05🦊: Anger

771 217 186
                                    

باند سفیدی که روی چشم چپِ مرد لونه کرده بود، حسابی تو ذوق جک میزد.

از وقتی وارد عمارت دوستِ فرمانده اش شده بود، جو سنگین و عجیبی بهش قالب شد که اصلا براش لذت بخش نبود.

و وقتی چهره داغون باند پیچی شده یونگی رو دید، به گفته خودِ هکر، قلبش هوری ریخت تو خشتک اش...

_ یا ایوب بزرگ-.....کی ریده تو صورتت دود؟؟
یونگی در سکوت به چهره وحشت زده جک نگاه کرد و به مبل مقابلش اشاره کرد تا بشینه.
ولی مرد کوچکتر با دلواپسی کنار فرمانده جا گرفت و بازو های ورزیده اش رو بغل کرد:
_ چی شده بیب؟ صورت جذابت چرا کوبیده و پاره شده؟؟
_ کار 13 ست

یونجی همون طور که با اخم از پله ها پایین می اومد جواب داد.
چهره نگران جک با دیدن دختر، شاد شد و سمتش برگشت:
_ سلام یونجی!
با دیدن تک چشمِ تیز و خشمگین یونگی، فورا اضافه کرد:
_ شی!
_ سلام اوپا! خیلی وقته اومدی؟

اما یونجی بی توجه به چهره هشدار گر برادرش، با خوشرویی با هکر احوال پرسی کرد.
در آخر یونگی با کلافگی گلویی صاف کرد و گفت:
_ قرار بود هویت اون بچه رو پیدا کنی
هر دو دست از حرف زدن برداشتن و به مرد زخمی نگاه کردن.

_ آره....ولی چیزی نبود. این خیلی عجیبه! حتی اندازه چوس مثقال هم اطلاعات درباره اون بچه نیست
_ ...چطور ممکنه...
_ اگه بهم بگی از کجا آوردیش شاید بتونم کاری بکنم
یونگی لبش رو گزید و نگاهش رو از مردمک های منتظرِ جک و یونجی دزدید.

_ نمیشه
_ چرا نمیشه؟!
_ چون محرمانه ست....نمیخوام خطری تهدید تون کنه
یونجی و جک همزمان نالیدن و خودشون رو روی مبل ولو کردن:
_ اوپاااا
_ دوددد

یونگی با حالتی چِندش انگشتِ متهم گرش رو سمت اون دو نفر گرفت و گفت:
_ احیانا شما دوتا دوقلوی همدیگه اید؟!
_ شاید نیمه گمشده باشیم
یونجی با ناز، زیر لب زمزمه کرد و موهای کوتاهش رو پشت گوش فرستاد. جک لبش رو غنچه کرد تا لبخند عریضش رو کنترل کنه. اصلا نمیخواست پیش خودش اعتراف کنه که چقدر خوشش اومده...

_ عیح...
یونگی دستش رو جلوی دهانش گرفت تا عوق زدنش رو کنترل کنه.
اون دو نفر-....شورش رو در آورده بودن!
یونگی از عاشقانه های -مثلا- پنهانی شون بیزار بود!

_ اگه عاشقانه های فاکی تون تموم شد، من شروع کنم.
_ بفرمایید فرمانده
مرد بزرگتر چشمی برای هکر چرخاند و بلخره توضیح داد:
_ من-... حتی خودمم چیز زیادی نمیدونم. بخاطر همین دزدکی آوردمش اینجا

یونجی چشم هاش با ناباوری گرد شد:
_ نگو که بازم انجامش دادی! دفعه قبل نزدیک بود گیر بی افتی اوپا! میخوای سرت رو بکنند زیر آب؟!
_ دست خودش نیست. به مادربزرگ خدابیامرز تون رفته. فضوله...
دختر با ابرو های گره خورده سر تکون داد و تایید کرد.

Fox [Yoonmin]Where stories live. Discover now