02🦊: Feeling afraid

803 222 213
                                    

قدم های محکمش رو سمت اتاقی که دو روزی میشد توسط اون پسرِ عجیب اشغال شده بود، برداشت.

_ حالش چطوره؟
_ نمیدونم قربان! ولی پیشونیش خونریزی داشته
_ با اون بچه چیکار کردین؟!
_ توی اتاق زندانیش کردیم....نزدیک بود همه مون رو دست خالی بکشه!
پیرزن همون طور که دامنش رو توی مشتش بالا نگه داشته بود، پشت سر یونگی تند تند از پله ها بالا رفت و توضیح داد.

وقتی وارد راهرو شدن، مرد تونست خدمتکاران رو که پشت در اتاق جمع شده بودن و پچ پچ میکردن، ببینه.
_ کلید!
دستش رو جلو آورد و یکی از خدمه کلید اتاق رو کف دستش گذاشت. با قرار گرفتن کلید داخل حفره در، مشت هایی که تا اون لحظه، محکم به در کوبیده میشد متوقف، و خونه توی سکوت فرو رفت.

یونگی لحظه ای مکث کرد.
همگی در سکوت، نگاه های معناداری بهم دیگه انداختن و منتظر موند تا فرمانده جوان تصمیم بگیره.

_ مراقب باشید قربان....
پیرزن صادقانه ابراز نگرانی کرد و مرد نفسش رو بیرون داد. خیلی خوب شیوه حمله اون موجود رو دیده بود. مطمئن بود گوشه ای مخفی شده تا سر فرصت روی سینه اش شیرجه بزنه و خرخره اش رو با دندان هاش پاره کنه!

_ همگی....از در فاصله بگیرید. نمیتونم سلامتی تون رو مقابل اون تضمین کنم.
همه با ترس فاصله گرفتن ولی حس فضولی که زیر پوست شون میخزید باعث شد دوباره قدمی به جلو بردارن تا به داخل اتاق دید داشته باشند.

در آخر کلید توی حفره چرخید و در با صدای تقی باز شد. یونگی آخرین نگاه رو به بقیه انداخت و بلافاصله وارد اتاق شد و در رو از پشت بست.

خودش اون توله وحشی رو شکار و رام میکرد!

چشم های تیزش مثل عقاب توی اتاق خالی چرخید و به تکه های شکسته گلدان و قطره های خونی که کنار شون ریخته بود، نگاه کرد.
_ بیا بیرون بچه...

پرده اتاق تکون خورد و پسرک آهسته از پشتش بیرون اومد.
یونگی به سرتا پاش نگاهی انداخت.
پاهای لاغرش میلرزید و تیشرت گشادی که تنش بود با خون سرخ-که حدس میزد مال خدمتکار بیچاره اش باشه-تزئین شده بود.

بر خلاف دفعه پیش، چشم های کشیده پسر بیقرار و ترسیده بودن. حتی مرد میتونست به وضوع برق اشک رو گوشه چشم هاش ببینه!

یونگی نمیدونست در نبودش چه اتفاقی افتاده. اون چطور بهوش اومده و خدمه چه رفتاری کردن‌.
ولی خیلی خوب متوجه ترس و اضطراب اون بچه شده بود.

جوری که قفسه سینه اش نامنظم بالا و پایین میشد و مردمک ها و بازو هاش میلرزید....و هرازگاهی فین فین میکرد.

در واقع اون پسر واقعا ترسیده بود. نمیدونست کجاست و این افراد کی هستن که وقتی چشم باز کرده بود، بالای سرش دورش کرده بودن!

Fox [Yoonmin]Where stories live. Discover now