حالا به ستارههای چیده شده بر آسمان نگاه میکردند. لحظاتی بعد زمانی که پروتئوس خط نگاهش را تغییر داد توجهش به غلاف شمشیر آن سرباز جلب شد. با سر انگشتان زمختش نخ درخشان و بافته شده را لمس کرد و پرسید:
"زن بر زنجیر؟"
بافتی که میان تار و پود آن نخ قرار داشت، طرحی معروف ولیکن سخت از یک داستان افسانهای شناخته شده، بود. گرههای ریزی که با قرار گرفتن در کنار هم پیکر یک زن را نشان میدادند و بافتهای تشکیل دهندهی آن نمادی از اسارت و به زنجیر کشیدن او بودند. بانویی که نام حقیقیاش در افسانههای آتلانتیسی، آندرومدا بود.
"بافتن طرحش بهم آرامش میده."
پروتئوس به ظرافت بافت آن نخ خیره شد، طول و پهنایش آنقدر زیاد نبود ولیکن میدانست که برای گره زدن این طرح نیاز به زمان، مهارت و مقدار نخ زیادیست.
"اما این طرح مربوط یه یک داستان از آتلانتیسه."
"براتون عجیبه که چطوری من دربارهش میدونم؟ حق هم دارید، من از سرزمینی متفاوت با سبک زندگیای متغایر به آتلانتیس اومدم."
شاهزاده سرانجام اتصال دستش را از بافت جدا کرد و کمی رهاتر، خودش را به دست وزش باد سپرد.
"نه، این عجیب نیست. داستانهای این جزیره توسط تاجرها و کشتیها به خیلی از سرزمینهای دیگه منتقل میشن اما...مهارت بافت این طرح سخت و دشوار، کار هر کسی نیست. حتی معدود کسانی در خود آتلانتیس هستن که این مهارت رو دارن. برام عجیب اینه که تو چطور این رو بلدی؟"
پسر جوانتر لحظاتی را در سکوت سپری کرد و سرانجام تصمیم گرفت طوری دیگر دنبالهای این داستان را بگیرد:
"پرساووش یک خدازاده بود، زمانی که قصد بازگشت از سواحل حبشه رو داشت بانویی رو دید که به بند کشیده شده بود. اون شاهدخت آندرومدا، دختر کاسیوپه بود و پرساووش برای نجات زن بر زنجیر از دست هیولای قیطس، مجبور شد با مدوسا که عفریتهای شیطانی بود مبارزه کنه. اون زنی بود که هر زمان که کسی به چشمهاش خیره میشد اون رو تبدیل به سنگ میکرد. پرساووش طی یک نقشه، شبانگاه به بالین عفریته میره و اون رو غافلگیر میکنه، سپری که در دست پرساووش بود انعکاسی از خودش نشون میده که مدوسا رو با قدرت زن تبدیل به یک سنگ میکنه. پس از سنگ کردن زن، سر از تنش جدا میکنه و با برداشتن تکه سنگ و رفتن به سمت هیولای دریایی قیطس، اون رو مقابلش قرار میده و به این طریق هیولا هم تبدیل به یک تخته سنگ میشه. بعد از تمام این مبارزه و شکست دشمن، آندرومدا رو نجات میده و در نهایت اون رو به همسری خودش درمیاره."
پروتئوس تمام این داستان و افسانههای دیگر را از بَر بود، لحظهای پلک روی هم نهاد و سپس اعتراض کرد:
"من تمام این داستان رو میدونم سرباز."
تهیونگ از میان شکاف ردای تنش کمربندی که بر تن داشت را لمس کرد و سپس ادامه داد:
"این رو هم میدونید که پرساووش، یک نیمه خدا و نیمه انسان بود؟"
ابروان شاهزاده در هم گره خوردند، دانستن یا ندانستن این موضوع فرقی در حال او ایجاد میکرد؟ بازماندهی شرقی زمانی که سکوت ژنرالش را دید دنبالهی جملهی خود را در دست گرفت:
"این داستانیست که از مهد جزیرهی آتلانتیس پدید آمده. پرساووش، پسر زئوس و یک انسان بود. چه تنها در افسانهها و چه در واقعیت...ولی این...این قوانینی که تمام دنیا رو تحت احاطهی خودشون گرفتن چطور میتونن اجازه بدن همچین داستانی به سر زبانها بیفته؟ قصدشون چیه؟ نقض حرفهای خودشون و قدرتنمایی؟ یا نمک پاچیدن روی زخمهای دیگران؟ این قانون دنیاست...مگه نه؟"
مرد سلطنتی به نیمرخ محزون پسر خیره شد و در پاسخ، زمزمه کرد:
"کسی رو میشناسی که همچین ماهیتی داشته باشه؟"
پوزخندی روی لبهای تهیونگ نشست. آری، میدانست! آن کس، خودش بود. همان کسی که تمام داراییهایش را از دست داده...حتی چیزهایی که از بدو تولد داشت و حالا...دیگر نداشت!
"دربارهی نجوم اطلاعی دارید؟ میدونستید که بطلمیوس، یک ستاره رو بر اساس این داستان نامگذاری کرده؟ صورت فلکی آندرومدا..."
مشخص بود که پسر قصدی جز سر باز کردن از پاسخ دادن و منحرف کردن راستای حرفها نداشت و پروتئوس هم بیآنکه خردهای به او بگیرد، در سکوت همراهیاش میکرد.
میدانست، در سالهای سپری شده در لموریا دربارهی خیلی چیزها اطلاعات کسب کرد و بیشک که مجازات هم شد!
لموریا، سرزمینی غرق دین و مذهب و خرافات پرستی، مهدی بود که آسمانها را طورِ دیگری میپنداشت.
زمانی که آنها متوجه مطالعهی مجسطی، کتاب بطلمیوس توسط شاهزادهی آتلانتیسی شدند، به راحتی از پنهانکاری او نگذشتند.
برای نخستین کار تمام کُتُبی که پروتئوسِ جوان با خود از سرزمینش آورده بود را در آتشدانهای معابدشان سوزاندند و خاکستر شدن تمام آنها، دردی میشد بر روی ذره به ذرهی تن مرد کوچک.
پس از آن محدودیتهای زیادی برایش اعمال شد ولیکن او پا پس نکشید. در تمام آن سالها تلاش کرد، برای محافظت از خواهرش، از عزیزانش، از عزّت سرزمین و سلطنتش، از علم و دانشش و...برای محافظت از خودش!
آن کتاب سوخت ولیکن شاهزادهی آتلانتیسی تمام اوراق آن را خوانده و به ذهن سپرده بود. به یاد داشت که بطلمیوس صورت فلکیای را به نام آندرومدا یا زن بر زنجیر انتخاب کرده و آن را به تصویر کشیده بود.
"نه...نمیدونستم."
حقیقت را بر زبان نیاورد، شاید برای کمی همصحبتی بیشتر در این سکوت و ظلمات.
نگاه آن پسر به آسمان برایش غریبه جلوه میکرد و تا به حال آن را در چشمان سرباز عجیبش، ندیده بود.
"این صورت فلکی چند تا ستارهی شناخته شده داره. یکیش که بر اساس سر بریده شدهی قیطس هست، بطلمیوس اسمش رو راسالغول گذاشته. ممکنه که اون از نوع ستارههای آغازین جهان باشه و تقریباً هر سه روز یک بار به صورت چشمکزن توی آسمان ظاهر میشه. دیشب که اینجا مشغول دیدبانی بودم، اون رو دیدم اما امشب خبری ازش نیست."
با دست آزادش به قسمتی از پهنای سیاه اشاره کرد و آن نقطهی خالی را نشان داد:
"دقیقاً اونجا ظاهر میشه، اگه دوست داشتید ببینیدش دو شب دیگه توی آسمون میاد. بقیهی ستارهها هم براساس همین داستان نامگذاری شدن. مثل آلفا برساوش."
پروتئوس به آرامی خودش را روی لبه کشید و کنار سرباز نشست، پاهایش را در هوا معلق و گردنش را به سمت بالا خم کرد.
"به ستارهها و نجوم علاقه داری؟"
حالا هر دو مرد در کنار هم نشسته بودند و تنها به پردهی تیرهی بالای سرشان با مرواریدهای دوخته شده بر آن، نگاه میکردند.
"برام جالب هستن. راستی...نگفتید، این موقع از شب چرا اینجا هستید شاهزاده؟"
مرد سلطنتی صدایی در گلو ایجاد کرد و سپس پاسخ داد:
"تو به خیلی از سوالهای امشب من جواب ندادی سرباز، پس فقط به آسمان بالای سرت نگاه کن."
شاهزاده درست میگفت، پسر شرقی به هیچکدام از پرسش هایش پاسخ نداده بود.
نگفته بود که این مهارت را از کجا یاد گرفته است. همانی که مادرش به همراه تعریف کردن داستان افسانهای آندرومدا، انگشتهای پسرش را میان دست خودش میگرفت و گره زدن را به او یاد میداد.
نقطهی مهم این داستان برای شاهزاده کونگ و ملکه، ماهیت پرساووش بود. زادهی یک خدا و یک انسان، سرشتی که همه برای شاهزادهی یوناگونی میپنداشتند و در نظرها و دادگاههای خودشان، او را محاکمه میکردند. ولیکن او تنها فرزند مادرش، یک الهه بود که او را از یک خدای بیمهر و معرفت، باردار شده بود.
تهیونگ تکخندهی آرامی کرد و به روی بافت ابریشمش دست کشید.
"اطاعت میشه شاهزاده."
روی آن بادبان، دو شاهزادهی زخم خورده نشسته بودند. شاهزادهی غربی، مردی جوان که سالها در کشوری غریب و بیرحم بر او همانند یک جهنم گذشته بود، مسئولیتهای سنگین و طاقتفرسای مقامش، فتنهها و دسیسههای مقامات آتلانتیس و ملتهای دیگر، بدن رنجور بیمار خواهرش عزیزش، فاصلهای به اندازهی فرسنگها از والدینش و...ترسهایش.
سمت راستش یک شاهزادهی شرقیِ تنها... بیکس و رها شده از ابتدای زندگیاش. او تنها مهر مادرش را داشت و حمایت پدرخواندهاش را.
در خفا و میان ستونها قصر بزرگ شده بود، دریغ از حتی یک دوست و همراه. به خودش برای کسی شدن و کسب ارزش و علم و مهارت، سختیهای فراوانی داده بود و از خودش یک انسان سنگ و بیاحساس ساخته بود. ولیکن قلب او سنگ نشده بود...نه حداقل زمانی که مرگ تمام مردم و خانوادهاش را به چشمهایش دید و بذر خشم و غم در دلش کاشته شد.
نه وقتی که در یک ملت غریب به بردگی کشیده شد و احساس حقارت و خواریای که تجربه کرد، عزت و جایگاهش را با ماهیت منفورش، به نجاست کشید.
هیچگاه به کسی اعتماد نمیکرد چون در میان آن قصر نیازی به اعتماد کسی نبود اما اینجا...در وجودش بیاعتمادی و ترس بیداد میکرد!
احساسات عجیب و جدیدی را داشت در آتلانتیس تجربه میکرد و برای درک تمام آنها، زیادی سردرگم بود.
"آسمان خیلی عجیبتر از چیزیه که ما میبینیم شاهزاده. ماهیت غریب و ناشناختهای رو درون خودش جای داده..."
باد موهای نیمه بلند پروتئوس را از بند بسته شده رها میکردند و با ضربات پیدرپی خود، از آنها شلاقی برای صورت شاهزاده میساختند.
"حس میکنم به دونستن بیشتر دربارهی آسمان و ستارهها، علاقهی زیادی داری سرباز."
تهیونگ تنها سری تکان داد و جرعهای دیگر از آب نوشید. وجودش از سرشت آسمانِ جهنمی بود، چطور میتوانست به آتشهای آن دوزخ علاقه نداشته باشد؟ از ابد تا ازل در میان گداختههای تقدیر کهکشان بالای سرشان در حال سوختن بود و آن را از صمیم قلب دوست داشت!
"درسته سرورم، دوست دارم بیشتر دربارهی دنیای عجیبش بدونم!"
باقی شب تماماً در سکوت سپری و هر کدام در افکار خودشان غرق شدند. پروتئوس داشت به سوال پسر کنارش میاندیشید. چرا به اینجا آمده بود؟ شاید به دلیل سردرگمیای که ساعاتی پیش با اطلاعاتی که به او داده شده بود، به دنبال یک جواب میگشت. و حالا...نمیدانست که آن را یافته است یا خیر!
بخش اول آتلانتیس
قصر آتلانتیس
ساعاتی قبل
YOU ARE READING
Death In The Deep(KookV)
Historical Fiction🩵 Fic : Death In The Deep 🌊 🩵 Main Couple ➸ Kookv 🩵 Sub Couple ➸ Yoonmin 🩵Genre ➸ Romance, Fantasy, Historical, Smut, Angst 🩵 Age Category ➸ NC +18 🩵 Writer ➸ Silvia 🩵 UP⏱ ➸ Friday(9:00 pm) 🩵Story Description : زندگی تهیونگِ جهانگرد که...