قسمت پنجم: ستاره¬ی کرکس نشسته
آسمان ماهیت عجیبی دارد و معنای دوزخ و بهشت را در هم می¬شکند.
ستاره¬ای برای تو، ستاره¬ای مختص به من و روشنایی¬ای متعلق به تاریکی¬ای مطلق!
من از آن ستاره¬ای که همچون کرکسی بر آسمان نشسته است، نفرت دارم و از هر...خط تقدیری که آسمان برای ما می¬نویسد.
شاید اگر آن ستاره وجود نداشت، من تو را نمی-دیدم...و مانند حالا از نداشتنت به جنون نزدیک نمی¬شدم..
نه... جنون من از دلتنگی نیست، من تنها بی¬اندازه نگران تو هستم. الان...کدام ستاره¬ای؟ جایت امن هست؟ اگر در راحتی و امنیتی، من مهم نیستم، حتی آن کرکس نشسته و ستاره¬های دیگر هم مهم نیستند. فقط تو مهمی، برای مرگ و زندگی من!
- دل¬نگرانی که نمی¬تواند به آخرین گل¬برگ¬ها بنگرد -
سرزمینهای شرقی
جزیرهی یوناگونی
روی تپهای که انتهای پرتگاهی رو به جنگل و دریا بود، پایش را با نفس نفس روی تخته سنگِ صاف و بزرگ، عقب کشید.
نسیمِ اقیانوس همبستر پرتوهای نارنجی غروب شده بود و نقشِ تمرینِ پسری سیاهپوش در پس آن، نگارهای بینهایت چشمنواز را میآفرید.
شمشیرِ کاتاما ، مدام توسط دستهای نیرومند و کشیدهی پسر جوان در هوا به چرخ درمیآمد و انتهای موهای روشن و بلندش که با سربندی مشکی از جلو بسته شده تا روی چشمانش نریزد، با نسیم میرقصید.
پلکهایش بسته بودند و در تاریکی، تمامِ حواس دیگرش را بکار گرفته بود. صدای آواز بلبلی از دل جنگل، بالا رفتن سنجابی از روی درخت در همان نزدیکی، رایحهی گیاهان جنگلی، نوای خوش برخورد امواج اقیانوس به صخرهها و... نظم تنفس خودش.
چشمهای تیز و کشیدهاش را گشود، پنجهی یکی از پاهایش بالا گرفته شده و روی ساق دیگری قرار داشت. دستهی ساده و محکم شمشیر میان ده انگشتش اسیر شده و سر تیزش را، سمت پرتگاه نشانه رفته بود.
دانههای عرق تمام تنش را پوشانده بودند و حتی از تارهای موهایش هم چکه میکردند.
از میانهی روز تا نزدیک شامگاه، این پرتگاه محل تمرینهای تنهای او بود. با رها کردن خودش از حالت تدافعیِ مبارزه، شمشیر را غلاف کرد و میان کمربند مشکیِ کیمونویش قرار داد.
سمت بغچهی کتان و سفیدش رفت که هر روز، مادرش هنگام رفتن آن را به دستش میداد و اکثر اوقات دست نخورده، برمیگشت.
با دیدن تجمعی از مورچهها به دور چند شیرینی از بغچه، آنها را از دیگر خوراکیها جدا و به مورچههای تقدیم کرد.
یادش نرفت کتاب نیمه قطوری که روی تخته سنگ کوچکی گذاشته شده بود را، بردارد و سپس با پریدن از روی تپهی سنگی، راه خودش را پیش گرفت تا از جنگل خارج شود.
راه میانبر را انتخاب کرد تا با ندید گرفتن پایتخت، مستقیم به قصر برود. از شلوغی و ازدحام، بیزار بود و حال نمیخواست آرامش بدست آورده از ساعتها تمرین و تنهایی را به راحتی از دست بدهد.
زمانی که خورشید دیگر جای زیادی برای پنهان شدن نداشت، به دروازهی قصر رسید و پیش از بیرون آوردن نشانش، ساموراییِ جلویش که نگهبان دروازه بود تعظیم کرد.
"بفرمایید شاهزاده تهیونگ."
و تهیونگ،تنها با تکان داد سرش وارد قصر شد و راه اقامتگاهش را در پیش گرفت.
***
موعدی که به قصر بازگشته بود، ندیمهای به تهیونگ خبر رساند که پدرش خواستار صحبتی در ساعتی از شبانگاه است. حالا او بعد از استحمامی که خستگیاش را از بین برده، مقابل در کشویی و کاغذیِ اقامتگاه پدرش بود. پادشاه کونگ.
"عالیجناب، شاهزاده تهیونگ تشریف آوردن."
با صدور مجوز از داخل اقامتگاه، صندلهای چوبی و تختش را جلوی پلکان درآورد و وارد فضای گرمی شد که با بوی عود، مکانی معطر به وجود آورده بود.
پشت میز، پدر و مادرش روی تشکی از جنس ابریشم نشسته بودند. لبخند، هرگاه که به پسرشان نگاه میکردند بخش جدانشدنی صورتشان می¬شد.
شاهزاده جفت دستهایش را بالا برد و با خم کرد گردن و روی هم قرار دادن دستهایش، به آرامی زانوهایش را بر زمین قرار داد و تعظیم کرد.
"درود بر پادشاه و ملکه."
دیونه به آرامی از جای بلند شد و با در آغوش کشیدن پسر جوانش، دستی روی بازوهایش کشید.
"راحت باش تهیونگ من، مادر خیلی دلش برات تنگ شده بود. مدتیه که زیاد نمیتونم ببینمت."
چشمهای دیونه به لبهای خوشفرم پسرش خیره شدند تا بعد مدتها رنگِ شاداب گلبرگ لبخند را، روی آن غنچههای رنگ پریده ببینند. ولیکن تهیونگ تنها آغوشی متقابل به مادرش هدیه داد و زمزمه کرد:
"من هم دلتنگتون بودم مادر. حتما از این به بعد بیشتر بهتون سر میزنم."
شاهزادهی جزیرهی یوناگونی، جوانی بیست ساله بود. تهیونگی که از کودکیاش با خواستهی فطری خویش، آموزههای سختی را به خودش تحمیل کرد.
زمانی که پا به سنین نوجوانی گذاشت را به یاد داشت. پسر از ماهیت اصلی خودش و مادرش باخبر بود و همچنین، صلحنامهای که به عنوان یک اجبار گریبان هر شاهزادهای را میگرفت.
تنها، همین سه نفر از این موضوع با خبر بودند. پدرخواندهاش انسانی خردمند و شایسته بود. ولیکن هنوز هم... انسان بود و مادرش، یک الهه. الههای که فرزندش نیمهی وجودش را از یک خدا داشت. خدایی که خدای خدایان بود اما... مشخص نبود خودش را به ندیدن زده یا به راستی بیرحمیاش در حق دیونه را ندیده است، یا حتی سرنوشتی که فرزندش، دچارش شده بود.
مگر می¬شد خدا باشی و خبر نداشته باشی؟ آنطور که دیگر، پدرش یک پروردگار نبود!
همان ایزدی که سبب شد مادرش بیتوجه به قوانینی که ایجاب میکردند هیچگاه الههای همبستر یک انسان نشود، با کنفسیوس ازدواج کرد. پادشاه کونگ سر قولی که به دیونه داده بود ماند و در خفا از او و فرزندش در ماهیت یک ملکه و شاهزاده، محافظت کرد.
مادرش یک ملکه شده بود ولیکن تهیونگ خودش هم میدانست که هیچگاه، شاهزادهی سرزمینهای شرقی نیست. اما دِینی بزرگ به پادشاه کونگ داشت، لطفی که کونگ با در امان نگه داشتن مادرش، او را مدیون خودش کرده بود.
تهیونگ آماده بود که سالها پیش پذیرای صلحنامه باشد. اما اگر میرفت و ماهیتش توسط الههها و ایزدهای دیگر شناسایی می-شد، این گردن ظریف و زیبای مادرش بود که از بیخ تیغِ آن جفاکارها میگذشت.
کنفسیوس مرد عادلی بود و تا به این لحظه، گزند و آزار که هیچ، چیزی جز محبت و فداکاری نثار همسرش و فرزندی که از وجود خودش نبود، نکرده بود.
اما این احساس سنگین روی قلب پسر نوجوان سبب شد بهجای پا روی پا انداختن بعد از نرفتن به صلحنامه، برای حفظ غرور، عزّت نفس و امنیت بیشتر مادرش، اراده کند تا اگر قرار بود نامِ یک شاهزاده را به دوش بکشد، احدی از او نقطه ضعفی بدست نگیرد.
تا جایی که امکانش وجود داشت از فرماندهان برای آموزههای جنگی و از اساتید و کاهنان در باب مسائل علمی و دینی کمک گرفت. ولیکن به مرور با گذر از سنین نوجوانی و پیشرفت هر چه بیشتر تهیونگ در تک به تک زمینهها، پسر وادار شد خودش دنبالهی این راه را به تنهایی سپری کند. حالا تهیونگِ بیست ساله، میتوانست خودش را لایق لقبی بداند که پادشاه این سرزمین آنرا با سخاوت به او بخشیده بود.
کسب این لیاقت چیزی نبود جز همان علّت حُزنبرانگیزی که تهیونگ را از مادرش دور کرده و بینشان فاصله انداخته بود.
"گفتم بیای اینجا تا بعد از میلِ شام، دربارهی مسئلهی مهمی صحبت کنیم."
هنوز غذایی در اقامتگاه وجود نداشت اما از میان درزهای در، رایحهی گرم و خوشی به مرور درحال پیچیدن بود. رایحهی رشتههای سرخ شده همراه با سبزیجات نیمپز، ادویههای تند، سوپ نیلوفر آبی و در نهایت، رایحهی بسیار ضعیف اما خوشِ شراب گیلاس.
تهیونگ نسبت به خوردن غذا، بی¬میل بود و تمایل داشت پیشنهاد بدهد که ابتدا، دربارهی آن مسئلهی مهم صحبت شود، اما تنها سکوت کرد و اجازه نداد لبخندِ روی صورت ماهروی مادرش، جان ببازد.
میزهای چوبی و گرد میان سه نفر چیده و هر نفر مشغول خوردن شدند. پسر جوان تنها خودش را با چند تکه سوشیِ ماهی خام، سرگرم کرده بود. طعمش زمخت بود و زمانی که زیر دندان قرار میگرفت، حتی طعم هویج و برنج هم کمکی به از بین بردن مزهی شور و گاهی تلخ ماهیِ خام، نمیکردند. اگر مسئلهای که پادشاه میگفت، مهم بود تهیونگ اجازه نمیداد طعم غذای مورد علاقهاش حواس را از او بگیرد و درگیرِ لذتی کوتاه مدت کند. این غذا به او مدد بیشتری میرساند تا برای پرت کردن حواسش از طعم دوست نداشتنیِ ماهی، ذهنش را روی احتمالات صحبت پادشاه متمرکز کند.
زمان به آرامی گذشت و حال جلویشان تنها فنجانهای یشم چای بودند.
"مشکل دردسرسازی پیش اومده سرورم؟"
کونگ چیو فنجانش را روی میز گذاشت و با سگرمههای در هم، پاسخ داد:
"امروز صبح نامهای از لموریا به دستمون رسیده که خواستار مذاکرهای برای صلحنامه هستن و از طرف دیگه، دیدبانها تونستن کشتیهای جنگی آتلانتیس رو ببینن که به جزیره نزدیک میشن."
پارچهی کتانِ کیمونو میان انگشتان بلند و قوی پسر مشت و دندانهایش روی هم ساییده شدند.
زمانی که مادرش و پادشاه نگذاشتند تهیونگ به دلیل ماهیت اصلیاش به صلحنامه برود، پسر به خوبی میدانست این بازی دو سر سوخت است.
او حالا در سنین جوانیاش قرار داشت و دیگر برای گذراندن صلحنامه دیر شده بود. سرزمینهای دیگر هم با صبر و حوصله منتظر این لحظه بودند تا در زمان مناسب تمام راههای نجات را از یوناگونی، سلب کنند.
کاش کنفسیوس فرزند دیگری هم داشت، کاش زمانی که مادرش به این جزیره پناه برد عشق وجود الههایش تمام قلب فرمانروای این سرزمین را تصرف نمیکرد. اما حالا خیلی دیر شده بود، به اندازهی بیست سال دیر بود و تهیونگ، عاجز و حیران، خطر را درست مانند تیغی به روی شاهرگش، حس میکرد.
"دستور دادم ارتش در حالت آماده باش..."
"سرورم..."
تهیونگ لحظهای پلک فرو بست و سپس با صدایی گرفته و خشافتاده، ادامه داد:
"چرا فقط چیزی که میخوان رو بهشون نمیدید؟"
دیوُنه با رنگی پریده رو به جلو خم شد و دست پسرش را میان انگشتانش گرفت.
"تهیونگ! هیچ میفهمی چی میگی؟ ما...ما چطور..."
"نه مادر، من خوب می¬فهمم که چی میگم، کافیه یکم به دور نگاه کنیم تا بفهمیم روزهای آینده اگر طبق اهداف حکومتهای دیگه پیش برن، این جزیره خونین میشه و حتی اقیانوس رو هم سرخ می¬کنه. شما... زمانی که از پادشاه درخواست کمک کردید به خوبی از صلحنامه خبر داشتید. پس باید این روزها رو هم میدیدید. نباید بگذاریم خون بیگناهی ریخته بشه، مگه نه؟ مردم این جزیره، همهشون خانوادهی ما هستن!"
کنفسیوس با حالی آشفته برخاست و همزمان با قدمرو رفتنش، گفت:
"زمانی که درخواست مادرت رو پذیرفتم و اون رو به عنوان ملکهام اعلام کردم، من هم از صلحنامه خبر داشتم تهیونگ. هم از صلح نامه و هم از ماهیت تو و مادرت و پیوند ممنوعهای که بین من و دیُونه شکل گرفت. اما ترس از آینده دستآویز محکمی نیست برای اینکه از قوانینِ اشتباه پیروی کنی. بیست و پنج سال پیش با تولد شاهزادگان آتلانتیس، این صلحنامه برای بستن دست و پای قدرت جنگی آتلانتیس شکل گرفت... توسط لموریا. من، توی قصر آتلانتیس شاهد پذیرفتن اون صلحنامه بودم. دور از ذهن نبود که با تمام شدن دورهی صلحنامهی دو شاهزادهی آتلانتیس، اتفاق مهمی بیفته. و چه هدفی بهتر از جزیرهی یوناگونی. و... تو، تهیونگ؟ میخواهی مثل یک برّه تسلیم چنگالهای گرگهای وحشی بشی؟ سر خم کنی جلوی نقشههای شومِ از پیش تعیین شدهشون؟ مگه تو، تمامِ کُتب سیاسی رو نخوندی و از بَر نشدی؟ راه نجاتی هست، باید باشه... ما پیداش میکنیم و اونها رو شکست می¬دیم."
تهیونگ با غضب نفسی سخت گرفت، کاش همه چیز به این آسانی بود. بلند شد و همانند کونگ چیو، ایستاد.
"راه نجات؟ اونها تا الان بارها و بارها به دلیل مخفی نگه داشتن من اندیشیدن و بیشک حدس و گمانهایی دربارهی ماهیت من زدن. و این... برمیگرده به ازدواج یک انسان با یک الهه. اونها اینطور فکر میکنن! چرا وقتی تقصیری توی شکلگرفتن ماهیت من نداشتید میخواید از جون خودتون و مردمانتون بگذرید؟"
کنفسیوس جلوتر آمد و دستهایش را روی شانهی تهیونگ گذاشت، به چشمهایش خیره شد و بهطرز شیوایی حرفهایش را زد.
"من تو شکل گرفتنت نه، اما توی بزرگ کردنت نقش داشتم تهیونگ. تو پسر منی و خون، هیچ معنایی نداره وقتی که من عاشق فرزندم هستم. از زمانی که حرکتت رو از روی شکم مادرت حس کردم و هنگامی که برق آبی نگاهت رو برای اولین بار دیدم، تو پسر و فرزند من شدی. نخواه که تو رو مثل یک تکه گوشت برای گمراه کردن دشمن جلو بندازم... نخواه چون تو، قلب تپندهی من و مادرتی و زمانی که من تو رو فدا کنم، می¬میرم. ما کار اشتباهی نکردیم تهیونگ، یادت رفته زمانی که میخواستی یک سامورایی بشی از چه چیزی منع شدی؟ خنجر واکیزاشی و... انتظار داری پا روی اعتقادات و ارزشهایی بذارم که خودم بنیاگذار اونها بودم؟ هنوز تا مرگ شرافتمندانه خیلی مونده پسرم، ما با عزت دربرابرشون مقابله میکنیم و اگر کار به جنگ رسید، مقابلشون میایستیم."
صدای گریههای آرام مادرش به گوشش میرسید و صدای فرمانروایی که ارتعاشی را درون خود جای داده بود، بغض را مهمان گلوگاهِ تهیونگ میکرد.
چشم فرو بست و سپس، سرش را به آرامی تکان داد.
"با هم میتونیم مقابله کنیم. تا جایی که بتونیم مقابله میکنیم."
"صبح نمایندهای قراره به اینجا بیاد، تا اونموقع برو و استراحت کن. روز سختی داشتی."
***
پیش از آنکه با حالی آشفته و ذهنی مشغول به اقامتگاه خودش بازگردد، همراه مادرش به قصر ملکه رفتند. دومرتبه روی بالشتی ابریشمی نشسته و منتظر بود تا مادرش، چیزی که میخواست را پیدا کند.
در آخر دیونه با صندوقی از جنس زر که با شکوه، میدرخشید بیرون آمد و با اشاره به تهیونگ از او خواست تا بلند شود.
صندوق را روی میز پایه بلندی گذاشت و نفس کوتاهی گرفت، با کلیدی که در دست داشت مشغول باز کردن قفل صندوق شد و نجوا کرد:
"ازت میخوام چیزی که بهت میدم رو، همیشه همراه خودت داشته باشی تهیونگ. نمیدونم قراره انتهای این قضیه به کجا ختم بشه اما، ازت میخوام که زنده بمونی. هر چیزی که شد و هر اتفاقی که برای ما افتاد..."
"مادر! بس کنید!"
"نه تهیونگ، بس نمیکنم و این یک دستوره. احتمالِ... پیروز شدنمون خیلی کمه و خبر نداریم نمایندهای که فردا میاد چه چیزهایی در چنته داره پس... هر چیزی که شد، زنده میمونی و به آتلانتیس میری."
سر تهیونگی که لحظاتی پیش برخاسته بود، با پوزخندی صدادار به طرف دیگر چرخید و دستهایش مشت شدند.
"انتظار دارید به سلطنتی برم که کشتیهای جنگیش دیگه تقریباً تا الان، توی سواحل ما لنگر انداختن؟ زمانی که اونها میخوان به روی همهمون شمشیر بکشن؟"
صدای مادرش اینبار بلند بود، رساتر از اصوات همیشه ظریف و زیرش.
"آره، این انتظار رو ازت دارم چون اونجا کسی هست که بهش اعتماد دارم. میترسم از روزی که تو، آسیب ببینی تهیونگ، از روزی که نباشم و نتونم نجاتت بدم و دارم... ازت میخوام اگه من نبودم، بری اونجا و پیداش کنی. این... تنها خواستهای هست که من از تو دارم."
پسر جوان، با خشمی فروخورده گامی به عقب برداشت و سر تکان داد.
"نمیتونم این درخواستتون رو قبول کنم، لطفاً فقط این بحث رو تموم کنید."
دیونه مصممتر از پیش، تکه پارچهای را از درون صندوق بیرون آورد و سمت پسرش گام برداشت.
"این کمربند طلایی، چیزیه که اون فرد میتونه تو رو باهاش بشناسه، تهیونگ."
"این رو ازم نخواید مادر. قرار نیست بذارم براتون اتفاقی بیفته و من هم جایی نمیرم."
زن دست روی قلب پسرش گذاشت و با چشمهایی اشکین، زمزمه کرد:
"قلب الهایت، چه احساسی داره پسرم؟ نوید اتفاقی بدشگون رو میده، مگه نه؟ چون قلب مادرت اصلاً آرام و قرار نداره. قلب خداگونهت چی؟ مطمئنم اون بیشتر، خطر رو حس کرده تهیونگِ من. پس... درخواستم رو قبول کن و با من، لجبازی نکن. زنده بمون و .... زندگی کن. حتی اگه اتفاقی هم برای همهمون افتاد، تو باید زنده بمونی و بدون فکر کردن به انتقام، دنبال زندگی کردنت بری. باشه؟"
کاش معنای مجهول این فعل را میدانست یا کسی، آن را به تهیونگ میآموخت. ولیکن معنای "زندگی کردن" آنقدر نامفهوم بود که گاهی فکر میکرد درون یک مرگِ بیانتها قرار دارد و زندگی کردن، توهمی بیش نیست که به سبب آتشهای دوزخ جهنم، وهمی عذاب آور شده تا هرلحظه زجرش بدهد.
مادرش میگفت که قرار است بمیرد و از او میخواست به سرزمینی برود که سبب مرگ مادرش بود؟ و... فکر انتقام را از سر بیرون کند؟ همین حالا و درست در همین لحظه، همهی مردمان این جزیره و مهمتر از همه، مادرش سالم بودند و حتی فکر کردن به این موضوع باعث می¬شد از سر خشم بخواهد تمام هستی را به آتش بکشد و حال، مادرش از او انجام فعلی ناشناخته را میخواست؟ نمیتوانست...در توانش نبود!
ولیکن عقب هم نکشید، گذاشت مادرش کمربند سیاه رنگ کیمونویش را باز کند و آن کمربند زرفام را روی عضلات برهنهاش ببندد. سبک بود و لطافتی از جنس ابریشمی ناب داشت اما، احساسش چیزی جز خود دوزخ نبود زمانی که معنای پشتش را میدانست.
"این کمربند همیشه همراهت خواهد بود و تو رو از خطرات دور نگه میداره... تنها زمانی باز میشه که زندگی کنی، تهیونگ."
و تهیونگ... داشت در همان لحظه از شدت اندوهی که قلبش را احاطه کرده بود، میمرد.
***
تمام دیشب را حتی لحظه پلک روی هم نگذاشته بود. همهی ارتش و ساموراییهای یوناگونی آماده باش در مقابل سپاه قدر و مسلح آتلانتیس بودند.
سپیده دم به زودی از راه میرسید و روزی دیگر شروع می¬شد. روزی که سرنوشت ساز بود و حتی رنگ طلوع خورشید هم، دلگیر و زننده. امواج اقیانوس خموش شده بودند و صدای آواز پرندگان از میان جنگل، نمیآمد.
خبر از راه رسیدن نماینده به گوش رسیده بود و آن، همان سفیر سیّاس و بیرحمی بود که با فتنههایش مسبب اتفاق های ناگوار زیادی می¬شد. آگوستوس، سفیر لموریا و نمایندهی صحبت دربارهی صلحنامهای که شکسته شده بود.
به تنهایی زره جنگی ساده را روی تنش بست، موهایش را میان سربندی مشکین گرفتار و شمشیر کاتانای خود را، با دقت تمیز کرد.
باید در نشست بین پادشاه و نماینده، حضور میداشت ولیکن کونگ چیو او و مادرش را از این امر معاف کرده بود. دلیلش هم واضح بود، تا زمانی که سخنی از ماهیت همسر و فرزندش به میان نمیآمد او اجازه نمیداد وجود آنها را غلط بشمارند.
***
برای مهمان ناخواندهای که از راه رسیده بود به دستور پادشاه، هیچ پذیراییای تدارک دیده نشده بود. برای مرد، عزت نفس و احترام مردمانش همیشه در اولویت قرار داشتند و حالا که ترس را به دل زنان و کودکان جزیرهاش انداخته بودند، تا زمانی که این خشم، غضب و نیرنگ فروکش نمیکرد و یوناگونی صلح و آرامشش را پس نمیگرفت، حتی جرئهای آب هم به آنها نمیداد.
میدانست که در کشتیهای جنگیشان آذوقه و خوراک به مقدار کافی دارند و نیروهای پشتیبانی هم، آنها را قدرتر میکنند. ولیکن نه لبخند می¬زد و نه پذیرایی میکرد، او پادشاه مردمانش بود نه پادشاه جزیره و املاکش. تنها چیزی که میتوانست ارزش ملّتش را حفظ کند، غرور و احترام بود؛ نه خواری، خفّت و التماس.
حالا هر دو مقابل هم نشسته بودند و جنگی بی پایان میان نگاههایشان در حال وقوع بود.
"جناب آگوستوس از همون ابتدا هم به صلحنامه علاقهی زیادی داشتید."
مرد سالخورده با لبخند کهیرش، سری تکان داد.
"و شما هم همیشه به شکستن قوانین. این ارثیه رو به پسرتون هم دادید، مگه نه؟"
"شاهزادهی من به دلایلی قادر به شرکت در صلحنامه نبودند ولی...فکر میکنم اگر دلیل این جنگ، صلحنامه بود باید سالیان پیش به وقوع میپیوست که شاهزاده تهیونگ در سنین نوجوانی قرار داشتن، درسته؟ نه حالا که ایشون مردی جوان هستن و فرصت گذراندن صلحنامه رو از دست دادن."
"همیشه باهوش و زیرک بودید، دلیلی محکمتر برای شروع جنگ هست. ماهیت مجهول شاهزاده...شایعاتی هست که ملکهی شما، یک الهه هست. درسته؟"
کونگ چیو هیچگاه سخن دروغی بر زبان نیاورده بود.
صداقت یکی از اصول مهم ساموراییها بود، "دلاور از بیم آزار و اذیت دروغ نمیگوید". کنفسیوس، پادشاه این حکومت بود و پابرجا بر قوانینش، پایبند.
پس تنها سکوت را برگزید و اجازه داد نیشخندی شرور روی صورت آگوستوس بنشیند.
"پس ایشون یک الهه هستن و شما برخلاف قوانین هستی، به عنوان یک انسان با یک الهه ازدواج کردید. دیگه جنگ به دلیل صلحنامه نیست که بشه به توافق رسید، مجازات کسانی که این عمل رو انجام میدن مرگه و فرزند حاصل ازشون، یک شیطان شناخته میشه. منتظر حمله و شروع جنگ باشید، جناب کنفسیوس!"
![](https://img.wattpad.com/cover/348644723-288-k466913.jpg)
أنت تقرأ
Death In The Deep(KookV)
التاريخية🩵 Fic : Death In The Deep 🌊 🩵 Main Couple ➸ Kookv 🩵 Sub Couple ➸ Yoonmin 🩵Genre ➸ Romance, Fantasy, Historical, Smut, Angst 🩵 Age Category ➸ NC +18 🩵 Writer ➸ Silvia 🩵 UP⏱ ➸ Friday(9:00 pm) 🩵Story Description : زندگی تهیونگِ جهانگرد که...